کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل يك

      فصل يك


    من كجا ايستاده ام؟ اين نهر از كجا مى آيد؟ نام اين نهر، چيست؟
    بايد به جستجو بپردازم، اين نهر را "عَلْقَمه" مى خوانند، از فرات سرچشمه گرفته است و به اينجا رسيده است.
    چرا اين نهر را علقمه مى گويند؟
    اين نهر بيش از هزار سال است كه در اين سرزمين جارى است، كنار اين نهر، درختى مى رويد كه عرب ها به آن درخت، "عَلقَم" مى گويند، براى همين اين نهر را "عَلقَمه" نام نهادند.[1]
    علقمه نهرى است كه مرا به سوى فرات مى خواند.
    اينجا كربلاست، من مى خواهم به سوى فرات بروم. بايد در امتداد اين نهر حركت كنم، بايد بروم. فرصت نيست... وقت پرواز نزديك است، چه كسى فكر پرواز را به ذهن من انداخت؟ همان كس كه به من فهماند نبايد اسير اين دنيا شد. بايد حركت كرد.
    اى فرات! اى آب روان! به سوى تو مى آيم...
    من از كنار علقمه مى آيم، اين طورى راه را گم نمى كنم، صد كيلومتر راه مى آيم... خسته ام، ديگر توان ندارم.
    اين فرات است، آبى و روشن و آرام!
    اين فرات چه فرياد مى زند؟ بايد گوش كنم...
    صداى تشنگى مى آيد. فرات تشنه است، او به سوى دريا مى رود، اين چه حكايتى است. فرات از تشنگى فرياد مى زند، مى رود تا دريا سيرابش كند، او راهى طولانى در پيش دارد...
    ساعتى كنار فرات مى مانم، معمّاى من بى جواب مى ماند، آبى كه در داغ تشنگى مى سوزد! اينجا تشنگى بيداد مى كند، نمى دانم بروم يا بمانم؟
    آيا همراه فرات به سوى دريا بروم؟ مى ترسم به دريا هم كه برسم، باز فرياد تشنگى بشنوم...
    فكر مى كنم دريا هم تشنه باشد و بى قرار، پس رفتن من به سوى دريا، چه سودى برايم دارد؟
    چه كنم؟ كنار فرات بمانم؟ به ديدار دريا بروم؟
    بايد فكر كنم، بهترين تصميم چيست. من اين همه راه آمده ام امّا به تشنگى رسيده ام. فرياد تشنگى فرات، بلند است...

    * * *


    من تصميم خودم را گرفتم. برمى گردم. از كربلا به فرات آمده ام، اكنون از فرات به كربلا مى روم، همين طور، از كنار نهر علقمه، راه را مى گيرم و مى روم. صد كيلومتر راه در پيش دارم، آرام آرام مى روم...
    نگاهم به آبى است كه در اين نهر، جارى است، در هر ثانيه، پنجاه هزار ليتر آب از فرات جدا مى شود و در اين نهر به سوى كربلا پيش مى رود. من هم به سوى كربلا مى روم.
    چه شكوهى دارد اين سفر. من همراه آبى شده ام كه به كربلا مى رود، آبى كه خود تشنه است، نهرى كه از تشنگى مى سوزد...
    اين معمّا را چه كسى پاسخ خواهد داد؟ چه كسى تا به حال، آبِ تشنه ديده است؟
    از زير سايه نخل ها مى آيم، نسيم مىوزد، آبِ فرات، همراه من است و راهنماى من. كسى كه آب راهنمايش است، راه را گم نمى كند...
    خسته ام، زير آن نخل كمى مى نشينم تا قدرى استراحت كنم. به تنه نخل تكيه مى دهم، قلم و كاغذ هم در دست من است، مى خواهم بنويسم، امّا آب مى رود، اين آب، استراحت ندارد و به سوى هدف خويش مى رود، من چرا بايد از آن، عقب بيفتم؟
    بايد برخيزم. چرا رفيق نيمه راه شوم؟ اين كار درستى نيست. از جا برمى خيزم و به حركت ادامه مى دهم....

    * * *


    اين هياهو چيست؟ اينجا چه خبر است؟ صداى طبل و شيپور مى آيد!
    شيپور جنگ!
    هزاران نفر شمشير به دست در اينجا به صف ايستاده اند، سى هزار نفر كربلا را محاصره كرده اند... فريادها به آسمان مى رود..
    همه منتظر هستند تا "عُمَرسَعد" فرمان آغاز جنگ را صادر كند، لبخندى بر چهره عمرسعد نشسته است، او از اين همه شور بى شعور، خوشحال است. او سخن خود را چنين آغاز مى كند: "اى ياران من! اگر در اين جنگ كشته شويد، شهيد هستيد و به بهشت مى رويد. شما سربازانى هستيد كه در راه خدا مبارزه مى كنيد. حسين از دين خدا خارج شده و مى خواهد در امّت اسلامى اختلاف بيندازد. شما براى حفظ و بقاى اسلام شمشير مى زنيد".
    همه شعار مى دهند، صداى "الله اكبر" طنين انداز مى شود، شورى در ميان آنان مى افتد، آنان شمشيرها را دست گرفته اند و آماده نبردند.
    من مات و مبهوت اين سخنان شده ام، من راز مظلوميّت حسين(عليه السلام) را اكنون فهميده ام، حسين(عليه السلام) مظلوم است چرا كه دشمنان او براى رسيدن به بهشت، به جنگ او مى روند... سخنان عمرسعد كارى كرده است كه اين مردم نادان و بىوفاى كوفه، باور كنند كه حسين(عليه السلام) از دين خارج شده و كشتن او واجب است. اين همان "فريب" يا "تزوير" است كه به جنگ حسين(عليه السلام)آمده است.
    عمرسعد به نمايندگى از رياست طلبانى كه دين را به بازى گرفته اند به اين ميدان آمده است، او عشقِ رياست بر "رى" دارد، عشق قدرت، چشم دل او را كور كرده است، حكومت بر "رى" يعنى حكومت بر قسمت مركزى ايران! او براى رسيدن به قدرت، حسين(عليه السلام) را دشمن خدا معرّفى مى كند و مردم را اين گونه فريب مى دهد.
    عمرسعد دستى بر ريش خود مى كشد و سپس مى گويد: "اى لشكر خدا، پيش به سوى بهشت".[2]

    * * *


    اى نهر علقمه! مرا به كجا آورده اى؟ اين صحنه، صحنه جنگ است، روزى كه نادانى، قيام كرده است و مى خواهد خون حسين(عليه السلام) را در اين سرزمين بريزد.
    آن طرف را نگاه مى كنم، اردوگاهى كوچك را مى بينم، چند خيمه برافراشته شده اند، يك جوانمرد با گروهى، اطراف خيمه ها ايستاده است و نگهبانى مى دهد.
    آن جوانمرد كيست كه اين گونه شجاعت و غيرت از چهره او مى بارد، او به دقّت مواظب همه چيز است، حركت دشمن را زير نظر دارد، او عبّاس است، فرمانده كربلا!
    جلوتر مى روم، حسين(عليه السلام) را مى بينم كه كنار خيمه خود نشسته است، بىوفايى كوفيان دل او را به درد آورده است. مردم كوفه او را به شهر خود دعوت كردند امّا اكنون به جنگ او آمده اند.
    صداى طبل و شيپور جنگ به گوش مى رسد، كوفيان مى خواهند جنگ را آغاز كنند، حسين(عليه السلام) نگاهى به سپاه كوفه مى كند، سى هزار نفر به اين سو هجوم مى آورند، حسين(عليه السلام) عبّاس را به حضور مى طلبد. عبّاس از اسب پياده مى شود و نزد حسين(عليه السلام) مى آيد، حسين(عليه السلام) رو به او مى كند و مى گويد: "جانم به فدايت! برو و ببين چه خبر شده است؟ اينان كه چنين با شتاب مى آيند چه مى خواهند؟".[3]
    سخن حسين(عليه السلام) مرا به فكر فرو مى برد، حسين(عليه السلام) كه حجّت خدا است، به برادرش مى گويد: "جانم به فدايت"! اين عبّاس كيست كه حسين(عليه السلام) اين جمله را به او مى گويد...

    * * *


    عبّاس بر اسب سوار مى شود و همراه بيست نفر از ياران به سوى سپاه كوفه حركت مى كند. او پسر على(عليه السلام) است، شير بيشه ايمان است، مى غرّد و مى تازد. او مى داند چگونه اين سپاه بزرگ را متوقّف كند، او از دشمن نمى هراسد، عشقى بزرگ در قلب اوست، او به راه خود ايمان دارد، با اراده اى راسخ و شجاعتى عجيب به قلب سپاه مى تازد. او مستقيم به سوى عمرسعد مى رود.
    صداى عبّاس در صحراى كربلا مى پيچد. بيش از سى هزار نفر، يك مرتبه، در جاى خود متوقّف مى شوند: "شما را چه شده است؟ از اين آشوب و هجوم چه مى خواهيد؟".
    سپاه كوفه وقتى مى بينند عبّاس اين گونه پيش مى آيد، مى ترسند، سپاهى كه به عشق پول و جايزه به ميدان آمده است زود رنگ مى بازد و زود ترس بر دلشان مى نشيند، عمرسعد دستور مى دهد سپاه متوقّف شود.
    عمرسعد در پاسخ مى گويد: "سخن ما اين است كه يا با يزيد بيعت كنيد و ولايت او را بپذيريد يا آماده جنگ باشيد".
    عبّاس جواب مى دهد: "صبر كنيد تا پيام شما را به حسين(عليه السلام) برسانم و جواب بياورم".
    اكنون عبّاس به سوى حسين(عليه السلام) برمى گردد و يارانش در مقابل لشكر مى ايستند. عبّاس به سوى خيمه ها مى رود.[4]
    من به اين نكته فكر مى كنم، عبّاس(عليه السلام) جوابى به عمرسعد نمى دهد، او مى داند حسين(عليه السلام) هرگز بيعت با يزيد را نمى پذيرد، امّا از پيش خود جوابى نمى دهد، او نزد حسين(عليه السلام) باز مى گردد تا جواب را از او بگيرد، اين نهايت ادب و احترام است.

    * * *


    عبّاس نزد حسين(عليه السلام) مى آيد و سخن عمرسعد را بازگو مى كند، حسين(عليه السلام)مى گويد: "عبّاسم! به سوى اين سپاه برو و از آن ها بخواه تا يك شب به ما فرصت بدهند. ما مى خواهيم شبى ديگر با خداى خويش راز و نياز كنيم و نماز بخوانيم. خدا خودش مى داند كه من چقدر نماز و سخن گفتن با او را دوست دارم".[5]
    عبّاس به سرعت باز مى گردد. همه نگاه ها به سوى اوست. به راستى، او چه پيامى آورده است؟
    او در مقابل سپاه كوفه مى ايستد و مى گويد: "مولايم حسين از شما مى خواهد كه امشب را به ما فرصت دهيد".[6]
    سكوت همه جا را فرا مى گيرد. پسر پيامبر يك شب از آنان فرصت مى خواهد!
    عمرسعد با فرماندهان خود مشورت مى كند و سپس دستور عقب نشينى مى دهد. آنان قرار مى گذارند كه فردا صبح زود، جنگ را آغاز كنند. فردا روز عاشوراست، با طلوع آفتاب جنگ آغاز خواهد شد. وقتى سپاه كوفه به اردوگاه خود بازمى گردند، عبّاس و همراهانش نيز به سوى خيمه ها باز مى گردند.[7]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱: از كتاب تشنهتر از آب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن