کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل پنج

      فصل پنج


    مُهتدى بر تخت نشسته است، او در آغاز دوران خلافتش است و نياز دارد كه در ميان مردم مقبوليّت پيدا كند، براى همين زندانيان را آزاد مى كند و جوّ خفقان جامعه را كم مى كند و از سخت گيرى ها مى كاهد.
    روز پنجم شعبان كه فرا مى رسد، با دستور خليفه، امام عسكرى(عليه السلام) از زندان آزاد مى شود و به خانه اش باز مى گردد. خبر آزادى امام باعث خوشحالى شيعيان مى شود و كم و بيش با امام ديدار مى كنند، آنان مى دانند كه اين فضاى باز سياسى به زودى بسته خواهد شد براى همين از فرصت استفاده مى كنند و سؤالات خود را از امام مى پرسند و امام آنان را راهنمايى مى كند.
    مُهتدى دستور مى دهد تا موسيقى در تمام شهر سامرّا ممنوع بشود، زنانى كه ترانه مى خوانند از اين شهر اخراج شوند.[21]
    مردم خيلى خوشحال هستند; آنها مى بينند بعد از سال ها، يك حكومت كاملاً اسلامى روى كار آمده است كه مى خواهد احكام خدا را اجرا كند.
    خليفه هايى كه قبلاً روى كار آمده بودند، كارشان آدم كشى بود و همه فكرشان شهوت رانى بود و زنان ترانه خوان را دور خود جمع مى كردند; امّا مُهتدى در اين هواى گرم تابستان، روزه مستحبّى مى گيرد و شب ها صداى گريه اش بلند است!! واقعاً بايد به هوش مهتدى آفرين گفت! او دست شيطان را از پشت بسته است، او فتنه اى بزرگ را آرام مى كند و از ابزار دين، براى فريب مردم بهره مى برد![22]

    * * *


    مسيحيان مراسمى به نام "عيد پاك" دارند، اين مراسم در روز يكشنبه آخر ماه فروردين برگزار مى شود، آنان مى گويند: "وقتى عيسى(عليه السلام) كشته شد، او را به خاك سپردند، در چنين روزى او از قبر خود بيرون آمد و به آسمان عروج كرد"، اين باورى است كه آنان دارند، در اين روز پاى چند نوجوان را مى شويند. اين نوجوانان، نمادى از ياران عيسى(عليه السلام)هستند.
    "اَنُوش" يكى از بزرگان مسيحى است، او در سامرّا زندگى مى كند، دو پسر او به سن نوجوانى رسيده اند، او مى خواهد مراسم "عيد پاك" را برگزار كند و دو پسرش به عنوان نمادِ ياران عيسى(عليه السلام) در اين مراسم شركت دهد، مراسم در خانه او برگزار مى شود، همه مسيحيانى كه در سامرّا هستند در خانه او جمع خواهند شد.
    اَنُوش نامه اى به مُهتدى مى نويسد و از او مى خواهد اجازه دهد تا امام عسكرى(عليه السلام) در مراسم آنان شركت كند.
    مُهتدى كه تازه روى كار آمده است اين امر را قبول مى كند، ماجرا را به امام خبر مى دهد و از او مى خواهد به اين مراسم برود. امام قبول مى كند.
    روز موعود فرا مى رسد، امام به سوى خانه اَنُوش حركت مى كند، وقتى نزديك خانه او مى رسد، اَنُوش با پاى برهنه به استقبال امام مى آيد و چنين مى گويد: "من مى خواهم به دعاىِ شما كه بازمانده نبوت و رسالت هستى تبرّك جويم".
    امام وارد خانه او مى شود، جمعيت زيادى در آنجا جمع شده اند، دو پسر اَنُوش هم در آنجا هستند، مراسم آغاز مى شود، اَنُوش خدمت امام است، امام به يكى از پسرهاى او اشاره مى كند و مى گويد: "اين پسر تو سه روز ديگر بيمار مى شود و از دنيا مى رود، امّا پسر ديگرت مسلمان مى شود و اسلامش نيكو مى شود و از دوستان ما مى گردد".
    اَنُوش پاسخ مى دهد: "آقاى من! سخن شما حقّ است، مرگ پسرم برايم سخت خواهد بود، ولى وقتى شنيدم فرمودى پسر ديگرم از دوستان شما مى شود، داغ پسر ديگرم را برايم آسان مى سازد".
    سه روز مى گذرد، يكى از پسرها مى ميرد، پسر ديگر بعد از يك سال، مسلمان مى شود و ياران و دوستان امام مى گردد.[23]

    * * *


    شايد فكر كنى مُهتدى، آدم خوبى باشد، او كه اهل نماز و طاعت است; شايد ديگر نسبت به امام سخت گيرى نكند، شايد او به تبعيد امام پايان بدهد و اجازه دهد كه امام به شهر خودش، مدينه برود. شايد او به فشارهايى كه ساليان سال شيعيان را به ستوه آورده، پايان بدهد.
    ولى تعجّب مى كنم وقتى مى بينم كه مُهتدى دستور مى دهد تا تعداد جاسوسان خانه امام عسكرى(عليه السلام) بيشتر شود تا مبادا مهدى(عليه السلام) به دنيا آيد، گويا همه آن روزه ها و نمازهاى مُهتدى، يك بازى است! بازىِ خواب كردن مردم! اين بهترين راه براى عوام فريبى است.
    درست است كه خليفه عوض شد و خيلى از سياست ها هم تغيير كرد; امّا سياست اصلى آنها، هرگز تغيير نمى كند، دشمنى با مهدويت، سياست اصلى اين حكومت است.
    مُهتدى دستور داده است تا روزهاى دوشنبه و پنج شنبه امام عسكرى(عليه السلام)به قصر او بيايد، حضور او در اين دو روز اجبارى است، او مى خواهد تا امام نتواند از سامرّا خارج شود.
    وقتى امام به سمت قصر خليفه مى رود، مردم براى ديدن او، صفّ مى كشند، اين كار خداست كه محبّت او در دل مردم جاى گرفته است.[24]

    * * *


    روز دوشنبه است، اسماعيل جُعفى كنار خيابان نشسته است، او منتظر است تا امام عسكرى(عليه السلام) از راه برسد، وقتى امام مى آيد، نزديك مى شود و مى گويد: "آقاى من! من فقيرم. به خدا قسم هيچ چيز ندارم، گرسنه ام و پولى ندارم غذا تهيه كنم".
    امام به او مى گويد: "چرا قسم دروغ مى خورى؟ دويست سكّه طلا در جايى زير خاك مخفى كرده اى! چرا مى گويى هيچ پولى ندارم؟".
    اسماعيل جُعفى از خجالت سرش را پايين مى اندازد، امام مى گويد: "من اين سخن را نگفتم تا به تو چيزى ندهم!"، پس امام رو به خدمتكار خود مى كند و مى گويد: "هر چه پول پيش توست به اين مرد بده!".
    خدمتكار به اسماعيل جُعفى دويست سكّه طلا مى دهد بعد امام مى گويد: "تو سكّه هايت را براى روز مبادا در جايى مخفى كرده اى، ولى روزى كه به آن نياز پيدا كنى از آن محروم خواهى شد".
    اسماعيل جُعفى به خانه خود بازمى گردد، با پولى كه امام به او داده بود زندگى مى كند، مدّتى مى گذرد و نياز به پول پيدا مى كند، به زيرزمين خانه اش مى رود، خاك ها را كنار مى كند ولى مى بيند سكّه هايش نيست، مدتى قبل، پسرش از جاى سكّه ها باخبر شده است و همه سكّه ها را برداشته است. آن روز او به رازِ سخن امام پى برد كه به او گفت: "روزى كه به آن سكّه ها نياز پيدا كنى از آن محروم خواهى شد".[25]

    * * *


    روز چهاردهم شعبان است، نزديك غروب است، حكيمه، عمّه امام عسكرى(عليه السلام)است، او به خانه امام آمده است، امام از او مى خواهد تا افطار را پيش او بماند، (ماه شعبان روزه گرفتن ثواب زيادى دارد). اذان مغرب را مى گويند، بعد از نماز، سفره افطار پهن مى شود، سفره اى ساده...
    ساعتى مى گذرد، حكيمه ديگر مى خواهد به خانه خود برگردد. او نزد امام مى آيد و مى گويد:
    ــ سرورم! اجازه مى دهى زحمت را كم كنم و به خانه ام بروم؟
    ــ عمّه جان! دلم مى خواهد امشب پيش ما بمانى. امشب شبى است كه تو سال هاست در انتظار آن هستى.
    ــ منظور شما چيست؟
    ــ امشب، وقت سحر، فرزندم مهدى(عليه السلام) به دنيا مى آيد. آيا تو نمى خواهى او را ببينى؟
    ــ سرورم! مادر او كيست؟
    ــ نرجس!
    حكيمه خيلى خوشحال مى شود، خدا را شكر مى كند و به نزد نرجس مى رود، شايد مى خواهد به او گلايه كند كه چرا قبلاً در اين مورد چيزى به او نگفته است.[26]
    حكيمه مى آيد و نگاهى به نرجس مى كند. مى خواهد سخن بگويد كه ناگهان مات و مبهوت مى ماند، مادرى كه قرار است امشب فرزندى را به دنيا بياورد بايد نشانه اى از حاملگى داشته باشد، امّا در نرجس هيچ نشانه اى از حاملگى نيست!! يعنى چه؟
    او به نزد امام عسكرى(عليه السلام) برگشته و مى گويد:
    ــ سرورم به من خبر دادى كه امشب خدا به تو پسرى عنايت مى كند، امّا در نرجس كه هيچ اثرى از حاملگى نيست.[27]
    ــ امشب فرزندم به دنيا مى آيد.
    ــ آخر چگونه چنين چيزى ممكن است؟
    ــ عمّه جان! ولادت پسرم مهدى(عليه السلام) مانند ولادت موسى(عليه السلام) خواهد بود.[28]
    آرى، فرعون تصميم داشت قبل از آن كه موسى(عليه السلام) به دنيا بيايد، او را به قتل برساند، فرعون هفتاد هزار نوزاد را كشت، ولى خدا اراده كرد كه موسى(عليه السلام) به دنيا بيايد و هيچ كس نفهمد كه مادر او، حامله است، خدا بر هر كارى تواناست.
    امشب كه شب نيمه شعبان است تاريخ تكرار مى شود، همان طور كه تا شب تولّد موسى(عليه السلام)، هيچ اثرى از حاملگى در مادر موسى(عليه السلام) نبود، در نرجس هم هيچ اثرى نيست.[29]

    * * *


    حكيمه مى خواهد نزد نرجس برود. او با خود فكر مى كند كه نرجس مقامى آسمانى پيدا كرده است،. حكيمه بوسه اى بر دست نرجس مى زند و مى گويد: "بانوى من!". نرجس تعجّب مى كند و مى گويد: "چرا اين كار را مى كنى؟ شما دختر امام جواد(عليه السلام)، خواهر امام هادى(عليه السلام)و عمّه امام عسكرى(عليه السلام) هستى. من بايد دست شما را ببوسم. احترام شما بر من لازم است، شما بانوىِ من هستيد".
    حكيمه لبخندى مى زند و مى گويد: "حالا ديگر من بايد بر دستت بوسه بزنم و احترام تو را بيشتر بگيرم; زيرا تو مادر پسرى مى شوى كه همه پيامبران آرزوى بوسه بر خاك قدم هايش را دارند، خدا تو را براى مادرى آخرين حجّت خودش انتخاب نموده و اين تاج افتخار را بر سر تو نهاده است".[30]

    * * *


    چند ساعت مى گذرد، حكيمه نزد نرجس مى آيد، نگاهى به او مى كند و به فكر فرو مى رود و با خود مى گويد: "صبح شد و خبرى نشد"، ناگهان صداى امام عسكرى(عليه السلام) به گوشش مى رسد: "عمّه جان! هنوز شب به پايان نرسيده است".[31]
    سحر نزديك مى شود، حكيمه در كنار نرجس نشسته است و مشغول خواندن سوره قدر است كه ناگهان نورى تمام فضاى اتاق را فرا مى گيرد. حكيمه ديگر نمى تواند نرجس را ببيند. پرده اى از نور ميان او و نرجس واقع شده است.[32]
    حكيمه مات و مبهوت شده است. او تا به حال چنين صحنه اى را نديده است. او مضطرب مى شود و از اتاق بيرون مى دود و نزد امام عسكرى(عليه السلام)مى رود:
    ــ پسر برادرم!
    ــ چه شده است؟ عمّه جان!
    ــ من ديگر نرجس را نمى بينم، نمى دانم نرجس چه شد؟
    ــ لحظه اى صبر كن، او را دوباره مى بينى.
    حكيمه با سخن امام آرام مى شود و به سوى نرجس باز مى گردد، كنار او نوزادى را مى بيند كه در هاله اى از نور است و رو به قبله به سجده رفته است...[33]

    * * *


    حكيمه جلو مى رود و مهدى(عليه السلام) را در آغوش مى گيرد، به بازوىِ راست او نگاه مى كند، مى بيند كه با خطّى از نور آيه 81 سوره "اسرا" بر آن نوشته شده است: (جَآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِـلُ...): "حق آمد و باطل نابود شد. به راستى كه باطل، نابودشدنى است".[34]
    حكيمه مهدى(عليه السلام)را نزد پدرش مى برد، پدر فرزندش را در آغوش مى گيرد و بر صورتش بوسه زده و در گوشش اذان مى گويد و سپس مى گويد: "به اذن خدا، سخن بگو فرزندم!".
    صداى زيباىِ مهدى(عليه السلام)سكوت فضا را مى شكند و چنين قرآن مى خواند: (وَ نُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِى الاَْرْضِ...): "و ما اراده كرده ايم تا بر كسانى كه مورد ظلم واقع شدند، منّت بنهيم و آنها را پيشواى مردم گردانيم و آنها را وارث زمين كنيم"...[35]

    * * *


    صداى اذان صبح به گوش مى رسد، وقت نماز است، دو فرشته از طرف خدا به زمين مى آيند، يكى جبرئيل است و ديگرى روح القدس. آنها آمده اند تا مهدى(عليه السلام) را به آسمان ببرند. امام عسكرى(عليه السلام) فرزندش را به جبرئيل و روح القُدُس مى دهد و خودش مشغول نماز صبح مى شود.
    مهدى(عليه السلام) را به آسمان مى برند، ساعتى مى گذرد، خدا چنين به فرشتگان وحى مى كند: "مهدى را به نزد پدرش بازگردانيد و به او بگوييد كه نگران فرزندش نباشد، من حافظ و نگهبان مهدى هستم تا روزى كه قيام كند و حقّ را به پا دارد و باطل را نابود كند". فرشتگان مهدى(عليه السلام) را نزد پدر و مادرش مى آورند.[36]

    * * *


    ساعتى مى گذرد، هوا روشن شده است، صداى درِ خانه به گوش مى رسد، جاسوسان حكومت آمدند، حكيمه نمى داند چه كند؟ در خانه را باز كند يا نه؟ اگر جاسوسان بيايند و مهدى(عليه السلام) را ببيند چه خواهد شد؟
    بار ديگر فرشتگان ظاهر مى شوند و امام عسكرى(عليه السلام) فرزندش را به آنان مى دهد، اين سخن امام با جبرئيل است: "مهدى را به آسمان ها ببر و از او محافظت نما". جبرئيل نزديك مى آيد، مهدى(عليه السلام) را از دست پدر مى گيرد و مى خواهد به سوى آسمان پر بكشد، نرجس اشك مى ريزد، امام به او مى گويد: "گريه نكن! به زودى فرزندت در آغوش تو خواهد بود".
    درِ خانه با شدّت بيشترى كوبيده مى شود: "در را باز كنيد!"، حكيمه با سرعت مى رود در را باز مى كند، جاسوسان مى آيند همه جاى خانه را مى گردند، به همه اتاق ها سر مى زنند، ولى هيچ چيز تازه اى نمى بينند. همه چيز در شرايط عادى است.

    * * *


    امام عسكرى(عليه السلام) مى داند كه در آينده عدّه اى پيدا خواهند شد و چنين خواهند گفت: "امام يازدهم از دنيا رفت و هيچ فرزندى از او باقى نماند". بايد فتنه آنها را خنثى كرد. اين وظيفه بسيار سنگينى است كه خدا بر عهده امام عسكرى(عليه السلام)گذاشته است.
    شب هجدهم شعبان فرا مى رسد، در تاريكى شب، گروهى به سوى خانه امام مى روند، امام مى خواهد با آن ها سخن بگويد، فرصت زيادى نيست، بايد سريع به سراغ اصلِ موضوع رفت.
    امام به آنها خبر مى دهد كه خدا به وعده اش عمل كرده و مهدى(عليه السلام)به دنيا آمد. همه خوشحال مى شوند، بعضى ها به سجده مى روند و خدا را شكر مى كنند. امام از جا برمى خيزد و از اتاق بيرون مى رود، بعد از مدتّى، او در حالى كه مهدى(عليه السلام) را روى دست گرفته است، وارد مى شود.
    همه از جاى خود بلند مى شوند و احترام مى كنند. اشك در چشمان آنها حلقه مى زند. امام عسكرى(عليه السلام) به آنان رو مى كند و مى گويد: "اين فرزند من است و امامِ شما بعد از من است. او همان قائم است كه سرانجام قيام خواهد كرد و همه دنيا را پر از عدالت خواهد نمود".[37]
    آرى، خط امامت ادامه پيدا كرده است. دنيا هرگز بدون امام باقى نمى ماند. اگر لحظه اى امام معصوم نباشد دنيا در هم پيچيده مى شود.[38]

    * * *


    نوزاد يكى از شيعيان كه در سامرّا زندگى مى كند، به شدّت مريض مى شود، او همسر خود را نزد حكيمه مى فرستد و براى شفاى فرزندش از او كمك مى خواهد.
    حكيمه يك ميل سرمه به او مى دهد و مى گويد: "چند شب پيش، خدا پسرى به امام عسكرى(عليه السلام) داد، با اين ميل به چشم آن نوزاد، سرمه كشيده ام، تو اين ميل را بگير و به چشم فرزندت سرمه بكش". او ميل سرمه را مى گيرد و تشكّر مى كند و به خانه باز مى گردد و به چشم فرزندش با آن ميل سرمه مى كشد و فرزندش شفا مى گيرد.
    آرى، حكيمه اين گونه تولّد مهدى(عليه السلام) را به شيعيانى كه به آنان اطمينان دارد خبر مى دهد.[39]

    * * *


    وقتى خدا به كسى بچّه اى مى دهد مستحب است گوسفندى را براى او قربانى كنند و با گوشتش غذايى تهيّه كنند و به مردم بدهند، اين كار باعث مى شود تا بلاها از آن نوزاد دور شود. به اين كار "عقيقه" مى گويند.[40]
    امام عسكرى(عليه السلام) مى خواهد تا براى فرزندش، عقيقه كند، قلم و كاغذ در دست مى گيرد و نامه اى به بعضى از ياران نزديك خود در شهرهاى مختلف مى نويسد و از آنها مى خواهد تا براى مهدى(عليه السلام)عقيقه كنند، سيصد گوسفند در شهرها به نيّت سلامتى مهدى(عليه السلام)قربانى مى شود.[41]
    حكومت نمى تواند از قربانى كردن گوسفندان، جلوگيرى كند، شيعيان زيادى از غذايى كه از گوشت گوسفندها تهيه شده است مى خورند، آنان به سخن امام عسكرى(عليه السلام) ايمان دارند، وقتى آن امام پيام داده است كه اين غذا، عقيقه فرزندم مهدى(عليه السلام) است، براى آنان يقين حاصل مى شود كه مهدى(عليه السلام) به دنيا آمده است...

    * * *


    امام عسكرى(عليه السلام) به شيعيانش نامه مى نويسد و با آنان درباره مهدى(عليه السلام)سخن مى گويد، يكى از اين نامه ها، به دست "احمد بن اسحاق قمّى" مى رسد، او از علماى شهر قم است.[42]
    امام در نامه خود به او چنين نوشته است: "خدا به وعده خود وفا نمود و فرزند من به دنيا آمد. من اين خبر را فقط به شيعيان خود گفته ام و دوست داشتم كه تو هم از آن با خبر شوى تا خوشحال شوى".[43]
    در نامه ديگرى امام چنين مى نويسد: "ستمگران خيال كردند كه مى توانند مرا به قتل برسانند تا نسل پيامبر قطع بشود، آنان تلاش زيادى كردند تا مهدى(عليه السلام) به دنيا نيايد، ولى قدرت خدا، بالاتر از همه قدرت هاست".[44]


کتاب با موضوع امام يازدهم


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۵: از كتاب شُكوه امامت نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن