فصل سه
بارها پيش آمده كه من حاجت هاى زيادى داشته ام، امّا يكى از آن حاجت ها برايم خيلى مهم بوده است، براى همين از حاجت ها و درخواست هاى كوچكم چشم پوشى كرده و فقط آن حاجت و آرزوى بزرگ را از تو خواسته ام.
من اين گونه تربيت شده ام كه هميشه بايد آرزوهاى بزرگ را بر آرزوهاى كوچك مقدّم بدارم.
امشب هم كه نيمه شب است، به درِ خانه تو آمده ام; آرزوى بزرگ خويش را از تو مى خواهم، تو را صدا مى زنم تا مرا به آرزوى بزرگم برسانى.
دستم را به سوى تو دراز كرده ام و تو را اين گونه مى خوانم: "خدايا! حاجت بزرگى دارم...".
لحظاتى مى گذرد، سؤالى به ذهنم مى رسد: چرا به تو مى گويم: حاجت بزرگ مرا بده؟
اين حاجت براى من بزرگ است، در اينجا، در دنياى من، در اين دنياىِ خاكى، اين حاجت مهم و بزرگ است، امّا آيا براى تو هم اين گونه است؟
آيا اين حاجتِ من، براى تو كه خداى من هستى، بزرگ جلوه مى كند؟
پس بايد به گونه اى ديگر با تو حرف بزنم:
خدايا! حاجتى به دل دارم كه آن حاجت براى من بزرگ است و براى تو بسيار كوچك!
خدايا! آرزوى من هر چقدر بزرگ هم باشد، مى دانم كه براى تو بسيار كوچك است، همه هستى در مقابل بزرگى تو، كوچك است، حاجت من كه اصلاً به چشم نمى آيد.
خدايا! خودت مى دانى كه اين حاجتى كه در نزد تو هيچ است، اكنون همه چيز من شده است. از تو مى خواهم حاجتم را برآورده كنى و مرا به آرزويم برسانى.*P*3