کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل شش

      فصل شش


    مردم در اين روزگار در آزمايش سختى بوده اند و عدّه اى در امامت امام عسكرى(عليه السلام)شكّ داشتند، زيرا امام بودن او (به خاطر نكات امنيتى) دير اعلام شد.
    اين سخن امام عسكرى(عليه السلام) است: "مردم اين روزگار در امامت من شكّ كردند، هيچ گاه مردم در امامت پدران من اين گونه شكّ نكرده بودند".[45]
    امام عسكرى(عليه السلام) تلاش مى كنند اين مرحله را مديريت كنند، وقتى شكّ مردم بيشتر مى شود، طبيعى است كه امام از" امور غيبى" بهره بيشترى مى گيرند. در اينجا 27 ماجرا مى نويسم، در بيشتر اين ماجراها، امام از "امور غيبى" خبر مى دهد، در چند ماجرا ديگر، امام پيام هاى مهمى به شيعيان مى دهد:

    * * *


    ماجراى يك
    ابوهاشم يكى از شيعيان است، او دوست داشت كه از اماممقدارى نقره بگيرد. او مى خواست با آن نگين، انگشترى بسازد و به آن تبرّك بجويد.
    يك روز كه به سوى خانه آن حضرت مى رفت با خود گفت: "امروز خواسته خود را مطرح مى كنم". وقتى به خانه امام رفت، خواسته خود را فراموش كرد. او مى خواست از جا بلند شود و برود كه امام، انگشتر خودش را به او داد، او خيلى خوشحال شد و شكر خدا را به جا آورد.

    * * *


    ماجراى دو
    ابن عيّاش يكى از شيعيان است و به امام محبّت زيادى دارد، او دوستى دارد كه شيعه نيست، ابن عيّاش با او سخن مى گويد و او را با مذهب شيعه آشنا مى سازد.
    در آن زمان، براى نوشتن نامه از قلم نِى استفاده مى كردند، آن را داخل جوهر مى زدند و روى كاغذ مى نوشتند. دوست او كاغذى را برمى دارد و بدون اين كه قلم را داخل جوهر بزند شروع به نوشتن مى كند و سؤال هاى خود را مى نويسد.
    وقتى نوشتن او تمام مى شود، نامه اش را به ابن عيّاش مى دهد و مى گويد: "اين نامه را به امام خود بفرست، اگر او توانست سخن هاى مرا بخواند و به آن ها جواب بدهد، من شيعه خواهم شد".
    ابن عيّاش به نامه او نگاه مى كند، هيچ اثرى از نوشته روى اين نامه نيست، او نامه را به سامرّا مى فرستد، مدّتى مى گذرد، جواب نامه مى آيد، ابن عياش نامه را براى دوستش مى برد، او نامه را باز مى كند و با دقّت آن را مى خواند و مى بيند كه جواب همه سؤال هاى او در اين نامه است، او يقين مى كند كه امام عسكرى(عليه السلام)، حجّت خداست و اين گونه است كه او مذهب شيعه را قبول مى كند و از ياران باوفاى آن حضرت مى شود.[46]

    * * *


    ماجراى سه
    يكى از شيعيان از ايران به سامرّا مى آيد، او مى خواهد با امام ديدار كند، اجازه مى گيرد و وارد خانه امام مى شود، امام در حياط خانه نشسته اند، او سلام مى كند و جواب مى شنود.
    امام به او مى گويد: "پدر تو از دنيا رفته است، او وصيّت كرده است كه چهارهزار سكّه را به دست من برسانى، اكنون آمده اى تا به وصيّت پدرت، عمل كنى".
    او مى گويد: "آقاى من! بله. همين طور است". پس او سكّه ها را به امام تحويل مى دهد.[47]

    * * *


    ماجراى چهار
    اسم او، "ابوبكر" است، به تازگى شيعه شده است، مقدارى پول جمع كرده است، يكى از دوستانش او را مى بيند و به او مى گويد:
    ــ بيا با من شريك شو تا به سود زيادى برسى!
    ــ در چه كارى؟
    ــ من هر سال، خرماى نارس را كه روى نخل است خريدارى مى كنم، وقتى خرما كاملاً رسيد، آن را مى فروشم و سود فراوانى به دست مى آورم.
    ــ صبر كن، مقدارى فكر كنم. خبر مى دهم.
    او نامه اى به امام عسكرى(عليه السلام) مى نويسد و ماجرا را بيان مى كند، امام چنين پاسخ مى دهد: "اين كار را نكن! تو از ملخ و پوسيدگى خرماها بى خبر هستى". وقتى جواب امام به دست او مى رسد پاسخ منفى به دوستش مى دهد.
    چند ماه مى گذرد، فصل برداشت خرما كه مى رسد، ملخ بر خرماها مى افتد و همه را خراب مى كند، خرماهايى كه هم كه بر درخت باقى مى ماند مى پوسد. اين گونه است كه او با راهنمايى امام از ضرر بزرگى نجات پيدا مى كند.[48]

    * * *


    ماجراى پنج
    شخصى نامه اى به امام مى نويسد و از آن حضرت مى خواهد تا براى پدر و مادرش دعا كند، پدر و مادر او از دنيا رفته اند، امام در جواب چنين مى نويسد: "خدا مادر تو را رحمت كند"، وقتى او نامه را مى خواند مى فهمد كه امام از همه چيز آگاه است، مادر او زنى مؤمن بود ولى پدرش در سال هاى آخر عمرش، منحرف شد و با كفر از دنيا رفت.[49]

    * * *


    ماجراى شش
    گروهى از اطراف كوفه به سامرّا آمده اند تا با امام ديدار كنند، وقتى امام را مى بينند اشك شوق مى ريزند، امام به آنان مى گويد: "اشكى كه از سر شوق باشد، نعمتى از نعمت هاى خداست، خوشا به حال شما كه از دين خدا پيروى مى كنيد، آيا مى دانيد شما نزد خدا چه مقامى داريد؟".
    سپس امام سخنى را از پيامبر براى آنان مى خواند، آنان مى فهمند كه يك شيعه در روز قيامت مى تواند جمعيّت فراوانى را شفاعت كند، آرى، در روز قيامت، مقام شيعه واقعى آشكار خواهد شد.
    هر كدام از اين گروه، سؤالى دارد، آنان مى خواهند سؤال خود را بپرسند كه امام مى گويد: "در ميان شما كسانى هستند كه مى خواهند درباره فرزندم مهدى(عليه السلام) بپرسند و مى خواهند بدانند او كجاست، بدانيد كه من او را به خدا سپردم، همان گونه كه مادر موسى(عليه السلام)، فرزندش را به خدا سپرد". آرى، خدا به مادر موسى(عليه السلام) فرمان داد تا صندوقى تهيه كند و موسى(عليه السلام) را داخل آن قرار بدهد و آن را به رود نيل بياندازد. مادر موسى(عليه السلام) اين كار را كرد و سرانجام خدا فرزندش را به او بازگرداند.
    سخن امام كه به اينجا مى رسد، چند نفر مى گويند: "آقاى ما! به خدا قسم ما مى خواستيم اين سؤال را از شما بپرسيم كه شما خودتان جواب آن را داديد".
    بعد از آن، امام شروع به جواب دادن سؤال هايى مى كند كه در ذهن افراد است، امام از راز دل آنان باخبر است، قبل از آن كه آنان سؤال كنند، پاسخ سؤالات آنان را مى دهد.
    وقتى سخنان امام تمام مى شود، همه خدا را شكر مى كنند و از اين كه در اين روزگار توانسته اند راه حقّ را پيدا كنند و امام خود را بشناسند، سجده شكر به جا مى آورند.[50]

    * * *


    ماجراى هفت
    يكى از شيعيان خيلى نگران است، حكومت عبّاسى، برادر او را (به جُرم شيعه بودن) به زندان انداخته است، او مدّت هاست كه از برادرش بى خبر است، نمى داند در كدام زندان است. او نگران است.
    سرانجام او تصميم مى گيرد نامه اى به امام بنويسد و درباره برادرش سؤال كند. او چند سؤال ديگر هم دارد، كاغذ را برمى دارد و شروع به نوشتن نامه اش مى كند، سؤال هاى ديگر را مى پرسد ولى فراموش مى كند درباره برادرش سؤال كند. او نامه خود را به سامرّا مى فرستد.
    بعد از مدّتى، جواب امام مى رسد، امام به همه سؤالات او جواب داده است و در پايان چنين نوشته است: "تو مى خواستى درباره برادرت هم از من سؤال كنى، همان روزى كه اين نامه من به دست تو مى رسد او از زندان آزاد مى شود".
    او بسيار خوشحال مى شود، لحظاتى مى گذرد، دوستانش درِ خانه او را مى زنند و به او خبر مى دهند برادرش آزاد شده است. آرى، امام از راز دل ها آگاه است، خدا اين علم و آگاهى را به او داده است.[51]

    * * *


    ماجراى هشت
    او ادريس خراسانى است، او با دوستانى رفت و آمد كرده است كه درباره امامان زياده روى مى كنند و گرفتار "غلّو" شده اند، آنان مقام امامان را از آنچه هستند بالاتر برده اند. او دچار حيرت مى شود، نمى داند عقيده صحيح چيست؟
    سرانجام او به سامرّا سفر مى كند، وقتى به آنجا مى رسد، خيلى خسته است، گوشه اى از شهر به خواب مى رود، ناگهان امام را بالاى سر خود مى بيند، او را به نام صدا مى زند و آيه 26 و 27 سوره انبيا را مى خواند: (... بَلْ عِبَادٌ مُكْرَمُونَ)(لَا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَهُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ).
    قرآن در اين آيه درباره فرشتگان سخن مى گويد، كافران باور داشتند كه فرشتگان، دختران خدايند، قران مى گويد: اين سخن كافران باطل است. فرشتگان، بندگان شايسته خدا هستند و خدا را پرستش مى كنند و بدون اجازه خدا، سخنى نمى گويند و هميشه به فرمان خدا عمل مى كنند.
    ادريس خراسانى به خوبى معناى سخن امام را مى فهمد، پس به امام رو مى كند و مى گويد: "آقاى من! به سؤال من پاسخ دادى". سپس از او خداحافظى مى كند و به شهر خود باز مى گردد.
    آرى، نبايد در حقّ اهل بيت(عليهم السلام) زياده روى كرد، خدا به آنان مقامى بس بزرگ داده است كه ما نمى توانيم آن را درك كنيم، ولى آنان در همان جايگاه بلند، بنده خدايند، از خود قدرتى ندارند، هر چه دارند از خدا دارند، نيازمند به خدا هستند.[52]

    * * *


    ماجراى نه
    ابوهاشم جعفرى در زندان گرفتار شده است، او را به غُلّ و زنجير بسته اند، از همان زندان نامه اى به امام عسكرى(عليه السلام)مى نويسد و از سختى هاى زندان شكايت مى كند و از آن حضرت مى خواهد براى آزادى او دعا كند.
    امام در جواب چنين مى نويسد: "وقتى نامه من به دست تو برسد، نماز ظهر را در خانه خودت مى خوانى". نامه به دست او مى رسد، نزديك ظهر كه مى شود او از زندان آزاد مى شود و به خانه اش مى رود و نماز ظهر را آنجا مى خواند.
    چند روز مى گذرد، او در تنگنا است، پولى ندارد تا براى زن و بچّه اش غذا تهيه كند، به فكرش مى رسد نامه اى ديگر بنويسد و از امام بخواهد به او كمك كند، ولى خجالت مى كشد. او از خانه بيرون مى رود شايد بتواند از يكى از دوستانش پولى قرض كند، چند ساعت مى گذرد و او با نااميدى به خانه برمى گردد.
    وقتى به خانه مى آيد، همسرش به او خبر مى دهد كه نامه اى از طرف امام عسكرى(عليه السلام)همراه با صد سكّه طلا براى او آمده است. او نامه امام را مى بوسد و بر چشم مى نهد و آن را مى خواند، در نامه چنين آمده است: "هر وقت كه نيازمند شدى خجالت نكش! از من درخواست كمك كن!".[53]
    آرى، امام در اين روزها كه شيعيان در سختى هستند تلاش مى كند به آنان يارى برساند، به راستى كه امام، همچون پدرى مهربان است.

    * * *


    ماجراى ده
    يك سال مى گذرد، ابوهاشم جعفرى قرض زيادى دارد، حكومت همه راه هاى كسب درآمد را براى شيعيان بسته است، هدف حكومت اين است كه شيعيان سامرّا را ترك كنند و براى همين به آنان سخت مى گيرد.
    او خبردار مى شود كه امام عسكرى(عليه السلام) به خارج از شهر مى رود، خود را به امام مى رساند و با آن حضرت همراه مى شود، ابوهاشم پيش خود مى گويد: "من چگونه قرض هاى خود را خواهم داد؟"، امام به او رو مى كند و مى گويد: "خدا قرض تو را مى پردازد". پس روى زمين خطى مى كشد و مى گويد: "بردار و به كسى چيزى نگو!". ابوهاشم نگاه مى كند، مى بيند يك قطعه طلا در آنجايى كه امام خط كشيده است آشكار شده است. آن را برمى دارد و در چكمه اش مخفى مى كند.
    مقدارى راه مى روند، با خود مى گويد: "خدا كند كه اين قطعه طلا به اندازه همه قرض هاى من باشد! زمستان در پيش است، هم نياز به لباس دارم و هم آذوقه زمستان را بايد تهيه كنم، پول آن را از كجا بياورم؟".
    امام به او نگاه مى كند و خطى ديگر روى زمين مى كشد و مى گويد: "بردار و به كسى چيزى نگو!".
    او مى بيند كه يك قطعه نقره در آنجاست، آن را برمى دارد و در چكمه ديگرش مى گذارد. بعد از ساعتى با امام خداحافظى مى كند و به خانه اش مى رود.
    دفترش را مى آورد، همه قرض هاى خود را حساب مى كند، قطعه طلا را هم وزن مى كند و قيمت آن را حساب مى كند، مى بيند كه قيمت طلا با قرض هاى او مساوى است. بعد خرج زمستان خود را حساب مى كند، قيمت نقره را هم حساب مى كند مى بيند كه قيمت نقره با مخارج زمستان او، يكسان است. او بار ديگر خدا را شكر مى كند.[54]

    * * *


    ماجراى يازده
    على صميرى يكى از شيعيان بود، يك روز نامه اى از امام عسكرى(عليه السلام) به دست او رسيد، در آن نامه چنين نوشته بود: "چند روز ديگر، گرفتارى براى تو پيش مى آيد، از محل خود بيرون نيا و مخفى شو!". او به اين سخن عمل مى كند، يكى از بستگانِ نزديكش از دنيا مى رود و او داغدار مى شود، او فكر مى كند كه نامه امام اشاره به اين مصيبت داشته است، ولى با خود مى گويد: "اين مصيبت كه نياز به مخفى شدن نداشت".
    او نامه اى به امام مى نويسد و درباره اين موضوع سؤال مى كند، جواب امام چنين است: "گرفتارى سخت ترى در پيش دارى!".
    مدّتى مى گذرد، حكومت تصميم مى گيرد تا شيعيان سرشناس را دستگير و زندانى كند، دستور مى رسد تا على صميرى را زندانى كنند، هر چه مى گردند او را پيدا نمى كنند، در كوچه ها جار مى زنند: "هر كس على صميرى را پيدا كند هزار سكّه طلا به او مى دهيم!". هيچ كس نمى تواند او را پيدا كند، زيرا مدّت هاست كه او از جايى كه مخفى شده است، بيرون نيامده است.[55]

    * * *


    ماجراى دوازده
    فضل بن شاذان، اهل نيشابور است، (نيشابور در خراسان است). او عالمى بزرگوار است و تلاش زيادى براى نوشتن كتاب هاى حديثى نموده است، روزى از روزها يكى از شيعيان نزد امام عسكرى(عليه السلام)مى رود، او يكى از كتاب هاى فضل بن شاذان را همراه خود دارد، وقتى امام آن كتاب را مى بيند آن را در دست مى گيرد و به آن نظر مى افكند.
    لحظاتى مى گذرد، امام در حقّ نويسنده كتاب دعا مى كند و چنين مى گويد: "به خاطر فضل بن شاذان به اهل خراسان غبطه مى خورم!".
    سپس شخص ديگرى كتابى از "يونس بن عبدالرحمن" را به امام نشان مى دهد، امام آن كتاب را مى بيند و مى گويد: "خدا در مقابل هر حرف اين كتاب، در روز قيامت به نويسنده آن، نورى عطا مى كند".[56]
    اين سخن، پيامى مهم براى همه كسانى دارد كه اهل قلم هستند و با قلم خويش از مكتب شيعه، پاسدارى مى كنند، بى جهت نيست كه خدا در قرآن به قلم سوگند ياد كرده است، جوهر قلمى كه از حقّ دفاع مى كند برتر از خون شهدا مى باشد.
    همين تجليلى كه امام از فضل بن شاذان نمودند باعث مى شود تا عالمان شيعه مسير نوشتن را ادامه بدهند و احاديث و سخنان اهل بيت(عليهم السلام) را در كتاب هاى متعدد بنويسند و اين كتاب ها، ميراث ارزشمند شيعه مى گردد.
    يكى از آن كتاب ها، كتاب "محاسن" است كه محمّدبن خالدبرقى آن را نوشت، اين كتاب از ارزشمندترين كتاب هاى شيعه است.

    * * *


    ماجراى سيزده
    "نصير" خدمتكار امام است، او مى بيند كه امام با هر كس به زبان خودش حرف مى زند، يعنى با كسى كه ترك زبان است به زبان تركى سخن مى گويد، با روميان با زبان رومى حرف مى زند، با ايرانى ها به زبان فارسى سخن مى گويد.
    نصير از اين موضوع تعجّب مى كند، امام رو به او مى كند و مى گويد: "خدا امام را حجّت خودش در روى زمين قرار داده است و به او علم خبر از آينده، توانايى سخن گفتن با همه زبان ها را داده است، اگر چنين نبود پس چه فرقى بين حجّت خدا و ديگران بود؟".[57]

    * * *


    ماجراى چهارده
    در خانه امام، چشمه اى است كه به معجزه آن حضرت به وجود آمده است، وقتى براى امام مهمان مى آيد، از آن چشمه، گاه آب، گاه شير، گاه عسل مى جوشد. امام با آن از مهمانان خود پذيرايى مى كند.
    مسافرانى هم كه راهشان دور است، براى مسير برگشت خود، از آن چشمه، آب، شير و عسل برمى دارند و به سوى شهر خود مى روند.[58]

    * * *


    ماجراى پانزده
    گروهى از شيعيان نزد امام مى آيند، آنان از موضوعى ناراحت هستند، در شهر آنان، شخصى كه "ناصبى" است جوانان را گمراه مى كند. "ناصبى" كسى است كه با اهل بيت(عليهم السلام) دشمنى دارد.
    آن ناصبى به جوانان مى گويد: "ابوبكر و عُمر و عثمان بر حضرت على(عليه السلام)برترى دارند". او فنّ بيان خوبى دارد و با جوانان شيعه گفتگو مى كند و باورهاى آنان را متزلزل مى كند.
    شيعيان به امام مى گويند: "ما نمى توانيم جواب او را بدهيم!"، امام به آنان مى گويد: "من يكى از يارانم را پيش شما مى فرستم تا جواب او را بدهد و او را شكست بدهد". شيعيان خوشحال مى شوند و به شهر خود باز مى گردند.
    بعد از مدّتى، فرستاده امام به شهر آنان مى رود و با آن ناصبى گفتگو مى كند، بحث آنان به درازا مى كشد، گروه زيادى به سخنان آنان گوش مى دهند تا ببينند كدامشان پيروز خواهند شد، سرانجام فرستاده امام مى تواند آن ناصبى را شكست بدهد، هواداران آن ناصبى سرافكنده مى شوند و شيعيان بسيار خوشحال مى گردند.
    چند روز بعد، شيعيان نزد امام مى آيند و ماجرا را بيان مى كنند، امام چنين مى گويد: "وقتى آن دشمن ما شكست خورد، شما خوشحال شديد، ولى بدانيد كه فرشتگان از شكست او بيش از شما خوشحال شدند، شيطان و پيروان او هم از اين شكست، بسيار غمگين شدند. فرشتگان بر فرستاده من كه آن ناصبى را شكست داد، درود فرستادند، خدا به او پاداش بزرگى مى دهد".[59]
    آرى، امام اين گونه ارزش علم و دانش را به همه يادآور شدند، وقتى دانشمندى با علم خويش از مكتب اهل بيت(عليهم السلام) دفاع مى كند، همه فرشتگان آسمان ها بر او درود مى فرستند و چه افتخارى از اين بالاتر!

    * * *


    ماجراى شانزده
    "ابن شريف" از گرگان به قصد سفر حجّ حركت كرده است، او ابتدا به سامرّا مى آيد و با امام عسكرى(عليه السلام)ديدار مى كند و مى گويد: "آقاى من! شيعيان شما كه در گرگان هستند به شما سلام مى رسانند"، امام پاسخ مى دهد: "تو به سفر حجّ مى روى، از امروز بشمار، صد و هفتاد روز ديگر به گرگان مى رسى. همان روز كه به گرگان رسيدى به دوستانت خبر بده كه بعد از ظهر آن روز به خانه تو مى آيم تا با آنان ديدار نمايم".
    ابن شريف از شنيدن اين خبر خوشحال مى شود، به سفر حجّ مى رود و برمى گردد، درست در همان روز كه امام گفته است به گرگان مى رسد، ماجرا را به دوستانش خبر مى دهد، آنان كه مشتاق ديدار امام هستند، خوشحال مى شوند، همه بعد از نماز ظهر در خانه ابن شريف جمع مى شوند.
    لحظاتى مى گذرد، امام نزد آنان مى آيد، آنان از جا برمى خيزند، به استقبال امام مى روند، سلام مى كنند و دستش را مى بوسند. امام به آنان مى گويد: "من قول داده بودم كه امروز نزد شما بيايم، نماز ظهر را در سامرّا خواندم و به اينجا آمدم، اكنون سؤال هاى خود را بپرسيد".
    شيعيان يكى پس از ديگرى، سؤال هاى خود را مى پرسند و پاسخ مى شنوند، بعد از ساعتى، امام با آنان خداحافظى مى كند و به سامرّا باز مى گردد.
    آرى، اين قدرتى است كه خدا به امام داده است كه در يك لحظه مى تواند فاصله طولانى بين سامرّا و گرگان را طى كند.[60]

    * * *


    ماجراى هفده
    احمدبن اسحاق، عالم شهر قم است، او وكيل امام عسكرى(عليه السلام) است، امام به او نامه اى مى نويسد و از او مى خواهد در شهر قم، مسجدى در كنار رودخانه بنا كند، مردم شهر به او كمك مى كنند و اين مسجد ساخته مى شود، وقتى كار ساخت آن به پايان مى رسد نام آن را "مسجد امام عسكرى" مى گذارند. اين مسجد پايگاهى فرهنگى براى شهر قم مى گردد.

    * * *


    ماجراى هجده
    سؤالى درباره قرآن، فضاى جامعه را به خود مشغول كرده است، مردم دو گروه شده اند: گروهى مى گويند خدا قرآن را خلق كرده است و مى توان زمانى را تصوّر كرد كه خدا بوده است امّا قرآن نبوده است. شعار اين گروه اين است: "قرآن، مخلوق خداست".
    در مقابل گروه دوم مى گويند: از زمانى كه خدا بوده است، قرآن هم بوده است، قرآن مخلوق خدا نيست. از زمانى كه خدا بوده است قرآن هم بوده است.
    يكى از ياران امام، خدمت آن حضرت مى آيد، او در ذهن خود سؤال مى كند كه به راستى حقّ با كدام گروه است؟ آيا قرآن، مخلوق است يا نه؟ امام رو به او مى كند و مى گويد: "خدا قرآن را خلق كرده است، هر چيزى كه در جهان وجود دارد خدا آن را خلق كرده است".[61]

    * * *


    ماجراى نوزده
    يكى از شيعيان كه نزد امام است در دل خود چنين دعا مى كند: "خدايا! مرا در گروه و حزب خودت قرار بده!"، امام به او رو مى كند و مى گويد: "خوشا به حال تو! تا زمانى كه مؤمن باشى و از پيامبر و جانشينان او پيروى كنى در گروه و حزب خدا هستى".[62]

    * * *


    ماجراى بيست
    ابن شَمّون يكى از شيعيان است، او به فقر گرفتار مى شود، پس نامه اى به امام مى نويسد و از او تقاضاى كمك مى كند.
    چند روز مى گذرد، او با خود فكر مى كند كه كاش بر فقر صبر مى كردم! اين كه من شيعه اى فقير باشم بهتر از اين است كه ثروتمند باشم ولى در دستگاه طاغوت كار كنم!
    او اين سخنان را با خود مى گويد، بعد از مدّتى، امام براى او مقدارى پول با نامه اى مى فرستد، در نامه امام چنين آمده است: "وقتى شيعيان ما به گناهان آلوده مى شوند، خدا فقر را كفّاره گناهان آنان قرار مى دهد، آنچه تو در پيش خود فكر كردى درست است، فقرى كه با دوستى ما همراه است بهتر از ثروتى است كه با يارى طاغوت به دست مى آيد. هر كس در اين دنيا با ما باشد، در روز قيامت در بهشت با ما خواهد بود، در آن روز، دشمنان ما در آتش دوزخ گرفتار خواهند شد".[63]

    * * *


    ماجراى بيست ويك
    اسحاق كِندى، سرآمد همه فيلسوفان است، او شاگردان زيادى دارد و براى آنان درس فلسفه مى گويد. وقتى قرآن مى خواند، چند سؤال، ذهن او را مشغول مى كند و نمى تواند جواب آن را بيابد، چون خود را فيلسوف مى داند لازم نمى بيند از ديگرى سؤال كند.
    او خيال مى كند كه آيه هاى قرآن با هم اختلاف دارند، پس تصميم مى گيرد كتابى بنويسد و اسم آن را "تناقض هاى قرآن" بگذارد. او درس خود را تعطيل مى كند و به گوشه خلوتى مى رود و شروع به نوشتن مى كند. او ماجراى نوشتن كتاب خود را به هيچ كس نمى گويد.
    يكى از شاگردان او نزد امام عسكرى(عليه السلام) مى آيد، امام به او مى گويد: "وقتى نزد استاد خود رفتى با محبّت با او رفتار كن و با او انس بگير و در زمان مناسب به او چنين بگو: خدا در قرآن، سخنان خود را بيان كرده است، شايد آن سخنان، معناى ديگرى داشته باشند كه تو از آن بى خبرى!".[64]
    شاگرد اين پيام را به استاد مى رساند، اسحاق كندى قدرى فكر مى كند، مى بيند كه اين سخن درستى است. از شاگرد مى پرسد: "اين سخن را چه كسى به تو گفته است"، او ماجرا را بيان مى كند، اينجاست كه او برمى خيزد و همه آنچه را نوشته است از بين مى برد و اين گونه از گمراهى نجات پيدا مى كند.
    به راستى منظور او از تناقض هاى قرآن چه بود؟ در اينجا مثالى مى زنم: خدا در قرآن از معجزه عصاى موسى(عليه السلام) سخن گفته است، يك جا مى گويد: "وقتى موسى عصاى خود را زمين انداخت به شكل مار كوچكى درآمد"، در جاى ديگر مى گويد: "وقتى او عصاى خود را به زمين انداخت به اژدهايى بزرگ تبديل شد".[65]
    در نگاه اوّل به نظر مى آيد كه اين دو آيه با هم تناقض دارند، بالاخره عصاى موسى(عليه السلام)به چه شكلى درآمد؟ مار كوچك يا اژدها؟ ولى حقيقت اين است كه اين دو آيه، دو ماجراى جداگانه را بيان مى كند.
    وقتى موسى(عليه السلام) به كوه طور رفت، خدا او را به پيامبرى مبعوث كرد و به او گفت: "عصاى خود را به زمين بيانداز!" اين اوّلين بارى بود كه موسى(عليه السلام)مى خواست با اين معجزه روبرو شود، در اينجا، عصاى او به شكل مار كوچكى درآمد تا او وحشت نكند.
    از اين ماجرا چند ماه گذشت، موسى(عليه السلام) به مصر آمد، با فرعون سخن گفت، فرعون جادوگران زيادى را جمع كرد، آنان ميدان شهر را پر از سحر و جادو كردند، خدا به موسى(عليه السلام) گفت: "عصاى خود را به زمين بيانداز!". اينجا بود كه عصاى او، اژدهاى بزرگى شد تا همه آن سحر و جادوى جادوگران را ببلعد.
    پس اين دو آيه با هم تناقض ندارند، هر دو صحيح مى باشند و از دو ماجراى مختلف سخن مى گويند، ما بايد تلاش كنيم تا قرآن را با دقّت بررسى كنيم و به معناى واقعى كلمات آن برسيم.

    * * *


    ماجراى بيست ودو
    "سيّدحسين" از نسل امام صادق(عليه السلام) است، او جوان است و با رفقاى ناباب دوست مى شود و گاهى شراب مى نوشد، مردم اين مطلب را به "احمدبن اسحاق" خبر مى دهند، او از اين ماجرا ناراحت مى شود.
    مدّتى مى گذرد، سيّدحسين به مشكلى برخورد مى كند و براى حلّ مشكل خود به سوى خانه احمدبن اسحاق مى رود و درِ خانه او را مى زند، ولى احمدبن اسحاق او را به خانه راه نمى دهد، سيّدحسين با دلى شكسته برمى گردد.
    چند ماه بعد، احمدبن اسحاق به سامرّا سفر مى كند و به سوى خانه امام مى رود ولى امام او را به خانه راه نمى دهد، او مى فهمد كه امام از دست او ناراحت شده است، او آن قدر گريه مى كند تا سرانجام به او اجازه ورود داده مى شود.
    وقتى خدمت امام مى رسد سلام مى كند و جواب مى شنود، پس مى گويد: "آقاى من! چرا مرا به خانه خود راه نداديد؟"، امام در پاسخ مى گويد: "چون سيّدحسين را به خانه ات راه ندادى!".
    احمدبن اسحاق گريه مى كند و مى گويد: "آقاى من! به خدا قسم من اين كار را كردم تا او از نوشيدن شراب، دست بردارد و توبه كند". امام مى گويد: "راست مى گويى! من قصد تو را مى دانم، ولى بدان كه سادات را بايد احترام كنى، نبايد كارى كنى كه آنان حقير بشوند، چون آنان به ما منتسب هستند".
    چند روز بعد احمدبن اسحاق به سوى قم حركت مى كند، وقتى به قم مى رسد، مردم قم به استقبال او مى آيند، در جمع آنان، سيّدحسين هم هست، وقتى احمدبن اسحاق او را مى بيند، نزد او مى رود و از او احترام زيادى مى گيرد و او را به داخل خانه مى برد و در بالاى مجلس جاى مى دهد.
    سيدحسين از اين رفتار احمدبن اسحاق تعجّب مى كند، احمدبن اسحاق ماجراى خود را براى او بازگو مى كند، وقتى سيّدحسين مى فهمد كه امام به خاطر او، احمدبن اسحاق را به خانه راه نداده است به فكر فرو مى رود و تصميم مى گيرد توبه كند. او به خانه اش مى رود و همه ظرف هاى شراب را مى شكند و راه تقوا را پيش مى گيرد، او بنده خوب خدا مى شود.[66]
    آرى، سيّدحسين، معصوم نبود ولى در مقابل امام زمان خويش تسليم بود، هر سيّدى كه اين چنين باشد شايسته احترام است، ولى بعضى از سادات كه با امام، دشمنى مى كنند و خودشان ادّعاى امامت دارند، حسابشان جدا است.
    براى مثال سيّدجعفر، برادر امام عسكرى(عليه السلام) است، ولى او سوداى رياست و امامت دارد، شيعيان او را به نام "جعفركذّاب" مى شناسند، جعفركذّاب به برادرش حسادت مىورزد، اين اوج مظلوميّت امام عسكرى(عليه السلام) است كه برادرش، دشمن اوست.
    جعفركذّاب هر چند كه سيّد است ولى با امام عسكرى دشمنى مى كند و به دروغ ادّعاى امامت دارد، چنين سيّدى شايسته احترام نيست، زيرا احترام از او، باعث مى شود كه راه باطل، تقويت شود.
    جعفركذّاب يك بار به خانه امام عسكرى(عليه السلام) هجوم برد تا به مهدى(عليه السلام)دست پيدا كند و نقشه خود را عملى كند، ولى هر چه آنجا را جستجو كرد چيزى دستگيرش نشد.
    امام به نرجس خبرهايى از آينده داد، نرجس فهميد كه وقتى امام از دنيا برود، جعفركذّاب بار ديگر به اين خانه حمله خواهد كرد، روزهاى سختى در انتظار است، براى همين نرجس از امام تقاضايى كرد، او دوست داشت زودتر از امام از اين دنيا برود تا آن حوادث تلخ را به چشم نبيند، امام هم دعا كرد و اين دعا مستجاب شد و نرجس از دنيا رفت.[67]
    ماجراى بيست وسه
    امروز بغداد پايتخت تصوّف شده است و جوانان زيادى به روش صوفيگرى روآورده اند، تصوّف از همه مى خواهد تا به "صلح كلّ" برسند، اين پيام آنهاست: هرگز با كسى دشمنى نكنيد. كسى كه با مذهب عشق آشنا شد، ديگر فرعون و موسى، ابليس و آدم را يكسان مى بيند، در نگاه يك عاشق، صلح كُلّ بين همه برقرار شده است. انسان مى تواند به جايى برسد كه هم به على(عليه السلام)علاقه داشته باشد و هم به ابوبكر! هم حسين(عليه السلام) را دوست بدارد و هم يزيد را!!
    آرى، از مرام عشق سخن مى گويند، آنان حتّى شيطان را هم به عنوان "استاد توحيد" احترام مى كنند و مى گويند: "او از روى غيرت بر آدم سجده نكرد، او در معرفت به جايى رسيده بود كه نمى خواست بر غير خدا سجده كند".
    آنان به اسم دين، افكار خود را ترويج مى دهند، چهره اى مذهبى دارند و ذكر خدا را مى گويند ولى تيشه بر اساس دين مى زنند، آنان مى گويند: "هر چه به دل، الهام شد، همان حقّ است". آنان به كثرت گرايى رسيده اند و مى گويند: مى خواهى سنى باش! مى خواهى شيعه باش! فرقى نمى كند، هر راهى كه دلت مى خواهد برو!".
    آنان خود را پيرو عشق مى دانند و مى گويند: "عاشق شو و عقل را رها كن!"، "وقتى مذهب عشق را برگزيدى، ديگر فرقى نمى كند به مسجد بروى يا بتخانه"، "اگر مسلمان مى دانست بت چيست، مى دانست كه دين در بت پرستى است!". "وقتى به مقام معرفت و يقين رسيدى، ديگر لازم نيست نماز بخوانى و روزه بگيرى! همه تكليف ها از تو برداشته مى شود".
    اين ها گوشه اى از سخنان صوفيّه است، به راستى آيا قرآن، اين سخنان را تأييد مى كند؟ سوره حمد، خلاصه اى از قرآن است، در اين سوره از خدا مى خواهيم تا ما را از راه گمراهان و راه كسانى كه دشمن حقّ هستند، جدا گرداند".
    شيعيان به خوبى مى دانند كه راه حقّ از راه صوفيّه جداست، يك شيعه چطور مى تواند هم على(عليه السلام) را دوست بدارد و هم ابوبكر را؟ شيعه به تولّى (با دوستان خدا دوست بودن) و تبرّى (با دشمنان خدا دشمن بودن) اعتقاد دارد، دين يعنى اين كه من دوستان خدا را دوست بدارم و دشمنان خدا را هم دشمن بدارم! تبرّى، يعنى شيطان ستيزى و شيطان گريزى! وقتى تولّى و تبرّى در كنار هم باشند، گوهر ايمان شكل مى گيرد.
    حكومت عبّاسى سال هاست كه از صوفيّه حمايت مى كند، وقتى متوكّل بر تخت حكومت نشسته بود يكى از بزرگان صوفيّه را نزد او آوردند، متوكّل به سخنان او گوش داد و خيلى گريه كرد و مريد او شد، هيچ چيز براى اين حكومت بهتر از تفكر صوفى گرى نيست، كسى كه صوفى شد ديگر روحيه مبارزه با دشمن را از دست مى دهد، زيرا او ديگر با كسى دشمن نيست، همه راه ها را حقّ مى بيند، او حتى انگيزه مبارزه با بت پرستان را هم ندارد، تا چه رسد كه بخواهد با خليفه مبارزه كند!
    در اين روزگارى كه اهل تصوّف در آزادى كامل هستند، امام عسكرى(عليه السلام)گاه در زندان و گاه در خانه اى، در محاصره قرار دارد، شيعيان زيادى در سياه چال ها زندانى شده اند.

    * * *


    احمدبن هلال در بغداد زندگى مى كرد، جايگاه ويژه اى نزد امام هادى(عليه السلام)داشت، امام عسكرى(عليه السلام) او را به عنوان وكيل خود برگزيد و اداره امور مهمّى را به او واگذار كرد، او در ميان شيعيان، نفوذ زيادى دارد و جوانان شيعه به او علاقه دارند و سخن او را مى پذيرند. او بارها با پاى پياده از عراق به مكّه رفته است و حجّ به جا آورده است، او چهره اى بسيار مذهبى دارد...
    خبرى در همه جا مى پيچد: "احمدبن هلال به صوفيّه رو آورده است"، همه از شنيدن اين خبر تعجّب مى كنند، جوانان به شكّ مى افتند، خيال مى كنند كه صوفى گرى حقّ است، زيرا به احمدبن هلال اعتماد دارند و با خود مى گويند: "اگر او آدم خوبى نبود پس چرا امام عسكرى(عليه السلام)او را وكيل خود قرار داده است؟". هر روز خبر مى رسد كه چند نفر از جوانان به صوفيّه علاقه نشان مى دهند، به راستى نتيجه چه خواهد شد؟ خطر اين انحراف، جدّى است.

    * * *


    امام عسكرى(عليه السلام) دست به قلم مى برد و دو نامه براى شيعيانش مى نويسد، نامه اوّل كوتاه و مختصر است: "از اين صوفى بازيگر دورى كنيد!".
    در نامه دوم چنين آمده است: "من از احمدبن هلال بيزارى مى جويم، از هر كس هم كه از او بيزارى نجويد بيزارى مى جويم!".[68]
    پيام امام، روشن و آشكار است، بايد از اين مرد (با آن همه سابقه خوب) دورى كرد، او صوفى شده است و مى خواهد دين خدا را به بازى بگيرد، اين خبر در همه جا مى پيچد، جوانان شيعه راه خود را پيدا مى كنند و مى فهمند كه روش صوفى گرى، روشى باطل است.
    همين پيام كوتاه باعث شد تا تشيّع راه خود را از افكار صوفى گرى جدا كند، اگر اين اقدام امام نبود، چه بسا اصالت باورهاى شيعيان از بين مى رفت و باورهاى صوفيّه با اسم دين، جاى آن را مى گرفت...

    * * *


    ماجراى بيست وچهار
    "ابن عاصم" از كوفه به سامرّا آمده است، او نابيناست ولى مشتاق است به حضور امام برسد، اين همه راه را به اين عشق، پيموده است، وقتى به خانه امام مى رسد، آن حضرت به او خوش آمد مى گويد و از او مى خواهد در كنارش بنشيند. او روى گليمى مى نشيند.
    اكنون امام مى گويد: "آيا مى دانى تو بر روى گليمى نشسته اى كه پيامبران بر روى آن نشسته اند؟" ابن عاصم پاسخ مى دهد: "آقاى من! كاش من هميشه در كنار شما بودم!".
    لحظاتى مى گذرد، ابن عاصم در دل خود آرزو مى كند كاش مى توانستم اين گليم را ببينم. امام از نجواى دل او، باخبر مى شود و مى گويد: "نزديك بيا!". او نزديك مى شود، امام دستش را به چشم او مى كشد و او بينا مى شود، چهره نورانى امام را مى بيند، دست او را مى بوسد، بعد به گليم نگاه مى كند.
    امام به او مى گويد: "اين جاى پاى آدم(عليه السلام) است، اين جاى پاى ابراهيم(عليه السلام)است، اين جاى پاى موسى(عليه السلام)است، اين جاى پاى عيسى(عليه السلام)است... اين جاى پاى رسوللله(صلى الله عليه وآله) است، اين جاى پاى حضرت على(عليه السلام)است".
    او جاى جاى آن گليم را مى بوسد، سپس مى گويد: "آقاى من! من پيرمرد شده ام، ديگر توانى براى يارى شما ندارم، فقط يك كار مى توانم بكنم، آن هم اين كه شما را دوست بدارم و از دشمنانِ شما، بيزارى بجويم و در خلوت خود، دشمنان شما را لعنت كنم".
    امام به او مى گويد: "پدرم از رسول خدا برايم روايت كرد كه آن حضرت فرمود: فرشتگان هر كس را كه دشمنانِ ما را لعنت نمى كند، لعنت مى كنند. هر كس دشمنانِ ما را لعنت كند فرشتگان صداى او را به آسمان ها مى برند و براى او استغفار مى كنند و مى گويند: خدايا! بر اين بنده خود درود بفرست! خدا در پاسخ چنين مى گويد: اى فرشتگان! دعاى شما را مستجاب كردم و روح اين بنده خود را با پيامبران و دوستان خود قرار خواهم داد".[69]

    * * *


    ماجراى بيست وپنج
    كامل مَدنى يكى از شيعيان شهر مدينه است، او به سامرّا مى آيد تا با امام عسكرى(عليه السلام) ديدار كند، او اين همه راه را براى تحقيق درباره گروه "مُفوّضه" مى آيد.
    مفوّضه گروهى هستند كه اعتقاد خاصى دارند و مى گويند: "خدا جهان را آفريد و بعد از آن، همه كارهاى جهان را به اهل بيت(عليهم السلام)واگذار كرد، پس از آن، ديگر خدا هيچ قدرتى ندارد و نمى تواند كارى انجام بدهد".
    كامل مدنى مى خواهد بداند اين عقيده درست است يا باطل. او به سامرّا مى آيد و با زحمت مى تواند به خانه امام عسكرى(عليه السلام) برود. وقتى حضور امام مى رسد مى بيند كه آن حضرت، لباس گران قيمتى پوشيده است، لباسى كه نرم و لطيف است.
    او كه ديده است بزرگان صوفيّه، لباس هاى خشن به تن مى كنند و از زهد دم مى زنند، پيش خود مى گويد: "چرا امام اين لباس را پوشيده است؟".
    امام عسكرى(عليه السلام) به او لبخند مى زند و سپس آستينش را بالا مى زند، كامل مدنى مى بيند كه امام در زير لباس خود، لباس خشنى پوشيده است، امام چنين مى گويد: "من اين لباس خشن را به خاطر خدا در زير لباسم پوشيدم، ولى اين لباس گران قيمت را براى شما پوشيده ام". اينجاست كه كامل مدنى مى فهمد كه معناى زهد واقعى چيست. بزرگان صوفيّه، نرم ترين لباس ها را در زير مى پوشند و لباس هاى پشمى را در روى لباس خود قرار مى دهند تا مردم را فريب بدهند.
    ابن كامل در خانه امام است، ناگهان بادى مىوزد، پرده اى كه بر اتاقى آويخته است كنار مى رود، او كودكى را در آنجا مى بيند، آن كودك او را صدا مى زند و چنين مى گويد: "اى كامل مدنى! تو به اينجا آمده اى تا درباره گروه مُفوّضه سؤال كنى. بدان كه آنان دروغگو هستند، خدا آنان را لعنت كند. ما اهل بيت(عليهم السلام)چيزى را اراده مى كنيم كه خدا اراده كرده است".
    ناگهان پرده به حال اوّل برمى گردد و او ديگر آن كودك را نمى بيند. امام عسكرى(عليه السلام) به او لبخند مى زند و مى گويد: "ديگر چه مى خواهى؟ حجّت خدا پاسخ سؤال تو را داد و تو به خواسته ات رسيدى".[70]
    اين گونه است كه كامل مدنى راه خود را پيدا مى كند، او مى فهمد كه گروه مفوّضه، گروهى باطل مى باشند و مهدى(عليه السلام) آنان را لعنت كرده است، درست است كه آنان اهل بيت(عليهم السلام) را دوست دارند ولى زياده روى كرده اند و گرفتار "غلّو" شده اند و جايگاه امامان را بالاتر از آنچه هستند برده اند.
    كامل مدنى اين پيام را براى شيعيان بازگو مى كند و شيعيان با حقيقت آشنا مى شوند و بار ديگر، مكتب شيعه از انحراف بزرگى نجات پيدا مى كند. آرى، امام، چراغ هدايت جامعه است...

    * * *


    ماجراى بيست وشش
    گروه ديگرى به نام "واقفيّه" يا "هفت امامى ها" رشد مى كنند، آنان كسانى هستند كه فقط هفت امام را قبول دارند و مى گويند: "پيامبر هفت جانشين داشت، آخرين جانشين او، امام كاظم(عليه السلام) است، بعد از او ديگر، هيچ كس به امامت نمى رسد".
    آنان در منطقه مازندران در ايران، تبليغات زيادى مى كنند، يكى از شيعيان آنجا نامه اى به امام عسكرى(عليه السلام)مى نويسد و چنين سؤال مى كند: "آقاى من! من با هفت امامى ها چگونه رفتار كنم؟ آيا با آنان دوستى كنم يا از آنان بيزارى بجويم".
    خيلى ها اين سؤال برايشان پيش آمده است، هفت امامى ها دم از محبّت حضرت على(عليه السلام) مى زنند و براى امام حسين(عليه السلام)عزادارى مى كنند، به راستى بايد با آنان چگونه رفتار كرد.
    امام عسكرى(عليه السلام) در جواب چنين مى نويسد: "به عموى خود مهربانى نكن! خدا عموى تو را نبخشد! از او بيزارى بجو! من به درگاه خدا از اين گروه بيزارى مى جويم! با آنان دوستى مكن! اگر كسى يكى از دوازده امام را انكار كند مثل اين است كه همه را انكار كرده است".
    امام اين نامه را به مازندران مى فرستد، وقتى آن شخص اين نامه را مى خواند، تعجّب مى كند، او خودش نمى دانسته است كه عمويش جزء گروه هفت امامى ها شده است، او اين پيام امام را به همه شيعيان مى رساند، شيعيان مى فهمند كه آن گروه، عقيده باطلى دارند، آرى، آنان، امام زمان خود را نمى شناسند و به مرگ جاهليّت مى ميرند و جايگاهشان در آتش دوزخ است.[71]

    * * *


    ماجراى بيست وهفت
    ابن عابِد يكى از شيعيان بود، او نزد امام عسكرى(عليه السلام) رفت، و از آن حضرت خواست تا به او ياد بدهد چگونه بر اهل بيت(عليهم السلام)صلوات بفرستد، امام براى او سخنانى بيان كرد. در اينجا آن قسمتى را كه مربوط به حضرت فاطمه(عليها السلام)است، مى نويسم. در سخنان امام چنين آمده است: دست به دعا برمى داريم و چنين مى گوييم:
    خدايا! از تو مى خواهيم تا بر فاطمه كه صدّيقه و طاهره است درود بفرستى، او محبوب پيامبر تو و مادر امامان است. تو او را بر همه زنان جهان، برترى دادى!
    خدايا! دشمنان بر او ستم كردند و حقّ او را غصب كردند، پس از تو مى خواهيم انتقام او را از آن دشمنان بگيرى و خونخواه فرزندانش باشى!
    خدايا! همان گونه كه او را مادر امامان و همسر على(عليه السلام) قرار دادى پس بر او و مادرش، خديجه درود بفرست! در اين لحظه، بهترين سلام و درود را از طرف ما به او و مادرش برسان![72]

    * * *


    روشن است كه امام عسكرى(عليه السلام) از چه ظلم هايى سخن مى گويد، از روزى كه گروهى به خانه فاطمه(عليها السلام)هجوم آوردند و آنجا را به آتش كشيدند. مردم آن روزگار بارها از پيامبر شنيده بودند كه مى گفت: "فاطمه(عليها السلام)، پاره تن من است"، به راستى آنان با پاره تن پيامبر چه كردند؟[73]
    آتش زبانه مى كشيد، فاطمه(عليها السلام) پشت در ايستاده بود، او براى يارى حقّ و حقيقت قيام كرده بود. درِ خانه نيم سوخته شد، ابوبكر ايستاده بود و نگاه مى كرد، عُمَر جلو آمد، او مى دانست كه فاطمه(عليها السلام)پشت در ايستاده است، او لگد محكمى به در زد...[74]
    فاطمه(عليها السلام) بين در و ديوار قرار گرفت، صداى ناله اش به آسمان رفت. عُمَر در را فشار داد، صداى ناله فاطمه(عليها السلام)بلندتر شد، ميخِ در كه از آتش داغ شده بود در سينه او فرو رفت.
    فاطمه(عليها السلام) با صورت به روى زمين افتاد، صورتش خاك آلود شد، او رو به حرم پيامبر كرد و گفت: "بابا! يا رسول الله! ببين با دخترت چه مى كنند".[75]
    آرى، سرانجام مهدى(عليه السلام) مى آيد، او با يارانش از مكّه به مدينه خواهد رفت، او در آنجا، انتقام مادرش را خواهد گرفت، در آن روز، آن دو دشمن اصلى، به امر خدا زنده مى شوند تا محاكمه شوند و در آتشى بس بزرگ سوزانده شوند، آن وقت است كه دل هر شيعه اى شاد و مسرور مى شود.

    * * *


    امام عسكرى(عليه السلام) در فرصت هاى مناسب با ياران خود سخن مى گويند و آنان را موعظه مى نمايند، شيعيان تلاش مى كنند به سخنان امام عمل نمايند، در اينجا 20 حديث از احاديث امام را بازگو كنم:
    حديث يك:
    نشانه هاى مؤمن، پنج چيز است:
    الف. خواندن پنجاه و يك ركعت نماز در هر شبانه روز.[76]
    ب. زيارت كربلا در روز اربعين امام حسين(عليه السلام).
    ج. انگشتر به دست راست نمودن.
    د. سجده بر روى خاك (يا مهرى كه از خاك است).
    هـ. در نماز "بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ"، را بلند گفتن.
    حديث دو:
    آيا مى دانى چه چيزى از "مرگ" بدتر است؟ بلايى كه بر سر تو فرود آيد و تو آرزوى مرگ بكنى، پس آن "بلا" براى تو از مرگ بدتر است. آيا مى دانى چه چيزى از "زندگى" بهتر است؟ نعمتى كه وقتى را از دست بدهى و تو ديگر زندگى كردن را دوست نداشته باشى. آن نعمت، از "زندگى" بهتر است.
    حديث سه:
    شرك، مخفى تر از راه رفتن مورچه بر روى سنگ سياه است (وقتى مورچه اى سياه رنگ بر روى گليم سياه رنگ راه مى رود، به راحتى نمى توان متوجّه او شد، ريا و خودنمايى هم نوعى شرك است كه كمتر كسى متوجّه آن مى شود).
    حديث چهار:
    مدّت عمر شما مشخّص است، هر روز به مرگ نزديك تر مى شويد، پس براى قبر و قيامت خود، توشه برگيريد.
    حديث پنج:
    وقتى وارد مجلسى مى شوى، تواضع كن و در جايى كه از شأن و مقام تو پايين تر است بنشين! اگر چنين كنى تا زمانى كه در آن مجلس هستى، خدا و فرشتگان آسمان بر تو درود مى فرستند.
    حديث شش:
    دوست خود را به گونه اى احترام نكن كه بر او سخت آيد! (در امر احترام گرفتن از دوست خودت، زياده روى نكن، كارى نكن كه او به زحمت بيفتد).
    حديث هفت:
    دوست خودت را پنهانى، نصيحت و موعظه كن تا به كمال او بيفزايى! هرگز در حضور جمع، دوست خودت را نصيحت نكن كه او را خوار ساخته اى!
    حديث هشت:
    وقتى دوست تو، غمگين و مصيبت زده است، در حضور او شادى مكن كه اين كار، خلاف ادب است.
    حديث نه:
    شخص نادان را به دوستى انتخاب نكن زيرا با اين كار، خودت را در رنج مى اندازى.
    حديث ده:
    وقتى با خدا انس بگيرى، از مردم روزگار، وحشت مى كنى و از آنان مى گريزى. نشانه انس با خدا، وحشت از مردم است.
    حديث يازده:
    اگر همه پليدى ها و گناهان را در خانه اى قرار دهند، كليد آن خانه، دروغ گويى است (از دروغ بپرهيزيد كه شخص دروغگو ممكن است به همه گناهان آلوده گردد).
    حديث دوازده:
    هر كس عزّت داشته باشد و حقّ را رها كند، خوار مى شود. هر كس خوار باشد و از حقّ طرفدارى كند، عزّت پيدا مى كند.
    حديث سيزده:
    بهترين دوست تو كسى است كه نيكى هايى را كه در حقّ او كرده اى به ياد داشته باشد ولى لغزش هاى تو را از ياد ببرد.
    حديث چهارده:
    به ديگران نگاه كن، هر رفتار آنان را كه نمى پسندى، از آن پرهيز كن، اين براى با ادب بودن تو كافى است.
    حديث پانزده:
    وقتى به شخصى كه بزرگوار است هديه اى مى دهى در نظر او، عزيز مى شوى، ولى اگر به شخصى كه فرومايه است هديه اى بدهى در نظر او، خوار شمرده مى شوى! (اين تفاوت بين انسان بزرگوار با انسان فرومايه است).
    حديث شانزده:
    انسان عاقل ابتدا مى انديشد بعد سخن مى گويد، انسان احمق ابتدا سخن مى گويد بعد درباره سخن خود، فكر مى كند!
    حديث هفده:
    خيال نكن كه عبادت اين است كه زياد نماز بخوانى و زياد روزه بگيرى! عبادت واقعى اين است كه در كارهاى خدا، زياد فكر كنى. (هيچ عبادتى برتر از فكر كردن نيست).
    حديث هجده:
    هر مصيبت و بلايى كه به تو مى رسد، يك نعمت بزرگ در دلِ آن، پنهان است، (خدا در درون هر بلا، نعمتى بزرگ را براى تو پنهان كرده است).
    حديث نوزده:
    تقوا پيشه كنيد، راستگو باشيد، امانت دارى كنيد، با مردم با اخلاق خوش رفتار كنيد، مايه زينت ما باشد، نه مايه سرافكندى ما!
    حديث بيست:
    دل هاى شما حالت هاى مختلف دارد، گاه آمادگى عبادت دارد و گاهى به عبادت بى ميل است. وقتى كه دل شما مشتاق عبادت است مستحبّات را انجام دهيد، ولى وقتى كه به عبادت علاقه ندارد به واجبات بپردازيد (و در آن حالت به انجام مستحبّات، اصرار نورزيد).[77]

    * * *


    امام عسكرى(عليه السلام)در زمينه هاى مختلف، جامعه شيعه را هدايت مى كند، با كوشش هاى علمى از مكتب دفاع مى كند، با شيعيان در شهرهاى مختلف از راه نامه، ارتباط برقرار مى نمايد، در گرفتارى هاى مالى شيعيان را كمك مى كند، در برابر مشكلات روزگار و سختى ها به شيعيان روحيه مى دهد و شيعيان را براى دوران غيبت فرزندش مهدى(عليه السلام)آماده مى كند. در نتيجه همه اين تلاش هاست كه مكتب تشيّع در اين روزگار به حيات خود ادامه مى دهد و همه بحران هاى سخت را پشت سر مى گذارد.


کتاب با موضوع امام يازدهم


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۶: از كتاب شُكوه امامت نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن