کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هفت

      فصل هفت


    چندين ماه از خلافت مُهتدى مى گذرد، او بر تخت خلافت نشسته است، او در اين چند ماه مقدارى به جامعه آزادى داد، ولى كم كم از مخالفت ها به هراس مى افتد و به صالح تركى (فرمانده سپاه) دستور مى دهد تا مخالفان را دستگير و زندانى كند.
    صالح تركى دستور مُهتدى را اجرا مى كند، او زندانيان را در كنار كوره هاى داغى كه از زغال درست شده است قرار مى دهد تا در گرماى طاقت فرساى آن، اذيّت و آزار شوند.
    مردم خليفه را به عنوان "العَدلُ الرَّضى" مى شناسند، يعنى خليفه اى كه همه وجودش عدالت است و خدا از او خيلى راضى است، مردم در حقّ او دعا مى كنند و او را "اميرالمؤمنين" مى خوانند و مخالفت با او را باعث عذاب آخرت مى دانند.[78]
    آرى، مُهتدى سر مست از قدرت خود است و تلاش مى كند تا خودش را خليفه اى باتقوا نشان بدهد، در كاخ او از زنان رقّاصه خبرى نيست و شراب ممنوع است، همه وسايل ساز و آواز شكسته شده است.
    كسى كه زيرك باشد مى فهمد كه اين كارهاى او، بازى است، او در جلو مردم، نماز مى خواند و سجده مى رود و اشك مى ريزد، ولى خلافت را غصب كرده است، امام عسكرى(عليه السلام) را در خانه اى محصور كرده است و اجازه نمى دهد آن حضرت به مدينه بازگردد، او گروهى از شيعيان را به زندان انداخته است.
    جاسوسان به او خبر داده اند كه مهدى(عليه السلام) به دنيا آمده است و امام عسكرى(عليه السلام)او را به شيعيانش نشان داده است، مأموران او به بهانه هاى مختلف، خانه امام عسكرى(عليه السلام) را بازرسى كرده اند تا شايد بتوانند مهدى(عليه السلام) را بيابند، او از اين كه نتوانسته است به مهدى(عليه السلام) دست پيدا كند، احساس حقارت مى كند، او شرايط خفقان را در جامعه ايجاد مى كند و شيعيان را در سختى بيشترى قرار مى دهد.

    * * *


    عدّه اى از شيعيان به سامرّا مى آيند، ولى نمى توانند به خانه امام عسكرى(عليه السلام)بروند، براى همين تصميم مى گيرند فردا به كنار خيابان بروند و وقتى امام از خانه بيرون مى آيد او را از دور ببينند.
    نامه اى به دست آنان مى رسد، امام در آن نامه چنين نوشته است: "مواظب باشيد كه فردا به من سلام نكنيد، حتّى با دست هم به من اشاره نكنيد، چرا كه اگر اين كار را بكنيد، جانتان در خطر است".[79]
    آرى، مُهتدى كارى كرده است كه سلام كردن به امام، سزايش اعدام است! به راستى كار اين حكومت به كجا رسيده است؟ مُهتدى به عنوان "امام" و "جانشين پيامبر" معرفى مى شود ولى سلام بر حجّت خدا، گناهى بزرگ است، به راستى چگونه دينِ خدا به بازى گرفته شده است و چگونه "طاغوت" جاى "امام" را گرفته است؟ چگونه در دل ها، "شيطان" جاى "خدا" نشسته است؟ حكومت، مهرِ سكوت بر دهان ها زده است...
    نكند راه گم شود؟ بايد كارى كرد.

    * * *


    اكنون امام عسكرى(عليه السلام) قلم در دست مى گيرند و دو نامه مهم مى نويسند، آن دو نامه به دست شيعيان مى رسد، همه از متن آن دو نامه، باخبر مى شوند. اين نامه ها، راه را آشكار مى كنند و همه اثرات تبليغات حكومت را از بين مى برند.
    متن نامه امام اين است: "من به خدا پناه مى برم از مردمى كه خدا و پيامبر و خاندان او را فراموش كردند. آيا آنان نمى دانند كه ما خاندانى هستيم كه امامت و بزرگوارى در ميان ماست. ما راه رسيدن به خدا هستيم، پيامبران از نور ما بهره گرفته اند...".
    در نامه دوم چنين آمده است: "ما بر قلّه هاى حقيقت بالا رفتيم و راه هاى هدايت و نشانه هاى آن را آشكار ساختيم، اگر خدا موسى(عليه السلام)را برگزيد و به او مقام والايى داد به خاطر اين بود كه ما اهل بيت(عليهم السلام) از او وفا ديديم، روح القُدُس ميوه نوبرى از باغ ما خورده است، اين باغ هاى ما در عالم بالاست...".[80]
    اين سخنان از حقيقت بزرگى سخن مى گويد و به مقام نورانيّت اهل بيت(عليهم السلام)اشاره دارد. خدا نور آنها را قبل از خلقت آسمان ها و زمين خلق كرد، آنان قبل از آفرينش آدم(عليه السلام) خلق شدند و در عرش خدا جاى داشتند، نور آنان سال هاى سال در عرش، خدا را عبادت مى كرد، سال هاى زيادى گذشت، سپس خدا تصميم گرفت تا جهان را بيافريند، پس نور پيامبران را آفريد، نورِ پيامبران از اهل بيت(عليهم السلام)درس ها آموختند، فرشتگان نيز از آنان ياد گرفتند كه چگونه خدا را ستايش كنند.
    بايد از "روح القُدُس" سخن بگويم همان كه از باغ هاى اهل بيت(عليهم السلام)بهره برده است و ميوه نوبر آن را خورده است و به آن مقام رسيده است. به راستى روح القُدُس كيست؟
    خدا هيچ فرشته اى را به اندازه او دوست ندارد، هيچ فرشته اى به اندازه او به خدا نزديك نيست، چهار ملك بزرگ خدا (جبرئيل، ميكائيل، اسرافيل و عزرائيل) در مقابل روح القُدُس فروتن هستند و بدون اجازه او، هيچ كارى نمى كنند.
    منظور از باغ هاى بالا چيست كه روح القُدُس، ميوه اى از آن را خورده است و به آن مقام رسيده است؟ اين باغ، باغ علم اهل بيت(عليهم السلام) است، آن ميوه هم، ميوه آگاهى از رازهاى اهل بيت(عليهم السلام)است و روح القُدُس از آن علم بهره مند شد، "ميوه نوبر" اشاره به اين است كه او اول كسى بود كه از علم اهل بيت(عليهم السلام)بهره مند شد.
    روح القُدُس از ميوه درختى بهره مند شد كه قرآن در آيه 34 سوره ابراهيم درباره آن چنين مى گويد:(كَشَجَرَة طَيِّبَة أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ)، درختى پاك كه ريشه آن در زمين است و شاخه هاى آن به سوى آسمان رفته است و در هر زمانى ميوه مى دهد. اين درخت در وجود امام، ريشه دارد و ميوه هاى آن در عالم بالا دست يافتنى است...
    روح القُدُس ميوه آن درخت را خورد و به آن مقام رسيد و سلطان همه فرشتگان شد، او در هر مقامى كه باشد خادم اهل بيت(عليهم السلام) است.
    فيض خدا، اوّل به قلب امام مى رسد (امام بنده خداست، از خود هيچ ندارد، نياز به فيض خدا دارد)، بعد از آن، فيض از قلب امام به روح القُدُس مى رسد و در جهان جارى مى شود، آنچه روح القُدُس در جهان انجام مى دهد به دستور امام است، بدون اذن امام، كارى نمى كند، روح القُدُس مى داند اگر امام، لحظه اى او را به حال خود بگذارد، نابود خواهد شد.

    * * *


    آيه 4 سوره قدر را مى خوانم: (تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْر).
    شب قدر برتر از هزار ماه است، در آن شب فرشتگان و روح القُدُس به اذن خدا براى تقدير هر كارى، نازل مى شوند. در آن شب، خدا براى آينده انسان ها برنامه ريزى مى كند، در شب قدر، سرنوشتِ يك ساله همه مشخص مى شود، معلوم مى شود كه آيا تا سال بعد زنده مى مانم يا نه؟ مريض مى شوم يا نه؟
    وقتى فرشتگان و روح القُدُس در شب قدر به زمين مى آيند، به كجا مى روند؟ آنان نزد امام مى روند و پرونده سرنوشت يك ساله انسان ها را به او مى دهندتا آن را تأييد كند، شب قدر، شبى است كه حكومت واقعى امام، جلوه گر مى شود.[81]

    * * *


    چقدر ساده اند كسانى كه "ولايت" را در "حكومت ظاهرى" خلاصه مى كنند، ولايت، مقامى است كه خدا به امام داده است و از درك و فهم ما بالاتر است.
    مُهتدى امام عسكرى(عليه السلام) را در خانه محصور كرده و حكومت ظاهرى را از او گرفته است، ولى چه كسى مى تواند حكومت معنوى امام را از او بگيرد؟ ولايت امام، همچون اقيانوس است و حكومت ظاهرى همچون يك ليوان آب. مُهتدى تنها كارى كه كرد آن ليوان آب را از امام گرفت، ولى يك اقيانوس در دست امام است، شرح اين مطلب را بايد در جاى ديگرى نوشت. كسى كه به معرفت امام رسيد، جهان را به گونه ديگر مى بيند، حكمت واقعى همين است كه امام عسكرى(عليه السلام) در اين دو نامه خود به آن اشاره مى كند...

    * * *


    مُهتدى تصميم مى گيرد تا امام عسكرى(عليه السلام) را زندانى كند، در "قصر احمر" زندانى مخفى وجود دارد كه شبيه سياه چال است، مُهتدى به صالح تركى دستور مى دهد تا امام عسكرى(عليه السلام) را همراه با برادرش (جعفركذّاب) دستگير كند و به آن زندان بفرستد.[82]
    در اين زندان، گروهى از شيعيان نيز زندانى هستند، وقتى امام عسكرى(عليه السلام) را وارد زندان مى كنند، شيعيان از جا برمى خيزند، يكى از آنان گليمى دارد، آن را براى حضرت روى زمين پهن مى كند، امام روى آن مى نشيند.
    لحظاتى مى گذرد، ناگهان جعفركذّاب فرياد برمى آورد: "اى شَطنا! اى شَطنا!". همه به او نگاه مى كنند، مى فهمد كه او در حال عادى نيست، امام به او مى گويد: "ساكت باش!". جعفركذّاب مست است و دهانش بوى شراب مى دهد، مأموران او را در حال مستى، دستگير كرده اند و به زندان آورده اند، او نمى داند كه الان كجاست، در دنياى خود، كنيزش را صدا مى زند: "اى شَطنا!" لحظاتى مى گذرد، خواب بر او غلبه مى كند و او به خواب مى رود.
    لحظاتى مى گذرد، امام رو به شيعيان مى كند و مى گويد: "اگر در ميان شما جاسوس نبود به شما مى گفتم چه هنگام از زندان آزاد مى شويد". اين سخن امام مطلبى را آشكار مى كند، مُهتدى يكى از مأموران خود را قبلاً به آن زندان فرستاده است تا در لباس يك زندانى، خبرهاى زندان را گزارش كند.
    امام آن شخص را معرفى مى كند و به شيعيان خبر مى دهد كه او در لباس هاى خود، كاغذى را مخفى كرده است، شيعيان لباس هاى او را مى گردند و آن كاغذ را پيدا مى كنند، او در آن كاغذ، همه خبرهاى زندان را نوشته است تا به دست مُهتدى برساند، او در اين نقشه خود ناكام مى شود.[83]

    * * *


    شراب خوردن كسى كه فرزند امام دهم است، براى عدّه اى سنگين جلوه مى كند، آخر چطور ممكن است جعفركذّاب شراب نوشيده باشد؟
    هيچ كس از آينده خبر ندارد، آنها نمى دانند كه چه حكمتى در اين كار خداست، در اين لحظه، خدا آبروى جعفركذّاب را برده است تا در آينده راه حقيقت گم نشود، بايد صبر كرد و به حكمت خدا ايمان داشت. وقتى جعفركذّاب به دروغ ادّعاى امامت كند به راحتى مى توان او و هوادارانش را شكست داد.
    امامت، عهدى آسمانى است، خدا در قرآن مى گويد: "اين عهد من به ستمكاران نمى رسد"، كسى كه شراب مى نوشد، گناه مى كند به خودش ظلم و ستم كرده است و ستمكار است، چنين كسى هرگز به امامت نمى رسد!
    فرصت را مناسب مى بينم تا درباره جعفركذّاب بيشتر بنويسم: روزى از روزها، امام هادى(عليه السلام) به شيعيانش چنين گفت: "از پسرم جعفر برحذر باشيد، بدانيد او همانند پسرِ نوح براى پدرش است، خدا به نوح(عليه السلام) گفت: اى نوح! اين پسر از خاندان تو نيست".
    مدت ها قبل امام عسكرى(عليه السلام) درباره او چنين گفت: "حكايت من و برادرم جعفر، حكايت هابيل و قابيل است. وقتى خدا هابيل را به عنوان وصى آدم(عليه السلام)برگزيد، قابيل به او حسادت ورزيد و او را به قتل رساند. بدانيد كه اگر برادرم جعفر بتواند و قدرت داشته باشد مرا مى كشد ولى خداوند به او اجازه چنين كارى را نمى دهد".[84]

    * * *


    امام در گوشه زندان است، مُهتدى دستور مى دهد تا امام را در بندى كه مخصوص فقيران و تبهكاران است ببرند، او به خيال خود مى خواهد با اين كار، جايگاه امام را در نزد كسانى كه در زندان هستند پايين بياورد، يكى از شيعيان كه در آن بند است، با ديدن اين منظره، خيلى ناراحت مى شود و به امام مى گويد: "آقاى من! شما حجّت خدا در روى زمين هستيد و اكنون شما را در اينجا زندان كرده اند!".
    امام لبخندى مى زند و با دست خود اشاره اى به او مى كند و مى گويد: "خوب نگاه كن!". پرده ها از چشم او كنار مى رود، باغى باشكوه مى بيند كه انواع درختان سر به آسمان كشيده اند، صداى آبشار مى آيد، پرندگان آواز مى خوانند.[85]

    * * *


    عدّه اى از بزرگان حكومت نزد صالح تركى مى روند تا با او سخن بگويند، آنان شنيده اند كه مأموران زندان با امام عسكرى(عليه السلام) مهربانى مى كنند و آن طور كه بايد و شايد به او سخت نمى گيرند، آنان از اين موضوع بسيار عصبانى هستند.
    صالح تركى در پاسخ چنين مى گويد: "از دست من كارى برنمى آيد، وقتى شنيدم كه مأموران با او مهربانى مى كنند، دو نفر از بدترين مأموران خود را پيدا كردم و آنان را مأمور زندان كردم، ولى بعد از مدّتى خبردار شدم كه آن دو نفر نيز، تحت تأثير حسن عسكرى(عليه السلام) قرار گرفتند و اهل نماز و روزه شده اند و از گناهان خود توبه كرده اند، من به آنان گفتم: مگر در اين مرد چه ديده ايد؟ آنان گفتند: تو چه مى دانى كه او چقدر بزرگوار است! روزها روزه است و شب ها به نماز ايستاده است، وقتى به او نگاه مى كنيم چنان هيبت و عظمت او در دل ما مى افتد كه نمى توانيم آن را بيان كنيم".
    وقتى بزرگان اين سخن را مى شنوند، نااميد از نزد صالح تركى مى روند تا با خليفه سخن بگويند، آنان نگران آينده هستند كه نكند حكومت عبّاسى سرنگون شود و منافع آنان از بين برود![86]

    * * *


    ماه رجب سال 256 فرا مى رسد، مُهتدى جلسه اى با بزرگان حكومت مى گيرد و در آن جلسه از خشم خويش نسبت به اهل بيت(عليهم السلام)پرده برمى دارد، او چنين مى گويد: "سياست مدارا كافى است، بايد با شدت هر چه تمام تر برخورد كرد، من مى خواهم ريشه خاندان پيامبر را از روى زمين بكنم!".
    او مى داند كه امام عسكرى(عليه السلام) با تمام وجود از مهدى(عليه السلام) حفاظت مى كند و خيال مى كند اگر امام عسكرى(عليه السلام)را به قتل برساند ديگر دسترسى به مهدى(عليه السلام)كار آسانى خواهد بود، او دستور مى دهد تا با اجراى يك نقشه امام عسكرى(عليه السلام)به قتل برسد و همه خاندان او كشته شوند، مُهتدى تأكيد مى كند كه اين نقشه بايد طورى اجرا شود كه زياد، حساسيّت مردم برانگيخته نشود، اين نقشه بايد خيلى مرموزانه باشد.

    * * *


    شخصى كه در كاخ خليفه حضور دارد و به امام عسكرى(عليه السلام) علاقه دارد، اين مطلب را به يكى از شيعيان خبر مى دهد، آن شيعه خيلى نگران مى شود و نامه اى به امام عسكرى(عليه السلام)مى نويسد و ماجرا را به او خبر مى دهد، امام عسكرى(عليه السلام) در جواب او چنين مى نويسد: "اين كار مُهتدى باعث شد تا عمرش كوتاه شود، از امروز پنج روز بشمار! در روز ششم او با خوارى و ذلّت كشته مى شود".[87]
    چه سرنوشتى در انتظار مُهتدى است، بايد صبر كرد...

    * * *


    قبلاً از صالح تركى برايت سخن گفتم، او يكى فرماندهان بزرگ سپاه بود كه كمك كرد تا مُهتدى به خلافت برسد و خليفه قبلى (كه نامش مُعتزّ بود) سرنگون شود، مادرِ مُعتزّ سكّه ها و جواهرات فراوانى جمع كرده بود، صالح تركى توانست به آن گنج هاى ارزشمند دسترسى پيدا كند (گنج هايى كه در سامرّا و بغداد مخفى شده بود).
    امروز سپاهيان به دو دسته تقسيم شده اند، دسته اوّل (كه فرمانده آنها، صالح تركى است) با كشته شدن مُعتزّ (و روى كار آمدن مُهتدى) به ثروت زيادى رسيده اند و از گنج هاى مادر مُعتزّ بهره برده اند.
    ولى دسته دوم ياران "موسى بن بِغا" هستند، آنان طرفدارِ مُعتزّ بودند و از مادر او حمايت مى كردند. بين اين دو دسته، رقابت و دشمنى بر سر پول و قدرت برقرار است.
    صالح تركى قبل از اين كه بر ضد مُعتزّ شورش كند، موسى بن بِغا را براى مأموريتى نظامى به سمت رى فرستاده بود، وقتى كه صالح تركى دست به شورش زد، مادرِ مُعتزّ نامه اى به موسى بن بِغا فرستاد و از او خواست كه سريع به سامرّا برگردد، ولى موسى بن بِغا دير رسيد، وقتى او با سپاهيانش به سامرّا رسيد، مُعتزّ كشته شده بود و مردم با مُهتدى بيعت كرده بودند.
    وقتى مُعتزّ كشته شد و مُهتدى به قدرت رسيد، موسى بن بِغا به حاشيه رانده شد و دست او و حزبش از ثروت كوتاه شد، امروز سكّه هاى حكومتى در دست حزب ديگر است، موسى بن بِغا از اين موضوع بسيار ناراحت است و به دنبال فرصتى است تا از صالح تركى انتقام بگيرد.
    صالح تركى كه مى داند موسى بن بِغا چه نقشه اى در سر دارد، از مُهتدى مى خواهد تا موسى بن بِغا را سربه نيست كند، او به مُهتدى چنين مى گويد: "من اين همه براى به خلافت رسيدن تو تلاش كردم، اكنون از تو يك خواسته دارم، بايد شرّ موسى بن بِغا را كم كنى!"، مُهتدى سخن او را قبول مى كند و يكى از فرماندهان را مأمور مى كند تا موسى بن بِغا را به قتل برساند.
    جاسوسان اين خبر را به موسى بن بِغا مى رسانند، او ياران خود را ساماندهى مى كند، ابتدا يكى از دوستان خود را با سپاهى به سوى كاخ مُهتدى مى فرستد تا پيام مهمى را به مُهتدى برساند، پيام موسى بن بِغا اين است: "ما مى خواهيم انتقام مُعتزّ را بگيريم! بايد صالح تركى را به ما تحويل بدهى تا او را بكشيم".
    مُهتدى وقتى اين سخن را مى شنود، برآشفته مى شود و دستور مى دهد فرستاده موسى بن بِغا را به داخل كاخ راه بدهند، سپس فرمان مى دهد او را سر ببرند و سرش را به بيرون كاخ بياندازند. مُهتدى خيال مى كند با اين كار، شورشيان مى ترسند و به دنبال كار خود مى روند، ولى با اين كار او، شورى به پا مى شود و اوضاع از كنترل خارج مى شود.
    موسى بن بِغا از ماجرا باخبر مى شود و با گروه زيادى از يارانش به سمت كاخ مُهتدى مى آيد، فتنه اى بزرگ آشكار مى شود، مُهتدى شمشير به دست مى گيرد و به خيال خود، شجاعت خود را نشان مى دهد، او به ميدان كارزار مى آيد و در جمع هوادارانش مى رزمد و عدّه اى را با دست خود مى كشد، او در حالى كه قرآن به گردن آويخته است از مردم مى خواهد او را يارى كنند.
    درگيرى شديد مى شود، چهار هزار نفر از دو طرف كشته مى شوند، صالح تركى نشانه هاى شكست را كه مى بيند فرار مى كند و خليفه را تنها مى گذارد، با فرار او، طرفداران مُهتدى انگيزه خود را از دست مى دهند.
    مُهتدى كه از كاخ خارج شده است به سمت كوچه ها مى رود، و چنين فرياد مى زند: "اى مردم! من اميرالمؤمنين هستم، مرا يارى كنيد"، ولى كسى او را يارى نمى كند، در گيرودار نبرد، ضربه شمشيرى به كتف او مى خورد، او فرار مى كند، هوادارانش متفرق مى شوند، او وارد خانه اى مى شود و مى خواهد از ديوارى بالا برود كه تيرى به او مى زنند و او را دستگير مى كنند.
    موسى بن بِغا دستور مى دهد او را سوار بر الاغى بكنند به سوى كاخ بياورند، مردم در مسير به صورت او، آب دهان مى اندازند، اين آغاز خفت و خوارى بود كه امام عسكرى(عليه السلام)از آن سخن گفته بود، به راستى كه حكومت به هيچ كس، وفا نكرده است، مردم تا ديروز در مقابل او تا كمر خم مى شدند و امروز به صورتش، آب دهان مى اندازند.

    * * *


    موسى بن بِغا در كاخ نشسته است، مُهتدى را (در حالى كه زخمى است و لباسش پاره و خونى است) نزد او مى آورند، موسى بن بِغا تصميم دارد تا مُهتدى را از خلافت بركنار كند، او مى خواهد احمدعبّاسى را (كه پسر عموىِ مُهتدى است) خليفه كند، او اكنون در زندان است، (مُهتدى او را زندانى كرده است)، موسى بن بِغا دستور مى دهد تا او را از زندان آزاد كنند و به كاخ بياورند. اين سياست اوست كه ظاهر خلافت عبّاسى را حفظ كند، كسى از نسل عبّاس، عموى پيامبر را در نظر گرفته است تا او را به خلافت برساند، او مى خواهد اين گونه به اين حكومت، مشروعيّت ببخشد.
    موسى بن بِغا از مُهتدى مى خواهد تا از خلافت كناره گيرى كند و با احمدعبّاسى بيعت كند ولى مُهتدى قبول نمى كند، موسى بن بِغا دستور مى دهد تا انگشتان دست و پاى او را ببرند و او را شكنجه كنند، سرانجام او در زير شكنجه از خلافت كناره گيرى مى كند و بعد از مدّتى جان مى دهد.
    حكومت او كمتر از يك سال طول كشيد، او قبل از مرگ، خفت و خوارى را چشيد، او همان كسى بود كه مى خواست همه خاندان پيامبر را يكسره به قتل برساند و نسل پيامبر را از روى زمين بردارد، سزايش اين چنين شد، هر كه با آل على(عليه السلام)درافتاد، برافتاد...
    اكنون احمدعبّاسى را به سوى تخت خلافت مى برند، به او لقب "مُعتَمِد" مى دهند و او بر روى تخت مى نشيند، ديگر مردم او را فقط با نام "مُعتَمِد" مى خوانند.[88]
    مُعتمد كه 27 سال دارد، حكومت را در دست مى گيرد و فرماندهى سپاهيان را به موسى بن بِغا مى سپارد. مُعتمد اهل خوش گذرانى است، او به عيّاشى و زن بارگى روى مى آورد، فساد اخلاقى او، خيلى زياد است، كاخ خلافت را از زنان رقّاصه پر مى كند و بزم شراب را دوباره به راه مى اندازد.
    موسى بن بِغا فرمانده سپاه است، او كه خودش از نژاد ترك است مى داند كه بايد سرِ افعى را بزند تا اين حكومت قرار گيرد، او دستور مى دهد كه در همه جا اعلام كنند: "هر كس صالح تركى را پيدا كند ده هزار سكّه طلا به او جايزه مى دهيم"، جاسوسى خبر مى آورد كه او در كجا مخفى شده است، مأموران او را از مخفيگاهش بيرون مى آورند و به نزد موسى بن بِغا مى آورند، او دستور مى دهد تا سرش را از بدن جدا كنند.[89]


کتاب با موضوع امام يازدهم


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۷: از كتاب شُكوه امامت نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن