کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل سه

      فصل سه


    اى عبّاس! مى خواهم با تو سخن بگويم. من نياز دارم با مكتب فكرى تو بيشتر آشنا شوم، جواب سؤال مرا بگو، مرا راهنمايى كن!
    شمر از تو خواست تا امان نامه را قبول كنى، تو قبول نكردى، آيا به اين فكر كردى كه بيش از سى هزار نفر در اين صحرا جمع شده اند و فردا همه شما را به قتل مى رسانند.
    شايد بعضى ها خيال كنند كه تو يك نفر هستى و رفتن تو، ضررى به حسين(عليه السلام)نمى زند، چه باشى و چه نباشى، اين سپاه، حسين(عليه السلام) را مى كشد.
    پس چرا ماندى؟
    ماندن تو، چيزى را عوض نخواهد كرد، فردا خون حسين(عليه السلام) اين دشت را سيراب مى كند.
    اى عبّاس!
    من هر كارى كه مى خواهم بكنم، به نتيجه آن فكر مى كنم، اگر من جاى تو بودم، وقتى مى ديدم ماندن من، نتيجه اى ندارد، مى رفتم، امّا تو به چه فكر مى كنى؟ چه چيزى باعث شد كه تو بمانى. اين را برايم بگو!
    من نتيجه گرا هستم، عقل من به نتيجه فكر مى كند، امّا تو چگونه فكر مى كنى؟

    * * *


    جواب تو يك جمله است: "بايد وظيفه گرا باشيم نه نتيجه گرا".
    وقتى شمر براى تو امان نامه آورد تو او را لعنت كردى و تصميم گرفتى با حسين(عليه السلام) بمانى، تو به وظيفه فكر كردى و نه به نتيجه!
    من هم بايد مثل تو باشم، به وظيفه اى كه در مقابل من است، فكر كنم، وقتى در جامعه خود، سياهى و تباهى مى بينم، نبايد بى خيال شوم و بگويم: "كار من نتيجه اى ندارد، من نمى توانم جامعه را اصلاح كنم". من بايد وظيفه ام را انجام بدهم، اگر مى توانم با يك زشتى و پليدى مقابله كنم، بايد اين كار را بكنم.

    * * *


    كاش "عُبيدالله جُعفى" هم مانند تو فكر مى كرد!
    اگر او فكر و انديشه تو را داشت، نام و ياد او در تاريخ مى درخشيد و همه به او افتخار مى كردند، افسوس كه او نتيجه گرا بود و خود را از سعادت بزرگى محروم كرد.
    "عُبيدالله جُعفى" كيست؟
    روز اوّل محرّم بود، حسين(عليه السلام) هنوز به كربلا نرسيده بود، كاروان او به سوى كربلا پيش مى رفت، از دور خيمه اى نمايان شد، اسبى كنار خيمه ايستاده بود و نيزه اى بر زمين استوار بود.
    آن خيمه از آن چه كسى بود؟
    خيمه "عُبيدالله جُعْفى".
    او از شجاعان و پهلوانان عرب بود، نام او لرزه بر اندام همه مى انداخت.
    پهلوان كوفه آنجا چه مى كرد؟
    او از كوفه بيرون آمده است تا مبادا عمرسعد از او بخواهد كه به جنگ حسين(عليه السلام)برود.[13]
    حسين(عليه السلام) نزد او مى رود و به او چنين مى گويد:
    ــ تو مى دانى كه كوفيان براى من نامه نوشته اند و مرا دعوت كرده اند تا به كوفه بروم امّا اكنون پيمان شكسته اند. آيا نمى خواهى كارى كنى كه خدا تمام گناهان تو را ببخشد؟
    ــ من گناهان زيادى انجام داده ام. چگونه ممكن است خدا گناهان مرا ببخشد؟
    ــ با يارى كردن من.
    ــ به خدا مى دانم هر كس تو را يارى كند روز قيامت خوشبخت خواهد بود، امّا من يك نفر هستم و نمى توانم كارى براى تو بكنم. تمام كوفه به جنگ تو مى آيند. حال، من با تو باشم يا نباشم، فرقى به حال شما نمى كند. تعداد دشمنان شما بسيار زياد است. من آماده مرگ نيستم و نمى توانم همراه شما بيايم. ولى اين اسب من از آنِ شما باشد. يك شمشير قيمتى نيز دارم آن شمشير هم از آنِ شما...
    ــ من يارى خودت را خواستم نه اسب و شمشيرت را. اكنون كه ياريم نمى كنى از اين جا دور شو تا صداى مظلوميّت مرا نشنوى. چرا كه اگر صدايم را بشنوى و ياريم نكنى، جايگاهت دوزخ خواهد بود.[14]

    * * *


    اين گونه شد كه عُبيدالله جُعْفى از سعادت بزرگى محروم شد، او به نتيجه كارش فكر كرد، او با خود گفت كه اگر من به يارى حسين(عليه السلام) بشتابم فايده اى براى او ندارد. من ياريش بكنم يا نكنم، فرقى نمى كند و اهل كوفه او را شهيد مى كنند.
    اين فكر او بود، ولى كاش او هم وظيفه گرا بود!
    او بايد مى ديد كه الآن وظيفه اش چيست؟ آيا نبايد به قدر توان خود،از حق دفاع مى كرد؟
    عبّاس به همه ياد مى دهد كه ببينند وظيفه امروز آنان چيست و آن را انجام بدهند، چه به نتيجه مطلوب برسند چه نرسند، مهم انجام وظيفه است.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳: از كتاب تشنهتر از آب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن