کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل بيست وپنج

      فصل بيست وپنج


    نزديك به بيست سال در حوزه علميّه درس خواندى، بعد از آن تصميم گرفتى براى دفاع از اهل بيت(عليهم السلام) كتاب بنويسى، خدا را شكر مى كنى كه به تو اين توفيق را عطا كرد و توانستى در اين راه گام بردارى، چند كتاب درباره حضرت فاطمه(عليها السلام)نوشتى، در اين مسير، شش ماجرا براى تو پيش آمده است (ماجراى شماره 25 تا 30) در اينجا به ترتيب، ذكر مى شود:
    ماه رمضان است، نماز ظهر را خوانده اى، يكى از آشنايان به تو زنگ مى زند و خبر مى دهد پدرت را به بيمارستان برده اند و بايد هر چه زودتر به آنجا بروى، سريع حركت مى كنى و به بيمارستان مى روى.
    مى خواهى سمت تخت پدر بروى كه يكى از دوستان نزد تو مى آيد، اشك در چشمان او جمع شده است، او مى گويد: "پدر سكته مغزى كرده است و حالش مساعد نيست".
    كنار تخت پدر مى روى، فقط چشمان پدر باز است ولى نمى تواند سخن بگويد، به آرامى صورتش را مى بوسى، خودت را كنترل مى كنى، مبادا پدر اشك تو را ببيند!
    تنها پسر خانواده اى، سريع به خواهرانت زنگ مى زنى و ماجرا را به آنان مى گويى، از آنان مى خواهى هر چه زودتر خود را به بيمارستان برسانند، آنها همراه با ديگر بستگان به بيمارستان مى آيند، وقتى پدر را مى بينند، گريه مى كنند، آنان را آرام مى كنى... .
    خيلى دلت مى خواهد تو هم گريه كنى، پدر تكيه گاه بزرگى براى توست، از كودكى پدر براى تو زحمت فراوان كشيده است، او با تمام وجود به تو يارى مى رساند تا بتوانى براى اهل بيت(عليهم السلام) قلم بزنى، اكنون او روى تخت بيمارستان است و نمى تواند سخن بگويد، به چشمانش نگاه مى كنى. نگاه او، دل تو را به درد مى آورد، سكته نيمى از بدن و زبان او را فلج كرده است، چه آينده اى در انتظار اوست؟
    پدر را به سمت سالنى مى برند تا از مغز او، عكس بگيرند، تو همراه او هستى، اينجا ديگر كسى كنارت نيست، سرت را روى قلب پدر مى گذارى، اشك از چشمانت جارى مى شود، آرام اشك مى ريزى و با حضرت فاطمه(عليها السلام)سخن مى گويى...
    اين سخنان از صميم قلب توست: "بانوى من! بى پدر شدن براى من زود است، از تو شفاى پدرم را مى خواهم! خودت مى دانى كه چند كتاب برايت نوشته ام، خيلى ها آن كتاب ها را خواندند و بر مظلوميّت تو اشك ريختند، به اشك آنان، تو را قسم مى دهم و از تو مى خواهم پدر مرا شفا بدهى!".
    پيشانى پدر را مى بوسى، پدر را به اتاق مخصوص مى برند، وقت نماز نزديك است، براى خواندن نماز بايد به مسجد بروى، ماه رمضان است، مردم منتظر تو هستند.
    نماز را مى خوانى، زود از محراب برمى خيزى و راهى بيمارستان مى شوى، در مسير به تو زنگ مى زنند و خبر مى دهند كه پدر شفا گرفته است و مى تواند سخن بگويد، خودت را كنار او مى رسانى، او را مى بينى كه روى تخت نشسته است، سلام مى كنى و او جواب سلام تو را مى دهد... .
    دو روز بعد، پدر از بيمارستان مرخّص مى شود، او با پاى خود به خانه مى آيد، تو نمى دانى چگونه از حضرت فاطمه(عليها السلام)تشكّر كنى، آن روز كه پدر بسترى بود چهار بيمار ديگر هم سكته كرده بودند ولى آن چهار نفر، هيچ كدام از بستر بيمارى بلند نشدند، سه نفر آنان از دنيا رفته است، ولى پدر تو سالم و سرحال به زندگى عادى خود باز مى گردد و دوباره پشت و پناه تو در مسير نويسندگى مى شود.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۵: از كتاب مهر مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن