کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل يك

      فصل يك


    كجا ايستاده ام؟ در جستجوى چه هستم؟ مى خواهم از امام يازدهم شيعه بنويسم، بايد به شهر "سامرّا" در عراق بروم، از تو مى خواهم تا با من همراه شوى! راهى طولانى در پيش داريم، عجله كن، چرا ترديد مى كنى؟
    مى دانم كه در ذهن تو چه مى گذرد، تو انتظار داشتى كه تو را به "مدينه" ببرم، "مدينه" شهر اهل بيت(عليهم السلام)است، پس چرا امام عسكرى(عليه السلام)در سامرّا است؟
    بگذار از سامرّا برايت بگويم و اين كه عبّاسيان چه كسانى بودند و چرا اينجا را پايتخت خود قرار دادند. عبّاسيان از نسل عبّاس، عموىِ پيامبر بودند و در زمان امام صادق(عليه السلام) به قدرت رسيدند، آنان به اسم انتقام از قاتلان امام حسين(عليه السلام)قيام كردند و حكومت اُمويان را سرنگون ساختند; امّا وقتى شيرينى حكومت را چشيدند، بزرگ ترين ستم ها را به اهل بيت(عليهم السلام)نمودند.
    "منصور" كه به خلافت رسيد، امام صادق(عليه السلام) را در مدينه شهيد كرد، "هارون" كه قدرت را در دست گرفت، امام كاظم(عليه السلام) را سال هاى سال در بغداد زندانى كرد و سرانجام آن حضرت را شهيد كرد.
    "مأمون" كه خليفه شد، پايتخت خود را به خراسان انتقال داد و امام رضا(عليه السلام)را به خراسان فراخواند و سرانجام آن حضرت را مظلومانه شهيد كرد.
    پس از آن، پايتخت عبّاسيان به بغداد منتقل شد، آنان امام جواد(عليه السلام) را از مدينه به بغداد فراخواندند تا بتوانند او را زير نظر داشته باشند و سپس آن حضرت را در جوانى شهيد كردند.
    سرانجام حكومت به دست "مُتوكّل" رسيد، قبلاً ايرانى ها در حكومت نقش داشتند ولى علاقه ايرانى ها به اهل بيت(عليهم السلام)، باعث مشكلاتى در نهادهاى حكومتى مى شد، براى همين متوكّل تصميم گرفت از ترك ها (كه با اهل بيت(عليهم السلام)بيگانه بودند) استفاده كند، او سربازان تُرك را استخدام كرد و به بغداد آورد.
    اين ترك ها در اصل از ما وَراءُ النَهرين (مغلوستان) بودند و دشمن تشيّع بودند.
    شهر بغداد گنجايش اين همه جمعيّت را نداشت، در ضمن ترك ها در اين شهر به مال و ناموس مردم رحم نمى كردند. متوكّل ديد كه اگر اين وضع ادامه پيدا كند مردم شورش خواهند كرد، براى همين شهر سامرّا را ساخت و نيروى نظامى خود را (كه همان ترك ها بودند) به سامرّا منتقل كرد و خودش هم به آنجا رفت و سامرّا، پايتخت جهان اسلام شد.[1]
    مُتوكّل از محبوبيّت امام هادى(عليه السلام) در هراس بود، براى همين آن حضرت را از مدينه به سامرّا منتقل كرد و اين گونه بود كه تاريخ سه امام شيعه (امام هادى، امام عسكرى، امام زمان(عليهم السلام)) با سامرّا همراه شد.[2]
    به راستى مگر حكومت و خلافت، چقدر لذّت دارد كه براى حفظ آن، اين همه جنايت شده است؟ هارون، مأمون و مُتوكّل چه ستم ها در حقّ اهل بيت(عليهم السلام) روا داشتند، آنان خود را خليفه پيامبر مى خواندند امّا به فرزندان پيامبر، ظلم هاى فراوان كردند ولى دنيا به خليفه ها هم وفا نكرد و مرگ به سراغشان آمد، چرا كه هيچ تاج و تختى، پايدار نمى ماند...

    * * *


    اينجا سامرّا، شهرى آباد است، خيابان ها، بازارها و ساختمان هاى زيبايى دارد، سامرّا، عروس شهرهاى دنياست و عبّاسيان قصرهاى باشكوهى در اين شهر ساخته اند.
    خدا مى داند كه حكومت عبّاسى چقدر پول براى ساختن اين قصرها مصرف كرده است! فقط در ساختن قصر "عروس"، سى ميليون درهم خرج شده است. (معادل دو هزار كيلو طلا).[3]
    كاخ ها يكى بعد از ديگرى ساخته مى شود، اين كاخ ها با نقاشى هاى بزرگ از طلا و نقره زينت شده اند، هر كاخ، داراى باغ ها، بوستان ها، نهرها و چندين ساختمان است.
    سامرّا، شهر كاخ ها است، نام اصلى اين شهر، "سُرَّ مَنْ رَأى" است. يعنى "شاد شد هر كس آن را ديد"، مردم براى راحتى تلفّظ، آن را خلاصه كردند و به آن "سامرّا" گفتند.[4]

    * * *


    مى خواهم از راه و روش خليفه هاى عبّاسى برايت سخن بگويم، هر خليفه اى كه روى كار مى آيد به عيّاشى و زن بارگى مى پردازد، دنياپرستى و رفاه طلبى در كاخ هاى خليفه به چشم مى آيد و جامعه به دو قطب فقير و سرمايه دار تبديل شده است، سپاهيان در ناز و نعمت هستند و بيشتر مردم در فقر و فلاكت!
    اختلاف طبقاتى در جامعه موج مى زند، خليفه در بزم هاى شبانه به آوازه خوان ها و زنان رقّاصه پول مى دهد، بيت المال را در اين راه صرف مى كند و كسى حقّ اعتراض ندارد.
    خليفه شب ها تا وقت سحر بيدار است و در ميان جام هاى شراب و آغوش زنان زيبا به سر مى برد، بهترين هديه اى كه سپاهيان براى خليفه مى آورند دو چيز است: شراب ناب و زن زيبا.
    نگاه كن! آن شاعر را مى شناسى؟ او قاضى بصره است كه به سامرّا آمده است تا با خليفه ديدار كند، او با خليفه ديدار مى كند، وقتى به بصره باز مى گردد خليفه را چنين توصيف مى كند:
    "خليفه در ميان تار و طنبور، شراب و عود بود، او در دامن زن خواننده اى يا بر روى سينه نوازنده اى به سر مى برد".[5]
    خليفه چهار هزار كنيز در كاخ خود دارد، شهوت رانى و ولخرجى، كار اصلى خليفه است. ترانه خوانان در اين حكومت، ارج و مقام زيادى دارند.
    "ابراهيم موصلى" يكى از ترانه خوانان مشهور است، يك شب، خليفه او را دعوت كرد تا ترانه بخواند، او اين دعوت را قبول كرد و به مجلس بزم خليفه رفت، خليفه از صدا و هنر او خيلى خوشش آمد، وقتى مجلس تمام شد، خليفه خزانه دار خود را صدا و زد و گفت: "دست اين آوازه خوان را بگير و او را به خزانه ببر، او را آزاد بگذار تا هر قدر خواست سكّه طلا بردارد، حتى اگر او خواست تمام بيت المال را ببرد، حقّ ندارى اعتراض كنى".
    ابراهيم موصلى وارد خزانه شد، سكّه هاى فراوان را در آنجا ديد، او آن شب، پنجاه هزار سكّه طلا برداشت. اين مزد يك ساعت ترانه خوانى براى خليفه است![6]

    * * *


    بگذار از بخشش هاى حكومت عبّاسى به شاعران برايت سخن بگويم، اين حكومت به هر كس كه در مدح خليفه شعر بگويد، پاداش فراوان مى دهد.
    "حسين بن ضّحاك" شاعرى دربارى بود، او نزد خليفه آمد، ديد كه زنى زيبارو در يك دست خود، عنبر گرفته است و در دست ديگرش، جامى از شراب دارد و به سوى خليفه مى آيد، خليفه شراب را گرفت و آن را نوشيد، اينجا بود كه حسّ شاعرى اين شاعر، گل كرد و او شعرى سرود و براى خليفه خواند. خليفه از اين شعر خيلى خوشش آمد و فرمان داد تا به هر بيت آن شعر، هزار سكّه طلا بدهند![7]
    "ابو الشمط" يكى ديگر از شاعران است، او شعرى سرود. در اين شعر خلافت را حقّ عبّاسيان قلمداد كرد و از اهل بيت(عليهم السلام)بدگويى كرد، وقتى او شعرش را نزد خليفه خواند، خليفه دستور داد تا حكومت بحرين و يمامه را به او بدهند و سه هزار سكّه طلا هم بر سر او بريزند، خليفه به او گفت: "هر خواسته اى داشته باشى آن را روا مى كنم".
    آرى، اين فضاى هنر جامعه در اين روزگار است، به راستى چرا خليفه دوست دارد شاعران از اهل بيت(عليهم السلام)بدگويى كنند؟
    خليفه اين گونه به شاعران دربارى، پاداش مى دهد، او تلاش مى كند تا فضاى هنر جامعه را سمت و سو بدهد، هنر و شعر، ريزه خوار حكومت شده است و چقدر كم هستند شاعرانى كه دربارى نيستند و صد البته جاى آنان در گوشه زندان است...

    * * *


    متوكّل پسرى به نام "مُعتَزّ" دارد، وقتى مُعتزّ به سن نوجوانى رسيد، پدرش تصميم گرفت براى او مراسم "جشن ختنه" برگزار كند، در آن زمان عدّه اى (از ترس بعضى از بيمارى ها) ختنه پسر را در هنگام نوجوانى انجام مى دادند.
    متوكّل دستور داد تا چهارهزار صندلى كه با طلا و جواهرات آزين شده بود، تهيه كنند... كلّ هزينه اين جشن، بيش از پنج ميليون درهم شد. (معادل چهار هزار كيلو طلا).
    اين حكومت براى يك جشن پسر خليفه، اين همه پول حيف و ميل مى كند در حالى كه فقيران زيادى در جامعه زندگى مى كنند كه نانِ شب ندارند، امروز توده مردم با مشكلات زيادى روبرو هستند، امّا بيت المال اين گونه به دست خليفه به تاراج مى رود.

    * * *


    متوكّل تصميم گرفت تا براى پسران خود معلّم خصوصى بگيرد. متوكّل نام "ابن سِكّيت" را شنيده بود، استادى كه همه به علم و دانش او اعتراف داشتند. متوكّل از او دعوت كرد تا به سامرّا بيايد و معلّم دو پسرش بشود. ابن سِكّيت قبول كرد و كار آموزش آغاز شد.
    مدّتى گذشت، اين استاد توانست پسران متوكّل را به رشد و كمال برساند، يك روز، مُتوكّل مجلسى تشكيل داد تا از اين استاد تشكّر كند، او ديد كه استاد به ديده احترام به بچّه هايش نگاه مى كند، پس پرسيد: "آيا پسران مرا بيشتر دوست مى دارى يا حسن و حسين را؟".
    استاد در جواب گفت: "اين چه حرفى است كه تو مى زنى؟ حسن و حسين كجا و پسران تو كجا؟ از من بپرس: آيا پسران تو را بيشتر دوست دارم يا قنبر كه غلامِ على(عليه السلام) بوده است. بدان كه من قنبر را از تو و فرزندانت، خيلى بيشتر دوست دارم".
    وقتى متوكّل اين سخن را شنيد، برآشفت و فرمان داد: "زبان اين مرد را ببريد!"، جلاد جلو آمد و استاد را گرفت و او را روى زمين خواباند و زبانش را از پشت سر بيرون كشيد و بعد از لحظاتى او به شهادت رسيد، اين گوشه اى از ظلم هاى خليفه است.[8]

    * * *


    سال 252 هجرى قمرى است، اكنون حكومت در دست "مُعتزّ" است، او فقط نوزده سال دارد و بر تخت خلافت تكيه زده است. مُعتزّ از برادرش در هراس بود، او دستور داد تا برادرش را (كه نامش مؤيد بود) نزد او بياورند، پس فرمان داد تا او را در ميان يك لحاف بپيچند و دو طرف آن را روى هم آورند تا او خفه شود، آرى، قدرت و حكومت با انسان چه مى كند كه برادر، برادر را مى كشد!
    مُعتزّ وقتى برادرش را كشت، بزرگان را به كاخ دعوت كرد و جنازه برادرش را به آنان نشان داد و آنان شهادت دادند كه برادرِ خليفه به مرگ طبيعى از دنيا رفته است و هيچ زخمى در پيكرش ديده نمى شود، گويا در نيمه شب، سكته كرده است و جان داده است![9]

    * * *


    اكنون به زمانى آمده ام كه مُعتزّ خلافت مى كند، از شرايط سياسى و اجتماعى اين روزگار سخن گفتم، مدّت ها پيش، متوكّل، خليفه بود، او امام هادى(عليه السلام)را به سامرّا آورد، مُعتزّ هم كه به خلافت رسيد دستور داد تا امام هادى(عليه السلام)همچنان در محاصره باشد.
    خانه امام هادى(عليه السلام)وسط خانه سپاهيان است و حكومت هر رفت و آمدى را كنترل مى كند، شيعيان به راحتى نمى توانند با امام خود در ارتباط باشند، محلّه اى كه امام هادى(عليه السلام) در آنجا زندگى مى كند مانند يك پادگان است!
    حكومت مى خواهد مردم، حجّت خدا را از ياد ببرند و به جاى آن، خليفه را امام خود بدانند. اين حكومت، قداست عجيبى به خلافت داده است و با تبليغات كارى كرده است كه مردم خيال مى كنند خليفه، نماينده خدا در روى زمين است و هر كس با او مخالف باشد با خدا مخالف است، اين باورى است كه بيشتر مسلمانان در اين روزگار دارند: "اطاعت از خليفه، اطاعت از خداست". هيچ كس با خود فكر نمى كند كه چطور مى شود خدا اطاعت كسى را كه معصيت مى كند، واجب كند؟
    آرى، شرط ولايت، عصمت است، خدا ولايت دوازده امام را واجب كرد زيرا آنان معصوم بودند و از هر خطايى به دور بودند، ولى حكومت عبّاسيان كارى كرده است كه بيشتر مردم با امام زمان خود، بيگانه اند.
    هر چيزى در اين حكومت، آزاد است به غير از نام و ياد اهل بيت(عليهم السلام). چقدر از انسان هاى آزاده به جُرم آن كه شيعه هستند در زندان ها اسير شده اند، براى مدح خليفه جايزه مى گذارند، شاعران در مدح خليفه، شعر مى گويند ولى اگر كسى بخواهد از اهل بيت(عليهم السلام) ياد كند، جايگاهش زندان است.
    مُعتزّ به فكر آن است كه هر طور هست امام هادى(عليه السلام) را به شهادت برساند، او چندين بار نقشه كشيده است، امّا خدا جان امام را حفظ كرده است، خليفه آن حضرت را در سامرّا در محاصره قرار داده است تا مردم با حقّ و حقيقت آشنا نشوند، اين حكومت از اين كه مردم اهل فهم بشوند هراس دارد، حكومت با نيرنگ و فريب بيداد كرده است.
    ولى حكايت مردم اين روزگار چيست؟ گويا اين مردم كور شده اند و از اصالت خود دور گشته اند، آنان براى لقمه نانى، بندگى خليفه را مى كنند، براى خليفه شعر مى سرايند و شعار مى دهند، آنان به سِحر شعبده در خواب رفته اند و در كويرى تشنه در جستجوى آب رفته اند.
    نمى دانم آيا ديگر از اين روزگار سخن بگويم يا نه؟ روزگارى كه خليفه بر تختى نشسته است كه بر خون شناور است، اين حكومت، مهر سكوت بر دهان ها زده است، طاغوت به جاى خدا تكيه زده است و خليفه مردم را به اطاعت خود فرا مى خواند و راه بهشت را در اين اطاعت معرفى مى كند، ولى اهل معرفت مى دانند بهشتى كه خليفه از آن دم مى زند جلوه اى از جهنّم است.


کتاب با موضوع امام يازدهم


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱: از كتاب شُكوه امامت نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن