کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل چهار

      فصل چهار


    قبيحه، مادر مُعتزّ است. او در كاخ خليفه هر كار كه بخواهد مى كند، خزانه حكومت در دست اوست، ميليون ها سكّه طلا را از آنجا برمى دارد و كسى حقّ اعتراض ندارد.
    خزانه حكومت كم و كم تر مى شود، صالح تركى كه يكى از فرماندهان بزرگ سپاه است به خليفه اعتراض مى كند و از او مى خواهد تا دست مادرش را از خزانه حكومت كوتاه كند. مادر خليفه اين مطلب را مى شنود، كينه او را به دل مى گيرد، او با چند تن از سران سپاه، جلسه مى گيرد و نقشه قتل صالح تركى را طراحى مى كند.
    جاسوسان نقشه مادر خليفه را به صالح تركى گزارش مى دهند كه نقشه مادر خليفه چيست، صالح تركى وقتى ماجرا را مى فهمد پيش دستى مى كند و مى خواهد به آنان، ضربه بزند، براى همين دستور مى دهد تا گروهى از سپاهيان شورش كنند، مدّتى است كه حقوق آنان پرداخت نشده است، آنان شمشيرهاى خود را در دست مى گيرند و به سوى كاخ مى آيند.
    مُعتزّ دلش به سپاه خوش است، او خيال مى كند فرمانده سپاه هر معترضى را سركوب خواهد كرد، امّا نمى داند كه خود فرمانده پشت اين ماجراست.

    * * *


    شورشى ها خودشان را به قصر خليفه رسانده اند و خواستار ديدار با خليفه هستند، صالح تركى حفاظت كاخ خليفه را به عهده دارد، كسى نمى داند كه او با اين شورشى ها همدست است. صالح تركى به آنان مى گويد: خواسته شما چيست؟ شورشى ها پاسخ مى دهند: مى خواهيم خليفه را ببينيم.
    صالح تركى شخصى را به نزد مُعتزّ مى فرستد تا ماجرا را به او خبر بدهد، مُعتزّ پاسخ مى دهد: "من بيمار هستم، حال سخن گفتن ندارم، اگر آنان كار لازمى دارند يك نفر را بفرستند تا با من سخن بگويد"، مُعتزّ خيال مى كند اوضاع مرتب است و خطرى او را تهديد نمى كند.

    * * *


    وقتى به شورشى ها خبر مى دهند كه خليفه مى گويد: "من حال سخن گفتن ندارم"، عصبانى مى شوند، آنان مى گويند: "ما بوديم كه به خليفه اين قدرت را داديم، ما با دشمنان خليفه جنگ كرديم، جان خود را به خطر انداختيم، اكنون او حال ندارد تا با ما سخن بگويد؟".
    شورى در ميان جمعيت پديدار مى شود، فرياد اعتراض بلند مى شود، همه به سمت در كاخ هجوم مى برند، محافظان نمى توانند كارى بكنند، شورشيان در را مى شكنند و وارد كاخ مى شوند و به سمت مُعتزّ مى روند و به او مى گويند: "چرا حقوق ما را نمى دهى؟"، مُعتزّ مى گويد: "در خزانه پولى نيست"، آنها مى گويند: "از مادرت كه اين همه پول دارد بگير و به ما بده".
    مُعتزّ كه آشفته است به مادرش پيام مى فرستد، لحظاتى مى گذرد، مادرش چنين پيام مى دهد: "من پولى ندارم كه به آنها بدهم". وقتى شورشيان اين سخن را مى شنوند خشمناك مى شوند و به سوى مُعتزّ مى روند و پايش را مى گيرند و او را روى زمين مى كشند و از اتاق بيرون مى آورند. پيراهن او پاره مى شود، آنان خليفه را در گرماى آفتاب ايستاده نگاه مى دارند، آفتاب سوزانى است، پاى او برهنه است، زمين داغ است، او گاهى پاى راست خود را زمين مى گذارد و گاهى پاى ديگرش را. يكى از شورشيان نزديك او مى رود و چند سيلى به صورت او مى زند، همه فرياد برمى آورند: "بر كنارش كن!". يعنى مُعتزّ را از مقام خلافت بركنار كنيد!
    مُعتزّ 24 سال دارد، او پسر بزرگى ندارد كه به درد خلافت بخورد، او قبلاً برادرش را كشته است، پس چه كسى جانشين او باشد؟ فرمانده سپاه فكر اينجا را هم كرده است، او "محمدعبّاسى" را كه پسر عموى مُعتزّ است به عنوان خليفه در نظر گرفته است.
    بعد از لحظاتى، محمّدعباسى وارد كاخ مى شود، ورقه اى را مى آورند كه در آن چنين نوشته است: "به نام خدا. مُعتزّ خليفه مسلمانان به خود نگاه كرد و ديد ديگر شايستگى خلافت را ندارد و ناتوان از آن است، پس تصميم گرفت از خلافت كناره گيرى كند كه اين كار به صلاح اسلام است".
    مُعتزّ پايين اين ورق را امضا مى كند، مُعتزّ از شورشيان مى خواهد تا در مقابل كناره گيرى از خلافت، به او و مادرش امان بدهند، شورشيان به او و مادرش امان مى دهند، اكنون مُعتزّ به محمّدعبّاسى مى گويد: "من از انجام امر خلافت ناتوان شده ام و آن را به تو مى سپارم". سپس با محمّدعبّاسى بيعت مى كند.
    با اين كار مُعتزّ از خلافت بركنار مى شود، اكنون همه با "محمدعبّاسى" بيعت مى كنند و براى او لقب "مُهتدى" را برمى گزينند. انتخاب اين نام كه بسيار شبيه به نام مقدّس مهدى(عليه السلام)است، يك سياست عوام فريبانه اين حكومت است.
    آرى، اين گونه است كه "مُهتدى" به عنوان خليفه، حكومت را در دست مى گيرد و عباىِ خلافت را بر دوش مى اندازد و بر روى تخت مى نشيند.
    مُعتزّ خيال مى كند كه شورشيان به امانى كه داده اند، وفادار خواهند ماند، ولى چند ساعت بعد، او را در يك زيرزمين، زندانى مى كنند و با تشنگى و گرسنگى او را شكنجه مى كنند.
    فرمانده سپاه فرمان مى دهد تا در و پنجره هاى آن زيرزمين را ديوار بكشند و آن ديوار را با گچ بپوشانند، مُعتزّ سه روز در آنجا مى ماند تا جان مى دهد. آغاز اين فتنه در 37 رجب بود، مرگ مُعتزّ در دوم شعبان روى مى دهد، پيكر او را از آنجا بيرون مى آورند، همه شهادت مى دهند كه هيچ اثر زخمى بر بدنش نيست و به مرگ طبيعى از دنيا رفته است!! سپس جنازه اش را دفن مى كنند.
    آرى، چوب خدا، صدا ندارد، مُعتزّ هرگز باور نمى كرد به دست سپاهيان خود به چنين سرنوشتى مبتلا بشود، او مى خواست با آل على(عليه السلام) درافتد و سرانجامش چنين شد.
    آرى، با قتل مُعتزّ، جان امام عسكرى(عليه السلام) حفظ مى شود، مُعتزّ قبل از اين كه نقشه اش را عملى كند به دست سپاهيان به قتل رسيد.[19]

    * * *


    اكنون شورشيان به سوى كاخ مادر مُعتزّ مى روند، هر چه مى گردند او را پيدا نمى كنند، در گوشه اى از كاخ، يك راه مخفى را پيدا مى كنند كه از زير زمين عبور مى كند، مادر مُعتزّ از اين راه فرار كرده است.
    مأموران كاخ را بررسى مى كنند، هر چه مى گردند چيزى پيدا نمى كنند، پس آن سكّه هاى طلا كجا رفته است؟ يك نفر مى گويد من مى توانم آن را پيدا كنم، او تيشه اى برمى دارد و آرام بر ديوارهاى كاخ مى زند و به صداى آن گوش مى دهد، چند ساعت كارش را با دقّت انجام مى دهد تا اين كه به يك ديوار مى رسد، صداى برخورد تيشه متفاوت است، او مى فهمد كه پشت اين ديوار خالى است پس مى گويد: "اين ديوار را خراب كنيد"، وقتى ديوار را خراب مى كنند به يك راهرو مى رسند كه به زير زمين مى رود، مسير را ادامه مى دهند به اتاقى مى رسند كه در آنجا كيسه هاى طلا را مى بينند. يك ميليون سكّه طلا! سه جعبه ديگر هم آنجا هست، يك جعبه پر از مرواريد، ديگرى پر از ياقوت سرخ، جعبه سوم پر از زُمرّد، اين ها جواهرات بسيار قيمتى مى باشند.
    همه طلاها و جواهرات را پيش صالح تركى مى برند، او فرمان مى دهد كه باز هم در كاخ هاى او جستجو كنند، اين فقط يكى از خزانه هاى مادر مُعتزّ است، بايد جستجو را ادامه داد.[20]
    به راستى دنيا چقدر بىوفاست، وقتى مُعتزّ نياز به پول داشت تا به سپاهيان بدهد براى مادرش پيغام فرستاد تا براى او پول بفرستد، ولى مادرش گفت من پولى ندارم، در حالى كه در يكى از خزانه هاى او، يك ميليون سكّه طلا بود. كل حقوقى كه سپاهيان از مُعتزّ تقاضا كرده بودند 25 هزار سكّه بيشتر نبود! اين مادر مى توانست با يك چهلم اين خزانه اش، پسرش را نجات بدهد ولى اين كار را نكرد!
    آرى، وقتى خدا بخواهد ورق را برگرداند، هيچ كس نمى تواند كارى بكند، مُعتزّ فقط سه سال حكومت كرد، در اين سه سال، سيّدمحمّد (فرزند امام هادى(عليه السلام)) را مسموم كرد، امام هادى(عليه السلام) را به شهادت رساند، امام عسكرى(عليه السلام)را به زندان افكند.
    خدا به او مهلت داد ولى او به ظلم خود ادامه داد تا آنجا كه دستور داد امام عسكرى(عليه السلام)را هم به شهادت برسانند، او مى خواست كارى كند كه نسل امامت قطع بشود، اينجا بود كه خدا به مهلتش پايان داد و اين گونه با خوارى و ذلّت كشته شد، سرنوشت مُعتزّ مى تواند درس عبرتى براى همه طاغوت ها باشد.


کتاب با موضوع امام يازدهم


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴: از كتاب شُكوه امامت نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن