فصل چهار
خدايا! من مى دانم كه ابراهيم(عليه السلام) دوست توست، تو او را به مهمانى بزرگ خودت دعوت كرده اى، تو او را به اوج آسمان ها آورده اى تا از آنجا همه آسمان ها و زمين را ببيند، او امروز در ملكوت تو مهمان است.
ابراهيم(عليه السلام) نگاهى به آسمان ها مى كند و زيبايى هايى را كه تو خلق كرده اى مى بيند، او زبان به حمد و ستايش تو مى گشايد. لحظه اى مى گذرد، نگاهى به زمين مى اندازد، او همه چيز را مى تواند از آن بالا ببيند، همه كوه ها، درياها و دشت ها. او همين طور كه زمين را مى بيند، نگاهش به صحنه گناهى مى افتد، طاقت نمى آورد و دست به نفرين بر مى دارد و در حقّ آنان نفرين مى كند. تو نفرين او را مستجاب مى كنى و آن گنهكاران مى ميرند.
لحظاتى بعد، باز ابراهيم(عليه السلام) منظره اى را مى بيند، نفرينى ديگر مى كند و...
براى بار سوم نيز اين جريان تكرار مى شود، ابراهيم(عليه السلام) طاقت ندارد، ببيند كه روى زمين گناه بشود. تو اكنون با ابراهيم(عليه السلام)سخن مى گويى:
اى ابراهيم! از اين كار خود دست بردار و ديگر بندگان مرا نفرين نكن! من خداى مهربان آنان هستم و بدان كه گناه بندگانم به من هيچ ضررى نمى زند.
اى ابراهيم! من هرگز مانند تو بر آنان خشم نمى گيرم!! من مى توانستم آن ها را خلق نكنم، آن ها بندگان من هستند، بدان كه گروهى از آنان، پس از گناه توبه مى كنند و من آن ها را مى بخشم و هيچ گاه گناهان آن ها را آشكار نمى كنم... اى ابراهيم! من بر بندگان خود مهربان تر از تو هستم.*P*5