کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل پنج

      فصل پنج


    خدايا! تو مى دانى كه ديگر عمر ابراهيم(عليه السلام) تمام شده است و لحظه مرگ او فرا رسيده است. تو با عزرائيل چنين مى گويى: اى عزرائيل! به سوى ابراهيم برو و او را قبض روح كن و جانش را بگير.
    اكنون عزرائيل پَر مى گشايد و به سوى زمين مى آيد و نزد ابراهيم(عليه السلام) مى رود، وقتى با او روبرو مى شود، سلام مى كند و ابراهيم(عليه السلام) جواب او را مى دهد. لحظه اى مى گذرد، ابراهيم(عليه السلام) رو به عزرائيل مى كند و مى گويد:
    ــ چه عجب! آيا براى ديدار من آمده اى يا مأموريّتى دارى؟
    ــ من براى گرفتن جان تو آمده ام.
    ــ يعنى خدا تو را فرستاده تا جان مرا بگيرى!
    ــ آرى! تو بايد خود را براى مرگ آماده كنى.
    ــ اى عزرائيل! كجا ديده اى كه دوستى، جانِ دوست خود را بگيرد؟
    عزرائيل چون اين سخن را مى شنود، نمى داند چه جواب بدهد، او به اوج آسمان ها باز مى گردد و با تو سخن مى گويد:
    ــ خدايا! نزد ابراهيم رفتم تا جان او را بگيرم. او به من سخنى گفت كه من نتوانستم جواب او را بدهم.
    ــ اى عزرائيل! اكنون نزد او بازگرد و به او چنين بگو كه خدايت مى گويد: كجا ديده اى كه دوست، ديدار دوست را خوش ندارد؟ همانا دوست، عاشق ديدار دوست خود است.
    آرى! تو مى خواستى به ابراهيم(عليه السلام) بفهمانى كه به مرگ اين گونه نگاه نكند، مرگ، جان كندن نيست. مرگ به مهمانى رفتن است، مهمانى خداى خوبى ها. چه كسى است كه با تو رفيق باشد و ديدار تو را دوست نداشته باشد.*P*6


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۵: از كتاب تا خدا راهى نيست نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن