کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل دوازده

      فصل دوازده


    اين قانون حكومت هاى استبدادى است، شخصيت هايى كه نزد مردم محبوب هستند دو راه بيشتر ندارند: يا بايد همراه حكومت باشند يا اين كه حذف شوند. امام عسكرى(عليه السلام) هم كه هرگز اين حكومت را تأييد نكرده است، بلكه آن را طاغوت معرفى كرده است، براى همين مُعتمد به فكر آن است كه امام را به شهادت برساند.
    درست است كه مُعتمد چند بار آن حضرت را به زندان افكند و رفت و آمد شيعيان را محدود كرد، ولى امروز اين امام است كه بر دل ها حكومت مى كند، آتش حسد و كينه در دل مُعتمد شعله مى كشد، او بيش از اين نمى تواند اين وضعيت را تحمّل كند، براى همين بزرگان سپاه را دعوت مى كند تا نقشه اى براى مسموم كردن امام طراحى كنند.
    مُعتمد تأكيد مى كند كه اين طرح بايد كاملاً مخفيانه اجرا شود و هيچ كس از آن باخبر نشود. قرار مى شود امام را از زندان آزاد كنند تا او را در خانه خودش مسموم كنند، مسموم شدن امام در زندان به صلاح نيست، مردم شكّ مى كنند.

    * * *


    "اَبُو اَديان" يكى از ياران امام است، او معمولاً نامه هاى امام را به شهرهاى مختلف مى برد. او نزد امام مى رود، امام چند نامه به او مى دهد تا آنها را به شهر مدائن ببرد، سپس امام به او مى گويد: "به مدائن برو و اين نامه ها را برسان! بدان كه سفر تو پانزده روز طول مى كشد، وقتى به سامرّا بازگردى من از دنيا رفته ام، صداى شيون و گريه از اين خانه بلند است".
    اَبُو اَديان شروع به گريه مى كند، به زودى شيعه به داغ امام مبتلا خواهد شد، او اشك چشمش را پاك مى كند و مى گويد:
    ــ آقاى من! بعد از شما چه كسى امام ما خواهد بود؟
    ــ آن كس كه جواب اين نامه ها را از تو طلب كند.
    ــ نشانه اى ديگر برايم بگو!
    ــ آن كس كه بر من نماز بخواند.
    ــ نشانه اى ديگر برايم بگو!
    ــ آن كس كه خبر بدهد در داخل كيسه چيست.
    وقت تمام است، او دوست دارد كه بيشتر خدمت امام باشد، ولى مأموران همه چيز را كنترل مى كنند، بيش از اين صلاح نيست اينجا بماند، او دست امام را مى بوسد و خداحافظى مى كند و به سوى مدائن حركت مى كند.[111]

    * * *


    نزديك به ده روز مى گذرد، خبرى در شهر سامرّا پخش مى شود كه امام عسكرى(عليه السلام)مريض شده است، مُعتمد در جلسه اى نشسته است، اين خبر را براى او مى گويند، او خود را به ناراحتى مى زند و دستور مى دهد تا گروهى از بزرگان به عيادت او بروند، سپس فرمان مى دهد تا بهترين طبيبان دربار براى مداواى او بروند و تأكيد مى كند آن طبيبان، شب و روز در كنار امام باشند تا حال او خوب بشود.
    مردم با خود مى گويند: "چه خليفه خوبى! چقدر دلش مى خواهد امام عسكرى(عليه السلام) بهبود يابد"، آنان نمى دانند كه خود اين خليفه، امام را مسموم كرده است!
    طبيبان به خانه امام مى روند، قبلاً به آنان گفته شده است كه حقّ ندارند از مسموم شدن امام، چيزى بگويند، آنان چند دارو براى امام تجويز مى كنند. مُعتمد فرمان مى دهد بر تعداد مأموران اضافه شود، رفت و آمدها بيشتر كنترل مى شود.
    دو روز مى گذرد، خبر مى رسد كه حال امام، وخيم شده است، مُعتمد فرمان مى دهد تا قاضى بزرگ حكومت با عدّه اى از بزرگان به عيادت امام بروند، همه چيز زير نظر است، حكومت مى خواهد ببيند آيا اثرى از مهدى(عليه السلام) پيدا مى كند يا نه؟ حكومت مى داند مهدى(عليه السلام) هر كجا باشد براى عيادت پدر خود مى آيد، اين بهترين فرصت براى دستگيرى اوست، نيروهاى فراوان در اطراف خانه امام، جمع شده اند، گويا كه حكومت نظامى شده است...[112]

    * * *


    نيمه شب است، شب هشتم ماه ربيع الأول. سال 360 هجرى. امام در بستر بيمارى است، او آخرين نامه هاى خود را براى شيعيان مى نويسد و سپس از هوش مى رود، چند ساعت مى گذرد، امام چشمان خود را باز مى كند، عَقيد (كه افتخار داشت خادم امام باشد) آنجاست، امام به او مى گويد: "برايم مقدارى جوشانده مَصطَكى آماده كن".
    عَقيد جوشانده را آماده مى كند، مصطكى، داروى گياهى است. وقتى كبد انسان، حرارت زيادى داشته باشد آن را مصرف مى كنند، براى كسى كه مسموم شده است مصطكى خوب است. (اين يك پيام امام براى تاريخ است تا شيعيانش بفهمند او مسموم شده است).
    اكنون امام مى نشيند، صَيقل (همسر امام) ظرف جوشانده را به امام مى دهد، دست امام به شدّت مى لرزد و مى خواهد آن را بنوشد، ظرف به دندان هاى امام مى خورد، او نمى تواند آن را بنوشد.
    امام به عَقيد مى گويد: "داخل آن اتاق شو! در آنجا پسرم را مى بينى كه در حال سجده است، او را به اينجا بياور!". عَقيد به آن اتاق مى رود، مهدى(عليه السلام) را مى بيند كه پنج سال دارد، او در تاريكى شب به سجده رفته است و با خدا نجوا مى كند. عَقيد سلام مى كند و پاسخ مى شنود، به او خبر مى دهد كه پدر مى خواهد او را ببيند.
    مهدى(عليه السلام) نزد پدر مى آيد، وقتى پدر او را مى بيند اشك از چشمانش جارى مى شود، پس مى گويد: "پسرم! به من آب بنوشان كه وقت ديدار من با خدا فرا رسيده است".
    مهدى(عليه السلام) ظرف آب را مقابل صورت پدر مى آورد، پدر از آن مى نوشد، سپس مى گويد: "مرا براى نماز آماده كن". مهدى(عليه السلام)ظرف آبى مى آورد، پارچه اى هم بر روى زانوى او مى اندازد، با دستان خود پدر را وضو مى دهد (آن قدر ضعف بر امامغلبه كرده است كه نمى تواند خودش وضو بگيرد). امام در بستر خود قرار مى گيرد، در همان حالت نماز مى خواند. اشك در چشمان مهدى(عليه السلام) حلقه زده است، دل او، آماج غصّه هاست...
    لحظاتى مى گذرد، وقت آن فرا مى رسد كه روح امام به اوج آسمان ها پرواز كند و از اين قفس دنيا آزاد شود، لحظه وصال نزديك است، همان لحظه اى كه امام سال هاى سال در انتظارش بود...
    اكنون او رو به مهدى(عليه السلام) مى كند و مى گويد: "فرزندم! تو صاحب الزمان هستى و حجّت خدا در روى زمين هستى! تو جانشين و آخرين امام هستى! بعد از تو ديگر، هيچ امامى نخواهد آمد. پيامبر بشارت آمدن تو را به همه داده است".[113]
    اكنون، روح امام به آسمان ها پر مى كشد و براى هميشه چشمانش بسته مى شود (او در سن 28 سالگى به شهادت مى رسد).

    * * *


    صبح كه مى شود، خبر در شهر مى پيچد، شورى بر پا مى شود، همه علاقمندان آن حضرت با چشمانى اشكبار به سوى خانه امام مى آيند، صداى شيون و گريه از خانه بلند است.
    مُعتمِد دستور مى دهد تا خانه را به دقّت بگردند، هر چه در آنجا هست را ضبط كنند، صَيقل (همسر امام) را دستگير مى كنند و به خانه اى مى برند تا معلوم شود آيا بچّه اى در راه دارد يا نه. (حكومت از هر كسى كه از نسل امام باشد، هراس دارد).
    پيكر امام را در وسط حياط قرار مى دهند، يكى از بزرگان حكومت جلو مى آيد و پارچه اى كه روى صورت امام است كنار مى زند و مى گويد: "نگاه كنيد! اين آقا به مرگ طبيعى از دنيا رفته است، پزشكان و قاضى شهر شاهد اين امر بوده اند، شما هم شاهد باشيد".[114]
    جعفركذّاب در گوشه اى به عنوان "صاحب عزا" ايستاده است، گروهى به او تسليت مى گويند، لحظاتى مى گذرد، اعلام مى شود كه مردم به بيرون خانه بروند تا پيكر امامرا غسل دهند و كفن كنند، همه از خانه بيرون مى روند.

    * * *


    اَبُو اَديان كه به مدائن رفته بود از سفر بازمى گردد، مى بيند كه بازارهاى شهر تعطيل است، شورى برپاست، شيعيان عزادارند، او به سوى خانه امام مى آيد، كنار درِ ورودى خانه، جمعيّت زيادى را مى بيند كه ايستاده اند.
    جعفركذّاب هم آنجاست، هوادارانش دور او را گرفته اند و طورى با او رفتار مى كنند كه گويا او، امام دوازدهم است! اَبُو اَديان با خود مى گويد: "آخر اين جعفر چگونه مى تواند امام باشد؟ من خودم ديدم كه شراب مى خورد، قمار مى كرد". اَبُو اَديان جلو مى رود و به او تسليت مى گويد و در كنار او مى ايستد.
    يكى از داخل خانه بيرون مى آيد و به جعفركذّاب مى گويد: "آقاى من! برادر شما را كفن كرده اند، تشريف بياوريد بر پيكر او نماز بخوانيد".
    جعفركذّاب با جمعيت وارد خانه مى شود، پيكر امام را در تابوتى گذاشته اند، جعفركذّاب جلو مى آيد تا بر امام نماز بخواند، همه جمعيت پشت سر او مى ايستند، او لحظه اى صبر مى كند تا جمعيّت آرام بگيرند و صفّ هاى نماز، مرتب شود. او مى خواهد دست هاى خود را بالا ببرد و "الله اكبر" را بگويد، كه ناگهان مهدى(عليه السلام) ظاهر مى شود و عباى جعفر را مى كشد و با صداى بلند مى گويد: "عمو! من بايد بر پدرم نماز بخوانم!".
    جعفركذّاب بى اختيار كنار مى رود و جاى خود را به مهدى(عليه السلام)مى دهد، اكنون مهدى(عليه السلام) نماز را مى خواند و بعد از نماز از ديده ها پنهان مى شود، در هنگام نماز، قدرت خدا جلوه گر شد، هيچ كس نمى توانست از جاى خود تكان بخورد، هواداران جعفركذّاب مى خواستند جلو بيايند و سر و صدا راه اندازند، ولى نتوانستند، مأموران حكومت هم توانايى حركت نداشتند.
    بعد از نماز، پيكر امام عسكرى(عليه السلام) را كنار قبر پدرش (امام هادى(عليه السلام)) به خاك مى سپارند و جمعيت متفرق مى شود.[115]

    * * *


    اَبُو اَديان در گوشه اى ايستاده است كه ناگهان صدايى به گوشش مى رسد: "جواب نامه هاى پدرم را به من بده!"، او نگاه مى كند، مهدى(عليه السلام)را مى بيند، پس آن نامه ها را تحويل مى دهد و با خود مى گويد: "اين هم نشانه دوم". او سخن امام عسكرى(عليه السلام) را به ياد دارد كه به او گفت: "هر كس جواب نامه ها را از تو بخواهد و بر من نماز بخواند" اين دو نشانه آشكار شد، ولى نشانه سوم، باقى مانده است.
    چند روز مى گذرد، گروهى از شيعيان قم به سامرّا مى آيند، هواداران جعفركذّاب آنان را نزد جعفركذّاب مى برند، اَبُو اَديان هم همراه آنان مى رود.
    اهل قم سلام مى كنند و مى گويند: "ما از قم نامه ها و پول هايى آورده ايم، بگو بدانيم آن نامه ها را چه كسى نوشته است و مقدار پولى را كه همراه داريم چقدر است؟".
    وقتى جعفركذّاب اين را مى شنود عصبانى مى شود و مى گويد: "از من توقّع داريد كه علم غيب بدانم؟". اهل قم متحيّر مى مانند چه كنند، از خانه جعفركذّاب بيرون مى آيند.
    اَبُو اَديان از آنان مى خواهد كمى صبر كنند، ساعتى مى گذرد، شخصى نزد آنان مى آيد و مى گويد: "من از طرف مهدى(عليه السلام)آمده ام، شما نامه هايى را آورده ايد"، سپس نام صاحب آن نامه ها را يكى يكى مى گويد، بعد مى گويد: "شما كيسه اى همراه داريد كه در آن هزار و ده سكّه طلا است، نقش روى ده سكّه از آن ها پاك شده است". اهل قم مى گويند: "سخنان تو درست است"، پس نامه ها و آن كيسه پول را به او مى دهند تا به مهدى(عليه السلام)تحويل بدهد.
    اكنون اَبُو اَديان مى فهمد كه منظور از "نشانه سوم" چه بود، امام عسكرى(عليه السلام)به او گفته بود هر كس از كيسه خبر بدهد، امام دوازدهم است، او ديگر يقين مى كند كه مهدى(عليه السلام)فرزند امام عسكرى(عليه السلام) است و جانشين اوست، اگر چه مهدى(عليه السلام) در پس پرده غيبت است ولى هدايت جامعه را به عهده دارد و نمى گذارد شيعيانش گرفتار گمراهى شوند.
    وقتى ابرها روى خورشيد را مى پوشانند، هنوز هم مى شود از نور خورشيد بهره برد، روشنايى روز از خورشيد است اگر خورشيد نباشد، دنيا در سرما و تاريكى نابود مى شود. ابرها نمى توانند كسى را از فيض خورشيد محروم كنند. وجود مهدى(عليه السلام) همانند خورشيد پشت ابر است.[116]

    * * *


    حكومت براى اين كه مردم خيال كنند هيچ فرزندى از امام عسكرى(عليه السلام)باقى نمانده است، دستور مى دهد ميراث آن حضرت را بين جعفركذّاب و صَيقل (همسرِ امام عسكرى(عليه السلام)) تقسيم كنند. اين طرحى از طرف حكومت است، ولى شيعيان باور دارند كه مهدى(عليه السلام)وارث امام عسكرى(عليه السلام) است و او همان كسى كه ريشه طاغوت ها را از روى زمين خواهند كند.

    * * *


    مدّتى مى گذرد، جعفركذّاب كه مى فهمد ديگر در ميان شيعيان جايگاهى ندارد نزد وزير مُعتمد مى رود و به او چنين مى گويد:
    ــ تو كارى كن كه مردم امامت مرا قبول كنند و مرا جانشين برادرم بدانند، در مقابل، هر سال بيست هزار سكّه طلا به تو مى دهم.
    ــ اى نادان! خليفه با آن همه قدرتش نتوانست در اعتقاد شيعيان به امام عسكرى(عليه السلام) رخنه اى ايجاد كند، او چقدر از شيعيان را زندانى كرد و شكنجه نمود ولى آنان دست از اعتقاد خود برنداشتند.
    ــ منظور تو از اين سخن چيست؟
    ــ اگر تو در نظر شيعيان، امام باشى، نيازى به يارى من و حكومت ندارى، اگر هم در نظر آنان، امام نباشى كمك ما براى تو فايده اى نخواهد داشت!
    وقتى جعفركذّاب اين سخن را مى شنود از يارى حكومت براى رسيدن به هدف خود نااميد مى شود.

    * * *


    چند سال مى گذرد، جعفركذّاب مى فهمد كه ادّعاى او، هيچ فايده اى ندارد، پس از آن ادّعاى دروغين دست برمى دارد و از رفتار خود پشيمان مى شود و راه توبه را برمى گزيند و بعد از مدّتى از دنيا مى رود.
    نامه اى از طرف مهدى(عليه السلام) به دست شيعيان مى رسد، در آن نامه چنين نوشته شده است: "حكايت من و عمويم جعفر، حكايت يوسف با برادرانش است". آرى، برادرانِ يوسف از روى حسادت، او را در چاه انداختند، حتّى تصميم گرفته بودند او را به قتل برسانند، يوسف(عليه السلام) به سختى هاى زيادى گرفتار شد، ولى وقتى برادرانش اظهار پشيمانى كردند و از او عذرخواهى كردند، آنان را بخشيد. جعفر هم وقتى از راه و روش باطل خود دست برداشت، مهدى(عليه السلام) او را بخشيد، چرا كه قلب او، پر از مهربانى است...

    * * *


    به پايان اين كتاب رسيدم، مى خواهم اين جمله را بنويسم: از امام عسكرى(عليه السلام)آموختم كه در قنوت نماز براى آقاىِ خود، امام زمان دعا كنم، با اين كار، او را كه مظلوم تر از همه است يارى نمايم.
    اكنون با خود عهد مى بندم كه بيشتر به فكر آقاىِ خود باشم، هر كس "كيميا" دارد مى تواند مس را به طلا تبديل كند، ياد "آقا" همچون كيمياست، وقتى به ياد او باشم، عشق دنيايى از دلم بيرون مى رود و عشق او در آن مى نشيند.
    كاش همه مى دانستند كه خدا هيچ كارى را به اندازه دعا براى ظهور "آقا" دوست ندارد، اين كار باعث شادى دل پيامبر و حضرت فاطمه(عليها السلام)مى شود...
    اگر همه شيعيان در قنوت نماز خود، (همانند امام عسكرى(عليه السلام)) براى ظهور آقا دعا كنند، ظهور او فرا مى رسد، دعا براى او باعث مى شود ما اين قدر گرفتار غفلت نشويم، غفلت از ياد آقا، باعث غربت او شده است...
    پس همه با هم در همه حال و هر جا، دست به دعا برداريم كه دعا براى ظهور، دعا براى همه زيبايى هاست: اللهمَّ عَجِّلْ لِوَليِّكَ الفَرَجَ.


کتاب با موضوع امام يازدهم


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۲: از كتاب شُكوه امامت نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن