اهل علم هستى و در شهر قزوين زندگى مى كنى، مردم شهر به تو علاقه فراوان دارند و تو را "ملّا على" مى خوانند، براى آنان سخنرانى مى كنى و ياد امام حسين(عليهم السلام) را در دل ها زنده نگاه مى دارى چرا كه بقاى تشيّع در طول تاريخ، مديون اشك است، كسى كه براى امام مظلوم خود گريه مى كند، پيوندى عميق در قلب خود احساس مى كند و اين راز ماندگارى اين مكتب است.
ماه محرّم فرا مى رسد، همه حسينيّه ها سياه پوش مى شود، مردم از شب اوّل محرّم لباس سياه به تن مى كنند و به عزادارى مى پردازند. شب عاشورا فرا مى رسد، تو امشب در چندين حسينيّه، برنامه سخنرانى دارى، نماز مغرب را كه مى خوانى به سمت اوليّن حسينيّه مى روى.
در بين راه چند نوجوان نزد تو مى آيند، آنان در محلّه خود تكيه اى بسته اند و مجلس عزا تشكيل داده اند، از تو دعوت مى كنند كه به تكيه آنان بروى و برايشان روضه بخوانى! به آنان مى گويى كه امشب چندين مجلس دارى و فرصت ندارى، از مدت ها قبل به مردم قول داده اى.
بچه ها اصرار مى كنند، به آنان مى گويى: "اگر موافقيد بعد از آخرين جلسه ام به تكيه شما مى آيم". آنان قبول مى كنند، تكيه آنان دو سه كوچه بالاتر است، با آنان خداحافظى مى كنى و آنان با خوشحالى به تكيّه خود مى روند و منتظر مى مانند.
* * *
ساعت يازده شب مى شود، در چندين مجلس سخنرانى كرده اى و خسته شده اى، از آخرين حسينيّه خارج مى شوى و به سوى خانه مى روى و فراموش مى كنى كه بچّه ها منتظر تو هستند.
فردا روز عاشوراست، بايد صبح زود به مجلس ديگرى بروى، براى همين شام مى خورى و سريع مى خوابى. لحظاتى مى گذرد، در خواب حضرت فاطمه(عليها السلام) را مى بينى كه به تو چنين مى گويد: "ملاّ على! به بچّه ها قول دادى كه برايشان روضه بخوانى ولى نرفتى، آنها منتظر تو هستند!".
از خواب بلند مى شوى، با عجله از خانه بيرون مى روى تا خودت را به تكيه بچه ها برسانى، وقتى به آنجا مى رسى مى بينى كه چراغ ها روشن است، بچّه ها منتظر تواند، چند نفرشان خوابشان برده است، بقيّه دور هم نشسته اند، وقتى تو را مى بينند از جاى خود بلند مى شوند، تو از آنان به خاطر دير آمدنت، عذرخواهى مى كنى و سپس برايشان روضه مى خوانى.