کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل نه

      فصل نه


    آيا مى دانى به دنبال چه هستم؟ مى خواهم بگويم كه ماجرا، فقط تهديد نبوده است! مى خواهم ثابت كنم كه بعد از وفات پيامبر، گروهى به خانه فاطمه(عليها السلام)هجوم برده اند.
    من به دنبال اين نكته هستم. براى همين مى خواهم به شهر دمشق بروم. دمشق پايتخت كشور سوريه است. بايد براى كشف حقيقت، راه خود را ادامه بدهم. من به قرن ششم هجرى آمده ام. وقتى وارد دمشق مى شوم، همه غم ها، مهمان دلم مى شود، اين شهر خاطره هاى زيادى از اسارت خاندان پيامبر دارد.
    مى خواهم با استاد ابن عَساكِر ديدار داشته باشم. بايد به مدرسه نُوريه برويم ، مدرسه اى كه شهرت آن ، تمام دنياى اسلام را گرفته است ، البتّه، منظور من از اين مدرسه، چيزى شبيه به دانشگاه است! جوانان زيادى براى تحصيل به اينجا آمده اند.
    شنيده ام كه سلطان نور الدين زنكى اين مدرسه را براى استاد ابن عَساكِر ساخته است تا او بتواند در اين مدرسه به تربيت شاگردان مشغول شود.
    اين مدرسه چقدر باصفاست! درختان زيبايى در حياط مدرسه به چشم مى آيند، حوض آبى هم، در وسط مدرسه است، گويا براى ديدار با استاد بايد به آن سو بروم، آنجا كه جمعيّت زيادى به چشم مى آيد!
    پيرمردى بر روى صندلى كوچكى نشسته است و شاگردان دور او حلقه زده اند ، هر كس از او سؤالى مى كند و او جواب مى دهد . آن پيرمرد، استاد ابن عَساكِراست.
    ? ? ?
    در ميان جمعيّت، نگاه من به شخصى خورد كه چندين مأمور، دور او را حلقه كرده اند، او لباس گران قيمتى به تن كرده است، خوب نگاه كن! لباس او، لباس شاهانه است!
    او سلطان نورالدين زنكى است، سلطان سوريه و مصر و فلسطين! چقدر جالب است كه سلطان هم به كلاس درس استاد مى آيد، بى جهت نيست كه جوانان زيادى از هر شهر و ديار به اين مدرسه مى آيند تا از علم و دانش استاد استفاده كنند، وقتى جوانان مى بيند كه سلطان هم براى كسب علم مى آيد، علاقه بيشترى به دانش پيدا مى كنند.
    استاد امروز نزديك به هشتاد سال دارد، او در راه كسب دانش سختى هاى زيادى كشيده است، و امروز روز عزّت اوست، همه به سخن و گفتار او اعتماد زيادى دارند، اصلاً حرف او سند است.
    ? ? ?
    استاد ابن عَساكِر درباره مسأله اى فقهى سخن مى گويد، من نگاهى به تو مى كنم كه در اين سفر همراه من هستى، گويا اين موضوع براى تو چندان جذاب نيست. من از فرصت استفاده مى كنم و براى تو خاطره اى مى گويم: سال ها پيش، ابن عَساكِر نزد شيخ بزرگى رفت تا از او كسب علم كند. آن روز آن شيخ به دنبال گمشده اى بود، او كتاب ارزشمندى را گم كرده بود. ابن عَساكِر به آن شيخ گفت:
    ــ شما به دنبال چه هستيد؟
    ــ مى خواستم امروز براى شما كتاب ارزشمندى را درس بدهم، امّا هر چه مى گردم آن را پيدا نمى كنم، گويا آن را گم كرده ام!
    ــ اسم آن كتاب چيست؟
    ــ كتاب "بحث و نشور".
    ــ آيا مى خواهى همه آن كتاب را از حفظ براى شما بخوانم؟
    ــ يعنى شما آن كتاب را حفظ هستيد؟
    ــ آرى!
    ابن عَساكِر شروع به خواندن كتاب كرد و آن شيخ نيز هر جا نياز به توضيح بود، براى شاگردانش توضيح مى داد.[27]
    ? ? ?
    استاد ابن عَساكِر تاكنون چندين كتاب نوشته است. آيا مى دانى فقط يكى از كتاب هاى او "تاريخ دمشق" است كه 70 جلد است، هر جلد آن كتاب، حدود 400 صفحه شده است.
    گوش كن! اكنون استاد نكته تاريخى براى شاگردانش نقل مى كند، اينجا را بايد با دقّت گوش كنيم، فكر مى كنم براى ما مفيد باشد. استاد چنين مى گويد:
    روزهاى آخر زندگى ابوبكر بود، ابن عَوْف كه دوست صميمى او بود به ديدارش آمد. ابوبكر نگاهى به ابن عَوْف كرد و به او گفت كه در اين لحظه هاى آخر، از انجام چند كار پشيمان هستم.
    ابوبكر كه مرگ را در چند قدمى خود مى ديد به ابن عَوْف چنين گفت: "اى كاش دستور حمله به خانه فاطمه را نمى دادم! اى كاش درِ خانه فاطمه را باز نمى كردم، اگر چه افرادى در آن خانه بودند كه با من سر جنگ داشتند".[28]
    سخن استاد ابن عَساكِر به پايان مى رسد، من به فكر فرو مى روم، از اين مطلب استفاده مى شود كه ابوبكر دستور حمله و هجوم به خانه فاطمه(عليها السلام) را داده است و عدّه اى به آن خانه هجوم برده اند و وارد خانه شده اند.
    به راستى در آن ماجراى هجوم، چه اتّفاقاتى افتاده است كه ابوبكر در لحظه مرگ، اين گونه پشيمان است؟
    آيا ابوبكر در روزهاى آخر زندگى خود، به ياد سخن فاطمه افتاده است؟ آن لحظه اى كه فاطمه فرياد برآورد: "بابا! يا رسول الله! ببين كه بعد از تو، عُمَر و ابوبكر چه ظلم هايى در حق ما روا مى دارند".[29]
    ? ? ?
    آقاى سُنّى! تو مى گفتى ماجراى هجوم به خانه فاطمه(عليها السلام) افسانه است، اگر واقعاً هيچ هجومى به خانه فاطمه(عليها السلام) نشده است، پس چرا ابوبكر اين گونه اظهار پشيمانى مى كند؟
    من باور دارم كه ابوبكر آن قدر كم عقل نيست كه براى يك افسانه، اين گونه تأسف بخورد!!
    اين سخن ابوبكر است: "اى كاش دستور حمله به خانه فاطمه را نمى دادم!"، او وقتى فهميد كه ديگر بايد به خانه قبر برود از خود سؤال كرد كه آيا حكومت چندروزه دنيا، ارزش آن را داشت كه آن گونه در حقّ فاطمه(عليها السلام)ظلم كند.[30]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۹: از كتاب روشنى مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن