کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل نه

      فصل نه


    از روى اسب خود، دور دست را نگاه مى كنى، خيمه ها را از دور مى بينى، ديگر راه زيادى تا خيمه ها ندارى، دو دست تو قطع شده است، خون از بازوانت مى ريزد، امّا هنوز اميد دارى، با پا اسب را مى تازانى.
    دشمن تو در چه فكرى است؟
    او مى داند تا زمانى كه تو آب در مشك دارى، پيش مى روى، او مى خواهد اميد تو را نااميد كند. روى اسب خم شده اى، مشك را زير سينه ات قرار داده اى، تو خودت را سپر مشك قرار داده اى، باران تير مى بارد، امان از آن لحظه اى كه تيرى مى آيد و به مشك اصابت مى كند، آب ها بر روى زمين مى ريزد و اميد تو نا اميد مى شود.
    تو كه ديگر آبى با خود ندارى، چگونه مى خواهى به خيمه ها بازگردى؟
    اينجاست كه تو ديگر مى ايستى و گرگ هايى كه از صبح تا كنون در دل كينه تو را داشتند، دور تو را مى گيرند.
    از روز هفتم محرّم، تو چندين بار از علقمه، آب برده اى و آنان نتوانسته اند مانع تو شوند، براى همين كينه تو را به دل دارند، يكى شمشير مى زند، ديگرى نيزه پرتاب مى كند، تيرى به سينه تو اصابت مى كند و تو بر روى زمين مى افتى، كلاه خود از سرت مى افتد و نامردى ضربه اى به سر تو مى زند، اينجاست كه صدايت بلند مى شود: "اى برادر! مرا درياب".[53]
    ضربه اى كه به سر تو فرود آمده است، بسيار محكم و كارى است، تو قبل از آمدن حسين(عليه السلام)، جان مى دهى و روح تو به اوج آسمان ها پرمى كشد.

    * * *


    حسين(عليه السلام) صداى تو را شنيده است، امّا براى رسيدن به تو نياز به زمان دارد، از خيمه گاه تا كنار پيكر تو، بيش از هزار متر است، در اين مسير، دشمنان فوج فوج ايستاده اند و راه را بسته اند. حسين(عليه السلام) مى رزمد، شمشير مى زند و به سوى تو مى آيد، او سپاه دشمن را مى شكافد و جلو مى آيد، وقتى به پيكر تو مى رسد، از اسب پياده مى شود، او تو را در چه حالى مى بيند. كنار پيكر تو مى نشيند، سرت را به سينه مى گيرد... لب هاى تو را تشنه مى بيند... اشك در چشمانش حلقه مى زند و مى گويد: "عبّاسم! اكنون كمر من شكست و راه چاره بر من بسته شد".[54]
    آرى! تو پشت و پناه حسين بودى و با رفتن تو، ديگر حسين(عليه السلام)، تنهاى تنها شد.
    حسين(عليه السلام) با صداى بلند گريه مى كند، كسى تا آن لحظه نديده است حسين(عليه السلام)اين گونه گريه كند...[55]

    * * *


    هر وقت يكى از ياران حسين(عليه السلام) شهيد مى شد، حسين(عليه السلام) به بالين او حاضر مى شد و سپس ديگران به او كمك مى كردند تا پيكر آن شهيد را به خيمه ها ببرد. وقتى على اكبر شهيد شد، جوانان بنى هاشم آمدند و پيكر او را به خيمه ها بردند، امّا اكنون حسين(عليه السلام)، تك و تنهاست، هيچ يار و ياورى ندارد. او نگاهى به پيكر چاك چاك تو مى كند، دشمنان پيكر تو را پاره پاره كرده اند، او چگونه پيكر تو را به خيمه ها ببرد؟
    دشمن در كمين خيمه ها است، هيچ كس نيست از خيمه ها دفاع كند، حسين(عليه السلام)بايد سريع به سوى خيمه ها بازگردد، براى همين با پيكر تو وداع مى كند و به سوى خيمه ها باز مى گردد.

    * * *


    در خيمه ها چه خبر است؟ كودكان همه منتظر آب هستند، خواهرت زينب چشم به راه توست، آنان پرده خيمه را بالا زده اند و به دور دست نگاه مى كنند... لحظاتى مى گذرد، آنان مى بينند كه حسين(عليه السلام) تنهاى تنها، به سوى خيمه ها مى آيد، پس عبّاس كجاست؟ چه كسى به آنان خواهد گفت كه تو كنار نهر علقمه آرميده اى!
    اى عبّاس!
    برخيز! دشمنان در كمين اند، حسين(عليه السلام) يار و ياور ندارد، تو پناه اين كودكان بودى، تا تو بودى، هيچ كس جرأت نداشت به خيمه ها نزديك شود.
    عبّاس! اى دلاور دشت كربلا! برخيز! چرا اين گونه بر خاك آرميده اى؟ برخيز!
    برادرت تنهاست، آيا صدايش را نمى شنوى؟
    اين صداى غربت حسين(عليه السلام) است...

    * * *


    حسين(عليه السلام)، تك و تنها در ميدان ايستاده است... فرياد برمى آورد: "آيا يار و ياورى هست تا مرا يارى كند؟".[56]
    صداى او هنوز به گوش مى رسد، حسين(عليه السلام) هنوز غريب است، مكتب و مرام او، غريب است، در اين روزگار، آزادگى و شرافت، غريب است... چه كسى از جا برمى خيزد و او را يارى مى كند؟
    آن طرف خيمه ها، اشك ها، سوزها، زنان بى پناه، تشنگى!
    اين طرف باران سنگ و تير و نيزه!
    حسين(عليه السلام) در آماج تيرها قرار مى گيرد، ديگر كسى نيست تا خود را سپر او كند، كجا رفتند آن ياران باوفا؟[57]
    تيرها امان نمى دهند، صداى حسين(عليه السلام) در دشت مى پيچد: "بسم الله و بالله و على ملّة رسول الله، من به رضاى خدا راضى هستم".[58]
    لحظاتى بعد، حسين(عليه السلام) سر به خاك گرم كربلا مى نهد...[59]
    اى عبّاس! برخيز! كسى نيست تا سر حسين(عليه السلام) را به سينه گيرد، برخيز! آن لحظات آخر، حسين(عليه السلام) آمد و سر تو را به سينه گرفت.
    اى جلوه غيرت خدا! از كنار علقمه برخيز و به سوى حسين(عليه السلام) برو، سرش را به سينه بگير، نگذار حسين(عليه السلام)، غريبانه جان دهد.
    خداى من! من چه مى گويم؟
    عبّاس كه دست در بدن ندارد، چگونه مى خواهد سر برادر را به سينه بگيرد...


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۹: از كتاب تشنهتر از آب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن