کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل دو

      فصل دو


    با تعجّب به من نگاه مى كنى، قرار بود اين كتاب درباره امام عسكرى(عليه السلام)باشد، ولى تاكنون چيزى درباره آن حضرت ننوشته ام، حقّ با توست، مُعتزّ خفقان عجيبى در جامعه ايجاد كرده است، او از تولّد مهدى(عليه السلام) در هراس است. مُعتزّ مى خواهد پدرِ مهدى(عليه السلام) را شناسايى كند و او را به قتل برساند تا مهدى(عليه السلام) به دنيا نيايد! اين هدف اصلى اوست.
    به راستى امام يازدهم شيعيان كيست؟ آيا كسى اين را مى داند؟
    امام هادى(عليه السلام) (كه دهمين امام است) گاهى دوپهلو سخن گفته است، صلاح بر اين است كه امام يازدهم به همه مردم معرفى نشود، خيلى ها نمى دانند كه امام يازدهم كيست.

    * * *


    امام هادى(عليه السلام) سه پسر دارد: "سيّدمحمّد"، "سيّدحسن"، "سيّدجعفر". در اين روزگار، بيشتر مردم خيال مى كنند كه سيّدمحمّد، امام يازدهم خواهد بود، (البته كسانى كه رازدار مى باشند مى دانند كه سيّدحسن(عليه السلام)، جانشين پدر خواهد شد و او امام يازدهم است، ولى مصلحت است كه اين موضوع پنهان باشد).
    وقتى امام هادى(عليه السلام) از مدينه به سامرّا آمد، سيّدحسن را (كه نوزادى يك ساله بود) با خود به سامرّا نياورد، او را در مدينه كنار اقوام خود گذاشت. وقتى سيّدحسن تقريباً به سن نوزده سالگى رسيد، امام هادى(عليه السلام) دستور داد تا او به سامرّا بيايد، براى همين است كه خيلى ها سيّدحسن را نمى شناسند.

    * * *


    سيّدمحمّد جوانى با ادب، خوش اخلاق و باوقار است و شيعيان به او علاقه زيادى دارند و او را مايه اميد خود مى پندارند، ايّام حجّ (در سال 252) نزديك مى شود، سيدمحمّد نزد پدرش (امام هادى(عليه السلام)) مى آيد و از او اجازه مى گيرد تا به سفر حجّ برود، امام به او اجازه مى دهد.
    سيدمحمّد با جمعى از شيعيان از سامرّا حركت مى كند، تقريباً دو منزل را طى مى كند و پنجاه كيلومتر از سامرّا دور مى شود و به منطقه "بلد" مى رسد، در آنجا به شدّت بيمار مى شود به طورى كه ديگر توانايى حركت ندارد، نه مى تواند به سامرّا برگردد و نه راه را ادامه بدهد، بيمارى او غيرمنتظره است.
    او در بستر بيمارى قرار مى گيرد و سرانجام از دنيا مى رود، همراهان او پيكرش را در همان جا دفن مى كنند، عدّه اى از آنان حدس مى زنند كه مأموران مخفى مُعتزّ، او را مسموم كرده باشند. آخر او براى سفر حجّ حركت كرد، كسى كه به سفر حجّ مى رود بايد در كمال سلامتى باشد، كسى كه مريض است حجّ بر او واجب نيست. سيّدمحمّد تا ديروز، سالم و سر حال بود، چه شد كه يكباره مريض شد؟

    * * *


    اين خبر به شيعيان مى رسد، آنان در حيرت فرو مى روند، آنان خيال مى كردند سيدمحمّد، امام يازدهم خواهد بود، اكنون او به گونه مرموزى از دنيا رفته است، سؤال آنها اين است: امام بعدى كيست؟
    مُعتزّ خوشحال است، او خيال مى كند كه امام يازدهم شيعيان را از ميان برداشته است، به او خبر مى رسد كه امام هادى(عليه السلام)مى خواهد مجلس ختمى براى پسر خودش بگيرد، مُعتزّ مخالفتى نمى كند زيرا مى خواهد همه چيز را عادى نشان دهد.
    مجلس ختم در خانه امام برگزار مى شود، فرشى را در حياط انداخته اند، عدّه اى گريه مى كنند، امام هادى(عليه السلام)به مردم خوش آمد مى گويد. شيعيان يكى يكى از راه مى رسند، نزديك به دويست نفر جمع مى شوند، اينجاست كه امام هادى(عليه السلام) از جا برمى خيزد، جوانى خوشرو از اتاقى خارج مى شود و نزد امام هادى(عليه السلام) مى آيد و كنار او مى ايستد، چشمان او از گريه سرخ شده است، خيلى ها او را نمى شناسند.
    امام هادى(عليه السلام) به او نگاه مى كند و مى گويد: "فرزندم! اكنون خدا را شكر كن كه او به تو مقامى بزرگ داد". آن جوان بار ديگر گريه مى كند و چنين مى گويد: "حمد و ستايش از آن خداست. او را به خاطر اين كه نعمتش را بر من تمام كرد، ستايش مى كنم. إنّا لله و إنّا اِلَيه راجِعُون".
    همه اين سخن را مى شنوند و از خود مى پرسند اين جوان كيست؟ گروه اندكى كه او را مى شناسند مى گويند: "او سيّدحسن است. پسرِ امام هادى(عليه السلام)". گروهى از سن و سال او مى پرسند، پاسخ مى شنوند كه او بيست سال دارد.
    مردم ديگر فهميده اند كه منظور از اين سخن در اين مجلس چيست، آن مقامى كه خدا به سيّدحسن داده است چيزى جز مقام امامت نيست، مقامى كه خدا فقط به برگزيدگان خودش مى دهد، امامت، عهدى آسمانى است و اراده مردم در آن، دخالت ندارد، اين خداست كه انتخاب مى كند چه كسى شايستگى اين مقام را دارد.[10]
    آرى، شيعيان ديگر مى دانند كه سيّدحسن(عليه السلام)، امام يازدهم است و او را اين گونه مى خوانند: "امام حسن عسكرى(عليه السلام)".
    به راستى چرا لقب "عسكرى" را براى او برگزيدند؟ نام اين محلّه، "عسكر" است، "عسكر" به معناى "سپاه" مى باشد، در اين محلّه سپاهيان خليفه زندگى مى كنند، حكومت خانه امام هادى(عليه السلام) را در اينجا قرار داده است تا بتواند كنترل بيشترى بر رفت و آمد شيعيان داشته باشد، چون امام يازدهم در اين محلّه زندگى مى كند او را به نام "عسكرى" مى خوانند، يعنى كسى كه در محلّه "عسكر" منزل دارد.

    * * *


    "شاهَوَيه" يكى از شيعيان ايرانى بود، او وقتى شنيد سيّدمحمّد از دنيا رفته است حيران شد و نمى دانست اگر حادثه اى براى امام هادى(عليه السلام) روى دهد بايد چه كند و ولايت چه كسى را بپذيرد، او بر اين باور بود كه هر كس، امام زمانش را نشناسد به مرگ جاهليّت از دنيا مى رود.
    شاهَوَيه نمى توانست به سامرّا سفر كند، شرايط سفر به آنجا سخت بود، براى همين نامه اى براى امام هادى(عليه السلام) نوشت و مخفيانه آن را به سامرّا فرستاد.
    مدّتى طول كشيد، نامه اى از طرف امام هادى(عليه السلام) به دست شاهَوَيه رسيد، اين نامه به خط امام بود، در آن نامه چنين نوشته شده بود: "وقتى اين خبر را شنيدى كه پسرم سيدمحمّد از دنيا رفته است و با شنيدن اين خبر، مضطرب شدى، غم و غصّه به دل خود راه نده كه خدا اهل ايمان را به حال خود رها نمى كند بلكه راه را نشان آنان مى دهد. بدان بعد از من، فرزندم سيّدحسن امام توست. هر سؤالى كه داريد از او بپرسيد كه او بر همه آنچه من مى دانم آگاهى دارد".[11]

    * * *


    امام هادى(عليه السلام) تصميم مى گيرد تا براى امام عسكرى(عليه السلام)، همسرى پيدا كند كه شايستگى آن را داشته باشد مادرِ مهدى(عليه السلام)شود. امام هادى(عليه السلام)به يكى از شيعيان خود فرمان مى دهد به بغداد برود و "نرجس" را به سامرّا بياورد.
    حتماً مى خواهى بدانى نرجس كيست. او دختر قيصر روم است. ماجراى او بسيار عجيب است، من خلاصه آن را برايت مى گويم: نرجس در روم بود، پدرش براى او جشن عروسى گرفت، قرار بود نرجس با پسرعمويش ازدواج كند، در جشن عروسى زلزله اى شد و پايه هاى تخت داماد شكست و داماد بى هوش روى زمين افتاد و عروسى به هم خورد.[12]
    شب كه شد، نرجس خواب عجيبى ديد، خواب ديد كه حضرت عيسى(عليه السلام)با حضرت محمّد(صلى الله عليه وآله) پيش او آمدند، پس محمّد(صلى الله عليه وآله) به عيسى(عليه السلام) چنين گفت: "اى عيسى! من آمده ام نرجس را براى يكى از فرزندانم خواستگارى كنم". بعد محمّد(صلى الله عليه وآله) جوانى را به او نشان مى دهد كه صورتش چون ماه مى درخشد. آن جوان، همان امام حسن عسكرى(عليه السلام)بود. نرجس از خواب بيدار مى شود، او مى فهمد كه اتّفاق بزرگى در راه است. چند شب بعد، امام عسكرى(عليه السلام) را در خواب مى بيند كه به او مى گويد: "پدربزرگ تو، سپاهى را براى مبارزه با لشكر اسلام مى فرستد. گروهى از كنيزان همراه اين سپاه مى روند. تو لباس يكى از اين كنيزان را بپوش و خودت را به شكل آنها درآور! در اين جنگ، مسلمانان پيروز مى شوند و همه سربازان و كنيزان رومى اسير مى شوند. مسلمانان، كنيزان رومى را براى فروش به بغداد مى برند. وقتى تو به بغداد برسى، شخصى از طرف ما پيش تو مى آيد.
    چند روز بعد، او به شكل كنيزان در مى آيد و به سمت اردوگاه سپاه روم مى رود، سپاه به سمت مرز حركت مى كند و با مسلمانان روبرو مى شوند و سرانجام او اسير مى شود و به بغداد فرستاده مى شود.
    امام هادى(عليه السلام) بِشر انصارى را به بغداد مى فرستد، او يكى از شيعيان است و به بغداد مى رود، چند كشتى از راه مى رسند، كنيزهاى رومى را از كشتى پياده مى كنند. آنها در جنگ با روم اسير شده اند. كنيزان را در كنار رود دجله مى نشانند. چند نفر مأمور فروش آنها هستند.
    بِشرانصارى به دنبال نرجس مى گردد و با نشانه هايى كه امام هادى(عليه السلام)به او داده است نرجس را شناسايى مى كند و نامه امام هادى(عليه السلام) را كه به زبان رومى است به او مى دهد و مى گويد: "بانوى من! اين نامه براى شماست"، نرجس نامه را مى خواند و اشك مى ريزد.... پس از آن بِشرانصارى همراه با نرجس به سوى سامرّا حركت مى كنند.
    وقتى به سامرّا مى رسند، نرجس نزد امام هادى(عليه السلام) مى رود، او ديگر مسلمان شده است، امام هادى(عليه السلام) از خواهرش حكيمه مى خواهد تا نرجس را به خانه خود ببرد و به او احكام اسلام را ياد بدهد.
    مدّتى مى گذرد، وقت آن است تا مراسم ازدواج برگزار شود; ازدواج امام حسن عسكرى(عليه السلام) و نرجس! خدا چنين خواسته است كه نرجس، مادر مهدى(عليه السلام)باشد...[13]

    * * *


    سال 254 فرا مى رسد، امام هادى(عليه السلام) از هر فرصتى براى معرفى فرزندش امام عسكرى(عليه السلام) بهره مى گيرد، به خيلى از شيعيانش نامه مى نويسد و اين مطلب را براى آنان بازگو مى كند، ديگر همه مردم، حقيقت را شناخته اند و راه خود را پيدا كرده اند.
    از طرف ديگر، مُعتزّ بر ظلم ها و ستم هاى خود افزوده است، او مستِ قدرت شده است و با اهل بيت(عليهم السلام) سر دشمنى دارد، وقتى مى بيند كه قلب ها به سوى امام هادى(عليه السلام) گرايش دارند از حسد به خود مى پيچد.
    امام هادى(عليه السلام) همچون چراغى است كه تاريكى شب را آشكار مى كند، وقتى او با وجود خود، نورافشانى مى كند، مردم از تاريكى بيزار مى شوند، خليفه هم كه در اوج تاريكى است، خليفه چه كند كه مردم تاريكى را احساس نكنند؟ بايد او چراغ را بشكند تا مردم نفهمند تاريكى چيست.
    آرى، مُعتزّ مى ترسد كه مبادا علاقه مردم به امام هادى(عليه السلام) زيادتر شود، او اين علاقه را خطرى براى ادامه حكومت خود مى داند.
    سرانجام مُعتزّ به سپاهيان دستور مى دهد تا نقشه اى براى از ميان برداشتن امام هادى(عليه السلام) بريزند، مُعتزّ جلسه هاى متعدد با سران سپاه مى گيرد و طرح هاى مختلف را بررسى مى كند و سرانجام قرار مى شود امام هادى(عليه السلام) را به گونه اى مسموم كنند كه هيچ كس شكّ نكند. دستور سرّى صادر مى شود و اين مأموريت به بزرگان سپاه داده مى شود تا امام هادى(عليه السلام) را مسموم كنند.

    * * *


    گروهى از مردم قم به سوى سامرّا مى آيند، آنان خُمس، هديه و نذرهاى مردم قم را براى امام هادى(عليه السلام)آورده اند، وقتى به سامرّا مى رسند، امام هادى(عليه السلام)شخصى را نزد آنان مى فرستد تا اين پيام را به آنان بدهد: "من امشب از دنيا مى روم، در شهر سامرّا بمانيد تا دستور پسرم به شما برسد".
    آنان وقتى اين پيام را مى شنوند، اشك مى ريزند، خانه اى اجاره مى كنند و در آنجا مى مانند. فردا صبح كه مى شود خبر شهادت امام هادى(عليه السلام) به كاخ مُعتزّ مى رسد (آن حضرت در سوّم رجب سال 254 هجرى در سن 41 سالگى به شهادت مى رسد).
    امام عسكرى(عليه السلام) از خانه خارج مى شود و گريبان خود را چاك مى كند و اشك مى ريزد، بعضى ها وقتى مى بينند امام عسكرى(عليه السلام)اين گونه گريبان چاك كرده است، سؤال مى كنند كه چرا امام اين كار را كرده است، مُعتزّ مى خواهد كارى كند كه شهادت امام، امرى ساده جلوه كند و امام عسكرى(عليه السلام) با اين كار خود، نقشه مُعتزّ را باطل مى كند.[14]
    اكنون شيعيان به خانه امام هادى(عليه السلام) مى آيند، آنان بر سر و سينه مى زنند و داغدار شهادت آن حضرت هستند و به فرزندش امام عسكرى(عليه السلام)تسليت مى گويند.
    ساعتى مى گذرد، امام عسكرى(عليه السلام) بر پيكر پدر نماز مى خواند و با چشمانى اشك آلود او را در همان خانه به خاك مى سپارد.

    * * *


    گروهى كه از قم آمده اند منتظر هستند، شب فرا مى رسد، آنان در منزل خود براى امام هادى(عليه السلام) سوگوارى مى كنند، صدايى به گوششان مى رسد: "اين نامه را بگيريد و به آن عمل كنيد". در نامه چنين نوشته شده است: "آنچه همراه خود آورده ايد به قم بازگردانيد كه الان زمان مناسب براى تحويل گرفتن آن نيست. اين طاغوت، مأموران زيادى را در اطراف ما گماشته است. به قم بازگرديد كه فرمان من به شما خواهد رسيد. در ميان آنچه از قم آورده ايد كيسه اى قرمزرنگ است كه داخل آن، هفده سكّه طلا قرار دارد. آن را ايّوب قمى فرستاده است، آن كيسه را به او برگردانيد زيرا او هفت امامى است و امامت مرا قبول ندارد".
    آنان اين نامه را مى خوانند، صبح زود به سوى قم حركت مى كنند. وقتى به قم مى رسند، هفت شب مى گذرد، نامه اى از طرف امام عسكرى(عليه السلام) به آنان مى رسد. در نامه چنين آمده است: "امشب شترى به سوى شما فرستادم، همه اموال را بر آن، بار كنيد و آن شتر را رها كنيد كه خودش را به ما مى رساند".
    با آن شتر، هيچ ساربانى نيست، آنان همه اموال را بار آن شتر مى كنند و آن را به خدا مى سپارند و در دل بيابان رهايش مى كنند.
    يك سال مى گذرد، آنان به سامرّا مى روند، حضور امام مى رسند، امام اتاقى را به آنان نشان مى دهد، وقتى وارد آن اتاق مى شوند مى بينند همه آنچه فرستاده بودند در آنجاست. هيچ چيز كم و زياد نشده است. آنان با تعجّب مى بينند كه آن كيسه قرمز رنگ هم آنجاست. با خود مى گويند: اين كيسه اينجا چه مى كند؟ ما كه آن را به صاحبش پس داديم! اينجاست كه امام به آنان مى گويد: "وقتى شما كيسه را به ايّوب قمى پس داديد، او به امامت من ايمان آورد، پس از آن من هديه او را پذيرفتم".[15]


کتاب با موضوع امام يازدهم


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲: از كتاب شُكوه امامت نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن