کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل ده

      فصل ده


    اكنون مُعتمد نگران آينده حكومت خود است، از يك طرف "بهبود"، جنوب عراق را تصرّف كرده است و به فكر آن است كه به بغداد و سامرّا حمله كند، از طرف ديگر، "يعقوب بن ليث" حكومتش را در ايران محكم كرده است و در حال جمع كردن لشكر بزرگى براى نابودى خلافت عبّاسى است.
    شيعيان كه مُعتمد را طاغوت مى دانند، درست است كه آنان دست به شمشير نبرده اند، ولى انديشه آنان براى حكومت بسيار خطرناك است، مُعتمد مى داند اگر ارتباط مردم با امام عسكرى(عليه السلام) آزاد باشد، حكومتش از دست مى رود، پس به موسى بن بِغا (فرمانده سپاه) دستور مى دهد تا رفت و آمد به خانه امام را سخت كنترل كند و جاسوسان بيشترى را در آنجا بگمارد.

    * * *


    "يونس" به خانه امام مى آيد، شغل او، حكّاكى روى انگشتر است، او از شيعيان است، رنگ چهره او، زرد شده است، ترس همه وجودش را گرفته است.
    او سلام مى كند و جواب مى شنود و مى گويد:
    ــ آقاى من! به دادِ زن و بچه من برس! برايم دعا كن!
    ــ چرا؟ مگر چه شده است؟
    ــ موسى بن بِغا جواهرى بسيار گران قيمت را نزد من فرستاد تا روى آن، حكّاكى كنم، من مشغول به كار شدم، ناگهان آن جواهر از دستم افتاد و دو تكّه شد. قرار است فردا آن را تحويل بدهم، شما كه اين ظالم را مى شناسيد، او مرا خواهد كشت!
    ــ اى يونس! به خانه ات برو. يقين داشته باش كه جز خير و خوبى چيزى پيش نمى آيد.
    يونس با سخن امام آرام مى شود، به خانه اش برمى گردد، فردا صبح، فرستاده موسى بن بِغا به درِ خانه او مى آيد و به او مى گويد: "موسى بن بِغا دو دختر دارد، آن دو دختر بر سر آن جواهر دعوا كرده اند، هر كدام مى گويد كه بايد آن جواهر براى من باشد. موسى بن بِغا مى خواهد تا آن جواهر را دو قسمت كنى. آيا مى توانى چنين كارى را انجام بدهى؟ هر چقدر مزد آن هم باشد به تو مى دهيم". يونس مى گويد: "كمى فرصت بدهيد تا درباره آن فكر كنم".
    يك روز مى گذرد و او خبر مى دهد كه مى تواند اين كار را انجام بدهد. او اين گونه با دعاى امام از گرفتارى بزرگى نجات پيدا مى كند.[94]

    * * *


    احمدبن اسحاق تصميم مى گيرد به سامرّا سفر كند، (احمدبن اسحاق قمى همان كسى است كه سه سال قبل، امام عسكرى(عليه السلام) خبر تولّد مهدى(عليه السلام) را به او دادند). احمدبن اسحاق وارد سامرّا مى شود و در فرصتى مناسب به خانه امام عسكرى(عليه السلام) مى رود، امام به او محبّت زيادى مى نمايد و به سؤال هاى او پاسخ مى دهد.
    بعد از لحظاتى احمدبن اسحاق سكوت مى كند، هر كس جاىِ او باشد دوست دارد كه مهدى(عليه السلام) را ببيند، اين آرزوى اوست; امّا نمى داند كه آيا اين آرزو را به زبان بياورد يا نه؟
    احمدبن اسحاق در همين فكرهاست كه ناگهان امام عسكرى(عليه السلام) او را صدا مى زند: "اى احمد بن اسحاق! بدان كه از آغاز آفرينش دنيا تا به امروز، هيچ گاه دنيا از حجّت خدا خالى نبوده است و تا روز قيامت هم، دنيا بدون حجّت خدا نخواهد بود. رحمت هاى الهى كه بر شما نازل مى شود و هر بلايى كه از شما دفع مى شود به بركت حجّت خداست".[95]
    اكنون امام عسكرى(عليه السلام) از جا برمى خيزد و از اتاق خارج مى شود، بعد از لحظاتى، امام در حالى كه كودك سه ساله اى را همراه خود دارد وارد اتاق مى شود.
    احمدبن اسحاق به چهره اين كودك نگاه مى كند كه چگونه مانند ماه مى درخشد، امام عسكرى(عليه السلام) رو به شيخ مى كند و مى گويد: "اين پسرم مهدى(عليه السلام) است كه سرانجام همه دنيا را پر از عدل و داد خواهد كرد".
    اشك شوق در چشمان احمدبن اسحاق حلقه مى زند، او نمى داند چگونه خدا را شكر كند كه توفيق ديدار مهدى(عليه السلام) را نصيب او كرده است.
    امام عسكرى(عليه السلام) رو به احمدبن اسحاق مى كند و مى گويد: "اى احمد! بدان خضر(عليه السلام) يكى از پيامبران بزرگ است، او آب حيات نوشيد و عمر طولانى پيدا كرد، او سال هاى سال است كه زنده است. اى احمد! همان گونه كه خضر(عليه السلام) از ديده ها پنهان است فرزندم نيز از ديده ها پنهان خواهد شد و غيبت او به درازا خواهد كشيد".[96]
    احمدبن اسحاق اكنون با حقيقت بزرگى آشنا شده است، او بايد به قم بازگردد و اين حقيقت را براى مردم بگويد. امروز قم، پايتخت فكرى شيعه است، اگر براى امام عسكرى(عليه السلام)اتّفاقى پيش بيايد، چه كسى بايد براى مردم، امام بعدى را معرّفى كند؟ امروز احمدبن اسحاق انتخاب شده است تا مهدى(عليه السلام) را ببيند و اين خبر را به قم ببرد و مردم را به حقيقت راهنمايى كند.
    احمدبن اسحاق مى داند كه طول عمر مهدى(عليه السلام) چيز عجيبى نخواهد بود، زيرا عمر خضر(عليه السلام) از عمر مهدى(عليه السلام) بيشتر است!! خضر(عليه السلام) از آب حيات نوشيده است، خدا به او عمر طولانى داده است، آن خدايى كه به خضر(عليه السلام)آب حيات نوشاند مى تواند به مهدى(عليه السلام) هم اين آب را بنوشاند.
    احمدبن اسحاق به سخنان امام عسكرى(عليه السلام) فكر مى كند، او مى خواهد اين سخنان را براى آيندگان به يادگار بگذارد تا آنان در دين خود شكّ نكنند.

    * * *


    احمدبن اسحاق به فكر فرو رفته است، امام عسكرى(عليه السلام) رو به او مى كند و مى گويد: "به خدا قسم! زمانى فرا مى رسد كه فرزندم از ديده ها پنهان مى شود و روزگار غيبت فرا مى رسد. در آن روزگار فتنه هاى زيادى روى مى دهد و بسيارى از مردم، دين و ايمان خود را از دست مى دهند. كسانى از آن فتنه ها نجات پيدا خواهند كرد كه در اعتقاد به امامت فرزندم ثابت قدم بمانند و براى ظهور او دعا كنند".[97]
    احمدبن اسحاق به فكر فرو مى رود، آرى، به زودى روزگار غيبت آغاز خواهد شد، روزگارى كه ديگر نمى توان امام را ديد، براى شيعيان روزگار سختى خواهد بود، فتنه ها از هر طرف هجوم خواهند آورد، امام عسكرى(عليه السلام) راه نجات شيعه را بيان كرده است. اگر من بخواهم در آن روزگار، اهل نجات باشم، بايد به دو ويژگى توجّه كنم:
    * اول: در اعتقاد به مهدى(عليه السلام) ثابت بمانم و شكّ نكنم.
    * دوم: براى ظهور مهدى(عليه السلام) دعا نمايم.
    اكنون احمدبن اسحاق با خود فكر مى كند، او مى داند مأموريت مهمّى دارد، او بايد به قم بازگردد اين سخن ارزشمند را براى مردم بيان كند تا آنها به وظيفه خود آشنا شوند، او در همين فكر است كه صدايى توجّه او را به خود جلب مى كند: "اَنا بَقِيّةُ الله : من ذخيره خدا هستم".[98]
    اين صدا از كيست؟
    اين مهدى(عليه السلام) است كه با احمدبن اسحاق سخن مى گويد!

    * * *


    به راستى چرا مهدى(عليه السلام) خود را اين گونه معرّفى مى كند؟ حتماً ديده اى بعضى افراد، وسايل قيمتى تهيّه كرده و آن را در جايى مطمئن قرار مى دهند. آن وسايل، ذخيره هاى آنها هستند.
    خدا هم براى خود ذخيره اى دارد. او پيامبران زيادى را براى هدايت بشر فرستاد. پيامبران همه تلاش خود را انجام دادند امّا آنها نتوانستند يك حكومت الهى را به صورت هميشگى تشكيل بدهند، زيرا زمينه آن فراهم نشده بود.
    خدا مهدى(عليه السلام) را براى روزگارى ذخيره كرده است كه زمينه ظهور فراهم شود و در آن روز، مهدى(عليه السلام)، حكومت عدل الهى را در همه جهان برپا خواهد نمود.
    آرى، مهدى(عليه السلام)، بَقيّةُ الله است، او ذخيره خداست. او يادگار همه پيامبران است...

    * * *


    در فرصت مناسبى، گروهى از شيعيان بغداد به سامرّا مى روند و به حضور امام عسكرى(عليه السلام) مى رسند، امام به آنان مى گويد: "آيا مى خواهيد به شما بگويم كه براى چه اينجا آمده ايد؟ شما آمده ايد تا فرزندم مهدى(عليه السلام) را ببينيد".
    لحظاتى مى گذرد، كودكى ماهرو وارد اتاق مى شود، همه از جاى خود بلند مى شوند، امام عسكرى(عليه السلام) رو به آنان كرد و فرمود: "بدانيد كه بعد از من، اين پسرم، امام شماست. از او اطاعت كنيد. وقتى من از ميان شما رفتم، دچار اختلاف نشويد".
    اينجاست كه شيعيان خدا را شكر مى كنند، شكّ و ترديد از دل آنان بيرون مى رود و به يقين مى رسند، امام عسكرى(عليه السلام) به آنان خبر مى دهد كه آنان مهدى(عليه السلام) را ديگر نخواهيد ديد تا زمانى كه خدا بخواهد.[99]

    * * *


    ابن مَنقُوش مهمان امام عسكرى(عليه السلام) است، او از آن حضرت مى پرسد: "آقاى من! امام بعد از شما كيست؟". امام عسكرى(عليه السلام)با دست اشاره به پرده اى مى كند كه جلو اتاق ديگرى آويخته است و به ابن منقوش مى گويد: "پرده را بالا بزن!".
    او پرده را بالا مى زند، كودك زيبايى را مى بيند كه چشمانى درشت دارد و در گونه راستش، خال سياهى است، آن كودك از اتاق بيرون مى آيد و نزد امام عسكرى(عليه السلام)مى رود و روى پاى آن حضرت مى نشيند.
    امام عسكرى(عليه السلام) آن كودك را مى بوسد و مى گويد: "اين فرزندم، امام شماست".
    آن وقت است كه ابن مَنقُوش مى فهمد اين كودك، همان مهدى(عليه السلام)است كه خيلى ها آرزوى ديدنش را دارند، لحظاتى بعد، مهدى(عليه السلام)برمى خيزد و به پشت همان پرده مى رود.
    امام عسكرى(عليه السلام) به ابن منقوش مى گويد: "بلند شو ببين پشت پرده كسى هست يا نه؟"، ابن منقوش از جا بلند مى شود و به داخل آن اتاق مى رود ولى هيچ كس را نمى بيند، آن اتاق به هيچ جا راه ندارد، مهدى(عليه السلام) به امر خدا از ديده او پنهان شده است.[100]

    * * *


    داوود جعفرى با گروهى از شيعيان نزد امام عسكرى(عليه السلام) هستند، آن حضرت رو به آنان مى كند و مى گويد: "وقتى فرزند من قيام كند مناره هاى مسجدها را خراب مى كند". داوود جعفرى پيش خود، فكر مى كند و از خود سؤال مى كند: "مهدى(عليه السلام)براى چه اين كار را انجام مى دهد؟"، اينجاست كه امام عسكرى(عليه السلام)رو به او مى كند و مى گويد: "براى اين كه ساختن گلدسته و مناره براى مسجد، بدعت در دين است و هيچ پيامبر و امامى اين كار را نكرده است".[101]
    وقتى داوود جعفرى اين سخن را مى شنود مى فهمد كه دين چقدر دچار آفت ها شده است، مسجد، خانه خداست و بايد در اوج سادگى باشد، اين سنّت پيامبر است، وقتى مهدى(عليه السلام) ظهور كند، دين پيامبر را زنده مى كند و مردم مى گويند: "او دين جديدى آورده است"، ولى او دين جديدى نياورده است، بلكه مردم در گذر زمان، از دين واقعى فاصله گرفته اند.

    * * *


    ابن ضبعى آيه 16 سوره توبه را مى خواند، آنجا كه قرآن مى گويد: "مسلمانان به غير از خدا، پيامبر و مؤمنان، هيچ وَليجه اى نمى گيرند". او با خود فكر مى كند كه "وَليجه" يعنى چه؟ بعضى ها به او مى گويند: "اين كلمه به معناى دوست است"، يعنى مسلمانان فقط با خدا و پيامبر و مؤمنان، دوست مى شوند، اين معنا به دل او نمى نشيند. پيش خود مى گويد: "كاش مى دانستم امام عسكرى(عليه السلام)اين آيه را چگونه تفسير مى كند".
    بعد از مدّتى، او براى كار ديگرى نامه اى به امام مى نويسد، جواب امام عسكرى(عليه السلام) به دستش مى رسد، مى بيند كه امام درباره اين آيه هم براى او مطلبى نوشته است. او مى فهمد كه وَليجه در اينجا به معناى "صاحب ولايت" است. مسلمان واقعى، ولايت خدا، پيامبر و دوازده امام را قبول مى كند و از قبول ولايت طاغوت بيزارى مى جويد.[102]
    ابن ضبعى به ياد قسمتى از زيارت جامعه مى افتد، همان زيارتى كه امام هادى(عليه السلام) آن را بيان كرده است، شيعيان وقتى آن زيارت را مى خوانند به امامان خود چنين مى گويند: "من با شما هستم، با غير شما كار ندارم، به شما ايمان دارم، همه شما را دوست دارم و ولايت شما را پذيرفته ام. من از رهبران و پيشوايانى كه مردم گوش به فرمان آن ها هستند، بيزارم، من فقط گوش به فرمان شما هستم، تسليم شما هستم و هرگز از رهبرانى كه مردم را به سوى آتش جهنّم مى برند، پيروى نمى كنم".[103]


کتاب با موضوع امام يازدهم


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۰: از كتاب شُكوه امامت نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن