کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    ۱۱

      ۱۱


    همسفرم! نمى دانم آيا اين سخن مرا قبول دارى؟ من بر اين باورم كه ما بايد به سؤالات جوانان، احترام بگذاريم و اجازه بدهيم ذهن جستجوگر آنها، سؤالات خود را مطرح كند، اين جوانان، سرمايه هاى مكتب تشيّع هستند، چقدر خوب است ما به آنان احترام بگذاريم و آنان را به ساحل آرامش برسانيم.
    از من مى خواهى تا شفّاف تر سخن بگويم، مى خواهى بدانى كه منظور من چيست، يادت هست در روز عاشورا، جوانى نزد من آمد و از من سؤال پرسيد، سؤال آن جوان مرا به فكر فرو برد، اسم او، فرهاد بود. او از من پرسيد: "آيا بيرون آمدن مردم و دسته عزادارى، چيز جديدى است؟ آيا اهل بيت(عليهم السلام) آن را تأييد مى كنند؟".
    فرهاد در جستجوى حقيقت بود، ما وظيفه داريم او را قانع كنيم، يادت هست همان روز، چند نفر كه در اطراف ما بودند با سردى با فرهاد برخورد كردند، كار آنها درست نبود، من در اين مدّت در جستجوى جواب آن سؤال بودم و خدا را شكر كه توانستم به جواب برسم.
    آن روز من به فرهاد قول دادم كه به دنبال پاسخ بروم، او آدرس خود را به من داد، اكنون مى خواهم به ديدارش بروم، آيا تو همراه من مى آيى؟
    فرهاد در بازارِ "عطرفروشان" است، بايد به آنجا برويم، بازارى كه صد مغازه عطّارى دارد و بهترين عطّرها در آنجا به فروش مى رسد، وارد آن بازار مى شويم، به به! چه بوى خوشى به مشام مى رسد، به سوى مغازه فرهاد مى رويم.
    فرهاد از ديدن ما خوشحال مى شود، شاگردش براى ما شربتِ گلاب و عسل مى آورد، ديگر وقت آن است سخن خود را آغاز كنم، اين سخنان، همان گمشده اوست...

    * * *


    وقتى سپاه يزيد، امام حسين(عليه السلام) را در كربلا شهيد كردند، امام سجّاد(عليه السلام) و زنان را اسير كردند و به شام بردند، بعد از مدّتى، يزيد آنها را آزاد كرد و به مدينه فرستاد.
    كاروان اسيران از شام حركت كرد، وقتى اين كاروان نزديك مدينه رسيد، امام سجّاد(عليه السلام)دستور توقّف داد و سراغ شخصى به نام "بَشير" را گرفت، وقتى "بشير" نزد امام آمد، امام به او گفت: "اى بشير! پدرِ تو، شاعر بود، آيا تو هم مى توانى شعر بسرايى؟"، بشير گفت: "آرى"، امام فرمود: "از تو مى خواهم به سوى مدينه بروى و مردم را از آمدن ما با خبر كنى".
    بَشير سوار بر اسب خود شد و به سوى مدينه رفت، امام دستور داد تا در همان جا خيمه ها را برپا كنند و زنان و بچّه ها در خيمه ها استراحت كنند.
    بشير با اسب شتابان رفت تا به مدينه رسيد، از دروازه شهر وارد شد و فرياد برآورد: "يا أهلَ يَثْربَ لا مقامَ لَكُم..."; "اى مردم مدينه، ديگر در خانه هاى خود نمانيد...".
    همه مردم گفتند: چه خبر است؟ همه در مسجد پيامبر جمع شدند، بشير به آنان خبر داد كه امام حسين(عليه السلام) مظلومانه شهيد شده است و اكنون امام سجّاد(عليه السلام)همراه با زنان به نزديكى مدينه رسيده اند.
    مردم با گريه و اشك به سوى خارج مدينه حركت كردند، غوغايى برپا شد و راه بسته شد زيرا همه جا، ازدحام جمعيّت شده بود، قيامتى بر پا شده بود، همه گريه مى كردند، مردم كنار خيمه امام سجاد(عليه السلام) جمع شدند، اينجا بود كه آن حضرت براى مردم، خطبه خواند و چنين فرمود: "اى مردم! پدرم را كشتند و سرش را بر نيزه كردند، هفت آسمان در عزاى او گريستند... ما را طورى به اسارت بردند كه گويا ما فرزندان قومى كافر هستيم! پيامبر چقدر سفارش ما را به امّت خود مى نمود و از آنها مى خواست كه به ما محبّت كنند. به خدا قسم، اگر او به جاى آن سفارش ها، از امّت خود مى خواست كه با فرزندان او جنگ كنند، اين امّت، بيش از اين نمى توانستند در حقّ ما ظلم كنند".
    به راستى چرا امام سجاد(عليه السلام) مستقيم به مدينه نرفت؟ چرا كاروان را در بيرون شهر متوقّف كرد؟ چرا او بشير را فرستاد كه به مردم خبر بدهد و مردم از شهر خارج شوند و فاصله اى را طى كنند؟ (فاصله محل توقّف امام تا مدينه، فاصله زيادى بوده است كه بشير اين فاصله را با اسب رفت).
    هدف امام اين نبود كه فقط مجلس عزا بگيرد، بلكه او مى خواست مردم از خانه بيرون بيايند تا مراسم آنها ديده شود، "كاروان غدير" و "هيأت عزادارى" هم همين كار را مى كند، آرى، آن روز مردم گريه كنان آن مسير را پيمودند و غوغايى بر پا شد.

    * * *


    وقتى فرهاد اين سخنان را مى شنود، بسيار خوشحال مى شود، او پاسخ سؤال خود را پيدا كرده است، او خدا را شكر مى كند كه به جواب سؤال خود رسيده است، اكنون من به او مى گويم: "لطفاً همراه من بيا!". او مغازه اش را به شاگردش مى سپارد، با هم حركت مى كنيم. ما به سوى بازار "پنبه فروشان" مى رويم، من در جستجوى همان پيرمردى هستم كه قبلاً با او آشنا شده ام، پيرمردى كه بسيار باصفا است و اهل بصره است و سال هاست كه در بغداد زندگى مى كند.

    * * *


    وقتى پيرمرد ما را مى بيند از جا بلند مى شود و ما كنار او مى نشينيم، پسران او، مشترى ها را راه مى اندازند. من به او چنين مى گويم:
    ــ مدتى قبل ماجراى يكى از اجدادِ خود را برايم گفتيد كه از ياران امام صادق(عليه السلام) بود.
    ــ آقاى نويسنده! پس آمده اى كه بار ديگر حكايت او را تعريف كنم.
    ــ آرى، فرهاد گمشده اى دارد، اگر لطف كنى آن حكايت را بازگو كنى، به فرهاد كمك بزرگى كرده اى.
    ــ من با افتخار در خدمت شما هستم، ولى فعلاً با هندوانه پذيرايى شويد!
    چند نفر از همسايه ها هم به جمع ما مى پيوندند و همه پذيرايى مى شويم، حالا وقت آن است كه پيرمرد براى ما حرف بزند، همه سراپا گوش هستند، بعضى ها چند بار اين ماجرا را از او شنيده اند، امّا باز هم دوست دارند آن را بشنوند پيرمرد سخنش را آغاز مى كند...

    * * *


    ما از نسل "ابن حمّاد" هستيم، ما اهل بصره هستيم كه به بغداد مهاجرت كرده ايم، "ابن حمّاد" در زمان امام صادق(عليه السلام)زندگى مى كرد، همان زمان كه عبّاسيّان در حال مبارزه با أمويان بودند، قدرت أمويان ضعيف شده بود و شهرها يكى پس از ديگرى از دست أمويان آزاد مى شد. در آن زمان، شيعيان از اين ماجرا خوشحال بودند زيرا اين درگيرى باعث شده بود تا آنان آزادى پيدا كنند و بتوانند به نشر مكتب تشيّع بپردازند و آموزه هاى زيباى آن را مطرح كنند، شيعيان در آن زمان، به راحتى مى توانستند عزادارى كنند و به كربلا بروند و كسى مزاحم آنان نبود.
    يك سال، "ابن حمّاد" به سفر حجّ رفت، او در مدينه نزد امام صادق(عليه السلام)رفت، آن وقت بود كه آن حضرت به او گفت: "ابن حمّاد! به من خبر رسيده است كه در نيمه شعبان، گروهى از مردم اطراف كوفه به سوى كربلا مى روند، همراه آنان زنان هم هستند و بر امام حسين(عليه السلام) نُدبه مى كنند، در ميان آنان، عدّه اى قرآن مى خوانند، عدّه اى ماجراى روز عاشورا را بازگو مى كنند، عدّه اى هم گريه مى كنند و عدّه اى هم مرثيه مى خوانند".
    ابن حمّاد پاسخ داد: "آقاى من! آرى. اين چنين است. من خودم در يكى از سفرها همراه آنان بوده ام و اين صحنه ها را با چشم ديده ام".
    اينجا بود كه امام صادق(عليه السلام)فرمود: "خدا را حمد و ستايش مى كنم كه در ميان مردم، گروهى را قرار داد كه به سوى ما مى آيند و مدح ما را مى نمايند و براى ما مرثيه مى خوانند، ستايش خدايى را كه دشمنان ما را طورى آفريد كه بر شيعيان طعنه مى زنند".

    * * *


    سخن پيرمرد به پايان مى رسد، تو اكنون متوجّه مى شوى كه در آن زمان، شيعيان به صورت گروهى به سوى كربلا حركت مى كردند و در آن مسير، عزادارى مى كردند و مرثيه مى خواندند و اشك مى ريختند و نُدبه مى كردند، ديگر خود نتيجه مى گيرى كه بيرون آمدن مردم براى زنده كردن ياد اهل بيت(عليهم السلام) كارى پسنديده است، در كاروان شادى، مدح و در هيأت عزادارى، مرثيه مى خوانند، اين همان چيزى است كه امام صادق(عليه السلام) آن را تأييد كرده است و خدا را به خاطر آن، حمد و ستايش نموده است!
    به من نگاه مى كنى، مى بينى كه من در فكر فرو رفته ام، خيلى دوست دارى بدانى به چه انديشه دارم، اين حديث زيباترين و مهم ترين حديثى است كه در همه زندگانى خود شنيده ام! من عاشق اين حديث هستم! چه كنم؟ اى كاش مى توانستم آن را با آب طلا بنويسم! اى كاش اين حديث بر كاشى هاى حسينيّه ها نقش مى بست! اى كاش اين حديث بر پرچم هاى هيأت ها و كاروان ها جلوه گرى مى كرد! اى كاش نوجوانان شيعه اين حديث را حفظ مى كردند! اين حديث، رازِ هويّت شيعيان است، اين شعار تشيّع است، چقدر متنِ عربى اين حديث زيبا و نورانى است:
    "الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَ فِي النَّاسِ مَنْ يَفِدُ إِلَيْنَا وَ يَمْدَحُنَا وَ يَرْثِي لَنَا...".
    آرى، امام صادق(عليه السلام) در اين حديث، شيعيان را به چهار گروه تقسيم مى كند:
    1 - گروهى كه ماجراى كربلا را بازگو مى كنند (روضه خوانى بدون شعر).
    2 - گروهى كه مدح اهل بيت(عليهم السلام)مى خوانند.
    3 - گروهى كه مرثيه مى خوانند (روضه خوانى با شعر)
    4 - گروهى كه اشك مى ريزند و گريه مى كنند.
    اين نشان مى دهد كه خوب است هر كس در اين مراسم، هر كارى كه از دستش بر مى آيد انجام بدهد، چقدر زيباست هر كس هر توانايى كه دارد به ميدان آورد و آن را خرج اهل بيت(عليهم السلام)كند، كسى كه سخنران يا شاعر يا مداح است بايد براى مردم برنامه اجرا كند، كسى كه اين هنر را ندارد، مى تواند مستمع خوبى باشد، در روز عاشورا، گريه كن خوبى باشد و در روز غدير با دقّت به برنامه ها توجّه كند و بر شور و شوق آن مراسم بيافزايد.

    * * *


    فرهاد از جا برمى خيزد و روى آن پيرمرد را مى بوسد و از او تشكّر مى كند و اشك شوق مى ريزد، اكنون او ديگر مى داند كه كاروان غدير يا هيأت عزادارى، چيزى نيست كه تازه درست شده باشد، بلكه اين دو، ريشه در تاريخ دارد و اساس و ريشه آن، سخن اهل بيت(عليهم السلام) است.
    يكى از همسايگان كه سال ها در پاى منبر علما بوده است، وقتى اشك شوق فرهاد را مى بيند، چنين مى گويد:
    ــ يك روز نزد "ابن قُولِوَيه" رفته بودم، او اين حديث را براى ما بازگو كرد، او اين حديث را در كتاب "كامل الزيارات" ذكر كرده است.
    ــ من اين مطلب را نمى دانستم.
    ــ آيا مى دانى امام صادق(عليه السلام) خدا را به خاطر اين كار شيعيان، ستايش مى كند و اين نشان مى دهد كه اين نعمت بزرگى است و هر كس توفيق بر آن پيدا كند بايد شكرگزار خدا باشد، امام در سخن خود از كلمه "جَعَلَ" استفاده مى كند، يعنى خدا چنين اراده كرده است و گروهى از شيعيان را اين گونه آفريده است كه ياد اهل بيت(عليهم السلام) را زنده نگاه مى دارند.
    ــ اگر اين كار خداست، پس هرگز دشمنان نخواهند توانست اين مراسم را از بين ببرند. اكنون فهميدم كه اين خداست كه در دل شيعيان، غوغايى به پا مى كند و آنان براى برگزارى اين مراسم، سر از پا نمى شناسند. تو هم برخيز و چراغى روشن كن!
    ــ آرى، وقتى خدا اراده كند كه چراغى را روشن نگاه دارد، آن چراغ خاموش شدنى نيست!

    * * *


    يكى از پسران رو به پيرمرد مى كند و مى گويد: "پدر جان! قسمت آخر حديث را بار ديگر بازگو كن!". ما هم به پيرمرد رو مى كنيم، او مى فهمد كه ما نيز مشتاق شنيدن هستيم و از شنيدنِ "سخنِ دوست" خسته نشده ايم، پس او مى گويد: امام صادق(عليه السلام) در پايان سخن خود چنين فرمود: "ستايش خدايى را كه دشمنان ما را طورى آفريد كه بر شيعيان طعنه مى زنند".
    همه به فكر فرو مى رويم! به راستى چه رمز و رازى در اين سخن نهفته است؟ مخالفت بدخواهان، ريشه در پليدى ذات و طينت آنها دارد، خدا راه حقّ و باطل را براى انسان ها روشن نمود و به آن ها اختيار داد، هر كسى بايد راه خودش را خودش برگزيند، دشمنان به دنبال هوس هاى خود مى روند و راه باطل را انتخاب مى كنند، كسى كه پيرو شيطان و تاريكى است نمى تواند در جستجوى نور باشد.
    تاريكى با روشنايى، دشمنى دارد، باطل با حقّ ستيز دارد، اين قانون است، وقتى شيعيان براى زنده كردن نور اهل بيت(عليهم السلام) از خانه ها بيرون مى آيند و هيأت يا كاروان راه مى اندازند، نورِ معنوى اين مراسم، آسمان ها را در برمى گيرد، پيروان شيطان از اين نور بيزار هستند، نمى توانند طاقت بياورند، پس شروع به كارشكنى مى كنند، اين دشمنى، هميشه ادامه خواهد داشت. هيچ چيز مانند مراسم هيأت عزادارى و جشن غدير، دل شيطان را به درد نمى آورد، او از هر راهى استفاده مى كند تا مانع اين كار بشود.
    نكته مهم اين است: اين ستيز، نشان مى دهد كه شيعه راه درست را پيموده است، وقتى كارشكنى حزب شيطان شروع مى شود و آنان به شيعيان طعنه مى زنند، معناى اين كار اين است كه شيعيان، راه حقيقت را يافته اند. اگر حزب شيطان در آرامش باشد و غوغا نكند، معلوم مى شود كه در اين طرف، خبرى از نورِ خدا نيست، وقتى كه فرياد حزبِ شيطان بلند شد و طعنه زد، پس بايد خدا را شكر كرد كه شيعيان راه خود را يافته اند و به منزل رستگارى نزديك شده اند.
    همسفرم! مى بينى كه اين حديث، چقدر مى تواند پاسخ شبهات را برطرف كند و به ما بياموزد كه هر جا دشمن بر ما طعنه زد، بايد بدانيم كه راه را درست رفته ايم و دشمن احساس خطر كرده است، پس ديگر نبايد از غوغاى دشمن، هراسان شوم، بلكه بايد از امام خود ياد بگيرم كه بايد در برابر غوغاى دشمن، شكر خدا را به جا آورم.
    هر وقت طورى حركت كردم كه دشمن آرام بود، آن وقت بايد هراسان شوم كه چه كرده ام كه دشمن از من راضى است! اگر كتابى نوشتم كه دشمن بر من طعنه زد، بايد شادمان باشم ولى اگر كتابى نوشتم كه دشمن، آرام بود، آن روز بايد در راه خود، شك كنم!
    آرى، ما اكنون ملاك و معيار را يافته ايم، دشمن بداند كه ما از طعنه او، شادمان هستيم و شكر خدا را مى كنيم.

    * * *


    ديگر وقت آن است كه با اين جمع باصفا خداحافظى كنيم، تو نگاهى به فرهاد مى كنى، او ديگر به يقين رسيده است، او مانند كسى است كه به ساحل رسيده است، همه وجود او، آرامش شده است، او تصميم گرفته است تا اين سخنان را براى دوستان خود بازگو كند تا آنها با شور و شوق بيشترى در مراسم غدير و دسته هاى عزا شركت كنند.
    با پيرمرد خداحافظى مى كنيم و از بازار بيرون مى آييم، نزديك ظهر شده است، فرهاد ما را براى نهار به خانه اش دعوت مى كند، او تعارف نمى كند، واقعاً دوست دارد مهمان او باشيم.
    دعوت او را مى پذيريم، به خانه اش مى رويم، دختر كوچك او با چادرى زيبا نزد ما مى آيد، اسم او فاطمه است، اين خانه در كنار رود دجله است، نسيم خنكى از آب دجله مىوزد، نماز را در حياط مى خوانيم و بعد نهار مى خوريم.
    بعد از نهار به فرهاد رو مى كنم و مى گويم:
    ــ فكر كنم كه سال آينده در مراسم غدير و عاشورا شركت خواهى كرد.
    ــ آرى.
    ــ آيا دخترت را هم به آن مراسم مى برى؟
    ــ به اين موضوع فكر نكرده ام.
    اينجاست كه فرصت را غنيمت مى شمارم و از حديث ابن حمّاد سخن مى گويم، در آن حديث، از حضور زنان سخن به ميان آمده است، زنانى كه نُدبه و عزادارى مى كردند، ابن حمّاد صداى گريه آنان را شنيده است، به گريه اى كه بى صدا باشد، نُدبه نمى گويند، ما حضور زنان را در چنين مراسمى مى بينيم و روشن است كه حضور آنان، همراه با حجاب و مطابق با دستورهاى دين بوده است.
    آرى، نقش زنان در زنده نگاه داشتن مكتب تشيّع را نمى توان انكار كرد، هر كس كه محبّت اهل بيت(عليهم السلام) را دارد آن را از مادر به ارث برده است، اگر زنان را از اين مراسم حذف كنيم، كودكان را حذف كرده ايم، زيرا كودكان بيشترين تأثير را از مادر خود مى گيرند!
    ديگر وقت خداحافظى است، ما از فرهاد تشكر فراوان مى كنيم و سپس با او خداحافظى مى نمايى، تو هم مثل من يقين دارى كه او هر سال با خانواده اش در مراسم غدير و عاشورا خواهد آمد.

    * * *


    در مسير بازگشت از ساحل دجله عبور مى كنيم، به من نگاه مى كنى كه در فكر فرو رفته ام، دوست دارى بدانى به چه فكر مى كنم، من به جايگاه "ابن قولويه" فكر مى كنم و به نقشى كه او در هويّت دادن به شيعيان دارد دقت مى كنم، به راستى كه شيعيان در طول تاريخ، وامدار انديشه او هستند، او بود كه با نوشتن كتاب "كامل الزيارات" به حضور اجتماعى شيعيان ارزش بخشيد و همه را با اين امر مهم آشنا كرد، همه ما وامدار اين مردِ بزرگ هستيم، اگر او و فكر و انديشه بلند او نبود، مسير تاريخ به گونه اى ديگر رقم مى خورد.
    اگر مكتب تشيع به رشد و بالندگى رسيد به خاطر زيارت، عزادارى و حضور اجتماعى بود و اين امور را اين مرد بزرگ در جان و دل شيعيان، نهادينه كرد، او با كتاب خود، هويّت شيعه را نظام بخشيد، من در برابر عظمت او، سر تعظيم فرود مى آورم و اعتراف مى كنم كه قلم من ناتوان است تا شكوه و نقش او را بازگو كند.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۱: از كتاب راه شیدایی نوشته مهدي خداميان آراني هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن