کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل پنج

      فصل پنج


    الله اكبر، الله اكبر!
    صداىِ اذان صبح در دشت كربلا طنين انداز مى شود. حسين(عليه السلام) همراه ياران خود به نماز مى ايستد. همه براى نماز آمده اند...
    بعد از نماز، حسين(عليه السلام) رو به يارانش مى كند و مى گويد: "شهادت نزديك است. شكيبا باشيد و صبور، كه وعده خداوند نزديك است. ياران من! به زودى از رنج و اندوه دنيا آسوده شده و به بهشت جاودان رهسپار مى شويد".
    همه ياران يك صدا مى گويند: "ما همه آماده ايم تا جان خود را فداى شما كنيم".[23]
    حسين(عليه السلام) لشكر خود را سازماندهى مى كند، ياران را به سه دسته تقسيم مى كند: دسته راست، دسته چپ و دسته ميانه.
    زُهير فرمانده دسته راست و حَبيب بن مظاهر فرمانده دسته چپ لشكر مى شوند و خود حضرت نيز، در ميانه لشكر قرار مى گيرد.[24]
    همه آماده اند تا جان خود را فداى شمع وجود حسين(عليه السلام) كنند، حسين(عليه السلام)پرچم لشكر را به دست برادرش عبّاس مى دهد. عبّاس امروز علمدار دشت كربلاست![25]
    اين مقامى است كه حسين(عليه السلام) به تو عطا كرده است. شيعه به خوبى مى داند هر پرچمى كه به نام حسين(عليه السلام) برافراشته مى شود، يادگارى از پرچم توست، ماه محرّم كه فرا مى رسد، اين پرچم توست كه در همه جا برافراشته مى شود.

    * * *


    تو پرچم لشكر حق را در دست مى گيرى، تا زمانى كه اين پرچم در دست توست، لشكر حق پابرجاست.
    چه شكوهى دارد اين پرچم وقتى در دست هاى توست!
    در جنگ ها، پرچم را به دست شجاع ترين فرد لشكر مى دهند، شجاعت در چهره تو موج مى زند، تو از همه شجاع تر هستى... اين شجاعت را از كه به ارث برده اى؟

    * * *


    اى عبّاس! پدر تو على(عليه السلام) است!
    تاريخ شجاعت او را هرگز از ياد نمى برد. اين قلم مى خواهد گوشه اى از شجاعت على(عليه السلام) را بنويسد... سال پنجم هجرى بود، جنگ خندق يا جنگ احزاب.
    بت پرستان مكّه به جنگ پيامبر آمده بودند، پيامبر قبلاً دستور داده بود تا اطراف مدينه را خندق بكَنند، سپاه مكّه وقتى به مدينه رسيد، پشت خندق زمين گير شد. "ابن عبدُوُدّ" يكى از قهرمانان عرب بود، او قسم ياد كرد كه از خندق عبور كند. او سوار بر اسبش شد و از خندق عبور كرد، او مردى بود كه يك تنه با هزار سوار برابرى مى كرد.[26]
    صداى ابن عبدُوُدّ در فضا پيچيد: "هَلْ مِنْ مُبارِز".
    آيا كسى هست كه به نبرد با من بيايد؟
    طنين صداى او تا دور دست مى رفت، آيا كسى هست كه با من پيكار كند؟
    هيچ كس جواب او را نداد، ابن عبدُوُدّ فرياد مى زد و حريف مى طلبيد و شمشيرش را بالاى سرش مى چرخاند و مى گفت: "اى مسلمانان! مگر شما نمى گوييد كه وقتى كشته مى شويد به بهشت مى رويد؟ چرا هيچ كس نمى آيد تا او را به بهشت بفرستم؟".
    مسلمانان همه سر به زير انداخته بودند، هيچ كس جوابى نمى داد.[27]
    على(عليه السلام) لحظه اى صبر كرد، شايد كس ديگرى بخواهد به اين نبرد برود. خيلى ها از او سن و سال بيشترى داشتند، على(عليه السلام)مى خواست احترام آن ها را بگيرد، امّا هر چه صبر كرد، كسى جوابى نداد، سرانجام او تصميم گرفت از جا برخيزد، صداى او در فضا پيچيد: "اى رسول خدا! آيا اجازه مى دهيد من به نبرد با ابن عبدُوُدّ بروم؟"...
    پيامبر رو به على(عليه السلام) كرد و گفت:
    ــ يا على! آيا مى دانى كه اين مرد ابن عبدُوُدّ است؟
    ــ من هم على، پسرِ ابوطالب هستم!
    پيامبر وقتى اين سخن را شنيد، اشك در چشمانش حلقه زد، به راستى على(عليه السلام) چقدر زيبا جواب داد...[28]
    على(عليه السلام) به ميدان آمد و رو به ابن عبدُوُدّ كرد و گفت: "چقدر عجله كردى و شتاب نمودى و مبارز طلبيدى، بدان من همان كسى هستم كه آمده ام تا با تو نبرد كنم".[29]
    جنگ تن به تن آغاز شد، گرد و غبار همه جا را گرفت، لحظاتى گذشت... على(عليه السلام)پيروز اين ميدان شد، او با يك ضربه ابن عبدُوُدّ را به خاك نشاند. صداى "الله اكبر" همه جا پيچيد. پيامبر رو به يارانش كرد و گفت: "ضربتِ على(عليه السلام) در امروز، نزد خدا بالاتر از عبادت جنّ و انس است".[30]

    * * *


    و اكنون...
    اى عبّاس! تو برادرى به نام "محمّد" دارى، من او را به نام "محمّدحَنَفيّه" مى شناسم.
    "حنفيّه" نام مادر اوست.
    تو و محمّدحنفيّه و حسين(عليه السلام) با هم برادر هستيد، امّا از سه مادر. نام مادر تو، "اُمّ البَنين" است. نام مادر حسين(عليه السلام)، فاطمه(عليها السلام) است، نام مادر محمّدحنفيّه هم "حنفيّه" است.
    راستى محمّدحَنَفيّه الآن كجاست؟
    چرا در كربلا نيست؟ چرا به يارى حسين(عليه السلام) نيامده است؟
    وقتى حسين(عليه السلام) به سوى كوفه حركت كرد، او در سرزمين حجاز ماند، او بيمار بود و توان حركت نداشت.
    چرا من از "محمّدحنفيّه" ياد كردم؟
    چه مى خواهم بگويم؟
    مى خواهم از جنگ "صفّين" سخن بگويم. زمانى كه على(عليه السلام) در مقابل سپاه معاويه قرار گرفت. على(عليه السلام) پرچم را به دست پسرش (محمّدحنفيّه) داد و از او خواست تا به قلب سپاه معاويه حمله كند.
    محمّدحنفيّه نگاهى به ميدان جنگ كرد، ترس بر دلش نشست و گفت: "پدر جان! مگر نمى بينى كه نيزه ها مانند قطرات باران به اين سو مى آيند".
    على(عليه السلام) نگاهى به پسرش مى كند و پرچم را از دست او مى گيرد و خود به قلب سپاه معاويه حمله مى برد.[31]
    اين ترس محمّدحنفيّه براى چه بود؟
    او اين ترس را از خاندان مادرى خود به ارث برده بود، راست گفته اند كه حلال زاده به دايى خود مى رود...

    * * *


    اكنون مى خواهم از يك ماجرا سخن بگويم!
    سال ها بود كه فاطمه(عليها السلام) از دنيا رفته بود، على(عليه السلام) قصد داشت بار ديگر ازدواج كند.
    او مى دانست كه فرزند از مادر شجاعت را به ارث مى برد...
    على(عليه السلام) برادرى به نام "عقيل" داشت. عقيل قبيله هاى عرب را به خوبى مى شناخت و با نسب و ويژگى هاى آنان، آشنايى كامل داشت.
    على(عليه السلام) نزد عقيل رفت و به او گفت: "اى برادر! من مى خواهم پسرى شجاع داشته باشم، به دنبال دخترى مى گردم كه از خاندانى شجاع باشد".[32]
    عقيل به فكر فرو رفت، به راستى على(عليه السلام) اين پسر شجاع را براى چه مى خواهد؟ خدا به على(عليه السلام) حسن و حسين(عليهما السلام) را داده است، اين دو پسر در اوج شجاعت هستند، آنان پسران فاطمه(عليها السلام) هستند، شجاعت آنان مثال زدنى است.
    عقيل نمى دانست كه روزى در كربلا، حسين(عليه السلام) غريب مى شود، مردم كوفه او را دعوت مى كنند و سپس شمشير به رويش مى كشند، على(عليه السلام)مى خواهد پسرى شجاع داشته باشد كه در روز عاشورا، برادرش حسين را يارى كند...
    عقيل نياز به زمان داشت، خيلى ها آرزو دارند دختر خود را به عقد على(عليه السلام)درآورند، امّا عقيل بايد بررسى مى كرد، به راستى چه كسى مى تواند پسرى شجاع به دنيا آورد؟

    * * *


    عقيل به دنبال دخترى بود كه قدّ بلندى داشته باشد و از خاندان شجاعى باشد...
    چند روز گذشت، عقيل بايد به خاندانى مى رسيد كه شجاعت در ذات و ريشه آنان باشد. او به ياد "عامِر" افتاد.[33]
    عامِر كيست؟
    همان كسى كه او را "مُلاعِب الأسِنَة" مى خواندند.
    "مُلاعِب الأسِنة" چه معنايى دارد؟
    "كسى كه نيزه ها را به بازى مى گرفت".
    شيرمردى كه از نيزه ها نمى ترسيد و چنان به ميان تيرها و نيزه ها مى رفت، گويى كه به ميان قطرات باران مى رود.
    عقيل با شعر نيز آشناست، او مى داند كه شاعرى در وصف "عامر" چنين گفته است: "وقتى عامر به جنگ دشمنان مى رود، نيروى يك سپاه را در خود جمع كرده است!".[34]
    آرى، عامر كسى بود كه يك تنه در مقابل يك سپاه مى ايستاد!
    عقيل به شجاع ترين مرد عرب فكر مى كرد. سال ها پيش عامر از دنيا رفته است، امّا نسل او هستند، عقيل در ميان آنان به جستجوى دختر بود...

    * * *


    چه دخترى از نسلِ عامر در آستانه ازدواج است؟
    عقيل از همه سؤال كرد، سرانجام به خانه زنى به نام "ثُمامه" رفت.
    ثمامه، نوه عامر بود. ثمامه دخترى به نام "فاطمه" داشت! عقيل شنيده بود كه فاطمه، قدّى بلند دارد و در چهره او ادب موج مى زند.
    آرى، عقيل گمشده خود را پيدا كرده بود، اين فاطمه همان كسى است كه مى تواند براى على(عليه السلام)، شيرمردى به دنيا آورد.

    * * *


    در اينجا اين نكته را بايد بنويسم: اين فاطمه همان "اُمّ البَنين" است كه مادر عبّاس است. "اُمّ البَنين" لقب ايشان است. اسم اصلى مادر عبّاس، فاطمه است. "اُمّ البَنين" به معناى "مادر پسرها" مى باشد.
    بعد از ازدواج على(عليه السلام) با اين فاطمه، خدا به او چندين پسر داد، براى همين او را "مادر پسرها" خواندند. اُمّ البَنين، از نسل "عامر" بود، او دخترِ نوه عامر بود، شهامت و شجاعت چيزى بود كه در گوشت و خون او جارى بود.

    * * *


    عقيل خوشحال نزد على(عليه السلام) رفت و ماجرا را به او گفت، على(عليه السلام) انتخاب برادرش، عقيل را پسنديد و او را براى خواستگارى فرستاد. عقيل با پدر و مادر فاطمه سخن گفت، آنان بسيار خوشحال شدند، چه افتخارى بالاتر از اين كه على(عليه السلام) داماد آنان شود. آنان اين ماجرا را به فاطمه گفتند و او هم از صميم قلب، خدا را شكر كرد و با اين پيشنهاد موافقت كرد.
    مراسم عقد برگزار شد، مدّتى گذشت، على(عليه السلام) همسرش را به خانه اش آورد...

    * * *


    نوزادى كه تازه به دنيا آمده است را روى دستان على(عليه السلام) قرار دادند، على(عليه السلام)نگاهى به چهره پسرش نمود، روى او را بوسيد و نام او را "عبّاس" نهاد، آن روز، هيچ كس نمى دانست كه على(عليه السلام) چقدر خوشحال است، او اوج شهامت و شجاعت را در چهره فرزندش مى ديد.
    عبّاس ذخيره اى است براى روز عاشورا!
    روزى كه حسين(عليه السلام)، غريب و تنها در دشت كربلا گرفتار شود، آن روز عبّاس، پشت و پناه حسين(عليه السلام) خواهد بود...

    * * *


    همه اين سخنان را گفتم تا به پاسخ اين سؤال برسم: چرا صبح عاشورا، حسين(عليه السلام) عبّاس را به عنوان علمدار خود انتخاب كرد و پرچم لشكر حق را به دست او داد؟
    من پاسخ خود را يافتم: هيچ كس از عبّاس، شجاع تر نيست. او شجاعت را از پدر و مادرش به ارث برده است.



نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۵: از كتاب تشنهتر از آب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن