کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل شانزده

      فصل شانزده


    جوان هستى و در تهران زندگى مى كنى، با دوستان ناباب دوست شده اى و از گناه و معصيت دورى نمى كنى، شراب مى نوشى و بد مستى مى كنى، هر چه پدر و مادر تو را نصيحت مى كنند، گوش نمى كنى، بارها پدر و مادرت را كتك زده اى، تو خيلى از مسير رستگارى فاصله گرفته اى.
    محرّم فرا مى رسد، جوان هاى هم سن و سال تو در حسينيّه ها عزادارى مى كنند ولى تو به دنبال هوس خود هستى، عيش و نوش را ترك نمى كنى. تو اصلاً با امام حسين(عليه السلام) ميانه اى ندارى، هرگز مجلس روضه نرفتى، اصلا عزادارى قبول ندارى.
    شب عاشورا فرا مى رسد، بزم گناه را آماده كرده اى كه يك نفر به تو مى گويد: "امشب شب عاشورا است، به احترام حضرت فاطمه(عليها السلام) گناه نكن كه او به تو پاداش خواهد داد".
    وقتى نام فاطمه(عليها السلام) را مى شنوى، حسّى عجيب تو را فرا مى گيرد، به احترام فاطمه(عليها السلام) بزم گناه را به هم مى زنى و به خانه مى روى. پدر و مادرت به روضه رفته اند، در خانه تنها هستى. يك ليوان چاى مى نوشى. حوصله ات سر مى رود، تلويزيون را روشن مى كنى، در صفحه تلويزيون كربلا را مى بينى، به گنبد و بارگاه امام حسين(عليه السلام) نگاه مى كنى، مداحى از تلويزيون پخش مى شود، دل تو به لرزه در مى آيد، اشكت جارى مى شود...
    ساعتى مى گذرد، پدر به خانه مى آيد، وقتى تو را مى بيند كه حال عادى ندارى به تو مى گويد: "امشب ديگر چه مصرف كرده اى كه اين طورى شده اى؟ شب عاشورا هم حيا نمى كنى؟"، تو روى پاى پدر مى افتى، پايش را مى بوسى و مى گويى: پدر! من براى امام حسين(عليه السلام) گريه كرده ام! پدر مات و مبهوت به تو نگاه مى كند، لحظاتى بعد مادر مى آيد، دست او را مى بوسى. از آنها مى خواهى تا تو را ببخشند.
    فردا ساعت ده صبح صدايى به گوش مى رسد، دسته زنجيرزنى در خيابان به سوى حسينيّه حركت كرده است، از مادر پيراهن مشكى پدر را مى گيرى و خودت را به دسته عزادارى مى رسانى، يك نفر به تو زنجير مى دهد، آن را مى گيرى و زنجير مى زنى، نزديك ظهر به حسينيّه مى رسيد، نماز ظهر را به جماعت مى خوانى كه پيرمردى تو را صدا مى زند:
    ــ آقا رضا! اربعين مى خواهى كربلا بروى؟
    ــ نه گذرنامه دارم و نه پول.
    ــ پول و گذرنامه ات را من جور مى كنم، فقط بگو با من مى آيى يا نه؟
    ــ بله. مى آيم.
    آن پيرمرد را نمى شناسى، نمى دانى چرا او اين سخن را به تو گفته است، چه كسى سفارش تو را كرده است و اين مطلب همچنان راز باقى مى ماند.
    نزديك اربعين كه مى شود همراه او و گروهى از جوانان به كربلا مى روى، در مسير به ديگران كمك مى كنى، مدير كاروان رفتار نيكوى تو را مى بيند. وقتى وارد حرم امام حسين(عليه السلام) مى شوى، انقلابى در تو پديدار مى شود كه قلم نمى تواند آن را بيان كند.
    از كربلا برمى گردى، شب هاى جمعه در حسينيّه مجلس روضه است، تو آنجا خدمت مى كنى، ديگر نوكر حسين(عليه السلام)شده اى، به همه اين مطلب را مى گويى، پدر و مادرت خيلى خوشحال هستند و تو را دعا مى كنند.
    مدّتى مى گذرد، يك روز مدير كاروان نزد تو مى آيد و مى گويد:
    ــ ما مى خواهيم به سفر عمره برويم، با ما مى آيى؟
    ــ من كه پول ندارم.
    ــ يكى از خدمه كاروان ما مريض شده است، مى خواهم تو را به جاى او ببرم.
    ــ چه سعادتى بهتر از خدمت به زائران!
    اين گونه مى شود كه تو به مدينه مى روى، حرم پيامبر و قبرستان بقيع را زيارت مى كنى و بعد به زيارت خانه خدا مى روى، تو در اين سفر خيلى از حضرت فاطمه(عليها السلام) تشكّر مى كنى مى دانى كه اين توفيق ها به خاطر لطف اوست.
    از سفر برمى گردى، مادر به تو مى گويد: "پسرم! دوست دارم حالا ديگر ازدواج كنى"، حرف او را قبول مى كنى، او يك دختر نجيب را برايت پيدا كرده است، پدر آن دختر، وضع مادّى خوبى دارد. قرار مى شود كه به خواستگارى برويد.
    در مجلس خواستگارى، پدرِ دختر به تو مى گويد: "خدا فقط به من همين يك دختر را داده است، دخترم، عزيز دل من است، من گذشته تو را مى دانم، ولى دخترم را به تو مى دهم چون مى دانم ديگر نوكر حسين(عليه السلام) شده اى". تو از او تشكّر مى كنى و قول مى دهى كه همواره نوكر حسين(عليه السلام) باقى بمانى.
    سخن به اينجا كه مى رسد پدر دختر مى گويد: "من و همسرم با اين ازدواج راضى هستيم، فقط رضايت دخترم باقى مانده است، او خودش بايد براى زندگى اش تصميم بگيرد. الان بلند شو به آن اتاق برو و با دخترم گفتتگو كن، اميدوارم به تفاهم برسيد". عرق سردى بر روى پيشانى تو مى نشيند، اگر او از گذشته تو باخبر باشد... .
    از جا بلند مى شوى و به سمت اتاق مى روى، همين كه وارد اتاق مى شوى، دختر تو را مى بيند، صداى شيون او بلند مى شود و از هوش مى رود. همه سراسيمه مى دوند، چه شده است؟ دختر را به هوش مى آورند، پدر از او سؤال مى كند: "دخترم! چه شد؟" دختر پاسخ مى دهد: "پدر! ديشب حضرت فاطمه(عليها السلام) را در خواب ديدم، او عكس شخصى را نشان من داد و به من گفت: "فردا اين شخص به خواستگارى تو مى آيد، او گناهكار بوده است ولى توبه كرده است و نوكر پسرم حسين(عليه السلام) است، مبادا او را جواب كنى!" من از خواب بيدار شدم و به كسى چيزى نگفتم، الان كه رضا وارد اتاق من شد، ديدم كه او همان كسى است كه حضرت فاطمه(عليها السلام) سفارش او را به من كرده است"... .


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۶: از كتاب مهر مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن