کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل دو

      فصل دو


    شب است، هوا تاريك شده است، حسين(عليه السلام)امشب به نماز ايستاده است، ياران او هم قرآن مى خوانند و سر به خاك مى سايند و با خداى خويش، خلوت مى كنند. عبّاس امشب نگهبانى مى دهد. او سوار بر اسب در اطراف خيمه ها مى چرخد و مواظب همه چيز است.
    صدايى سكوت صحرا را مى شكند: "كجايند خواهر زادگان من؟".
    اين صداى كيست و چه كسى را صدا مى زند؟
    اين شمر است كه سوار بر اسب و كمى دورتر، رو به خيمه ها ايستاده است و فرياد مى زند: "خواهر زادگانم! كجاييد؟ عبّاس كجاست؟ جعفر، عبدالله و عثمان، فرزندان اُمُّ البَنين كجا هستند؟"[8]
    شمر يكى از فرماندهان سپاه كوفه است، او چند ساعت قبل ديد كه چگونه عبّاس در مقابل سپاه عمرسعد ايستاد و آن ها را مجبور به عقب نشينى كرد، او مى خواهد عبّاس را از حسين(عليه السلام) جدا كند. او مى داند عبّاس به تنهايى نيمى از لشكر حسين(عليه السلام) است. همه دل ها به او خوش است و آرامش اين جمع به وجود اوست.
    به راستى چرا شمر، عبّاس را خواهرزاده خود خطاب مى كند؟
    اُم ّالبَنين، مادر عبّاس است، اُمّ البَنين همسر على(عليه السلام) و از قبيله بنى كِلاب است. شمر نيز، از همان قبيله است. براى همين، عبّاس را خواهر زاده خود خطاب مى كند.
    بار ديگر صدا در صحرا مى پيچد: "من مى خواهم عبّاس را ببينم"، امّا عبّاس جواب او را نمى دهد. عبّاس نمى خواهد بدون اجازه حسين(عليه السلام) با شمر هم كلام شود.
    شمر فرياد برمى آورد: "آمده ام تا خواهرزاده خود را ببينم".
    حسين(عليه السلام) عبّاس را به حضور مى طلبد و به او مى گويد: "عبّاسم! درست است كه شمر انسان فاسقى است، امّا او تو را صدا مى زند. برو ببين از تو چه مى خواهد؟".[9]
    عبّاس سخن حسين(عليه السلام) را اطاعت مى كند، سوار بر اسب مى شود و خود را به شمر مى رساند و مى گويد:
    ــ چه مى گويى و چه مى خواهى؟
    ــ تو خواهر زاده من هستى. من برايت امان نامه آورده ام و آمده ام تا تو را از كشته شدن برهانم.[10]
    ــ لعنت خدا بر تو و امان نامه ات![11]
    پاسخ عبّاس آن قدر محكم و قاطع است كه جاى هيچ سخنى، باقى نمى ماند، شمر كه مى بيند نقشه اش با شكست روبرو شده خشمگين و خجل به سوى اردوگاه سپاه كوفه برمى گردد. عبّاس هم به سوى خيمه ها مى آيد.[12]

    * * *


    مى خواهم به سوى علقمه بروم، اين علقمه بود كه مرا به اين سرزمين آورد، نهرى كه مرا به سوى خود خواند...
    گروهى با شمشيرهايشان به سويم مى آيند، مرا محاصره مى كنند و مى گويند:
    ــ كجا مى روى؟ اينجا چه مى خواهى؟
    ــ مى خواهم كنار علقمه بروم.
    ــ تو كيستى؟ از كجا آمده اى؟ مى خواهى چه كنى؟
    ــ نويسنده اى هستم، من با همراهى علقمه به اينجا رسيده ام.
    ــ اين حرف ها چيست كه تو مى زنى؟ نمى توانى سمت علقمه بروى. اين دستور فرمانده است.
    به خود مى آيم، ماه ديگر بالا آمده است، زير نور ماه، هزاران سرباز را مى بينم كه از علقمه محافظت مى كنند. چند روزى است كه در اين سرزمين، قحطىِ آب است! آب بر ياران حسين(عليه السلام) بسته شده است.
    با شما هستم! من نمى خواهم آب به خيمه ها ببرم، شمشير هم ندارم، فقط يك قلم و كاغذ دارم، نويسنده ام. فقط مى نويسم. بگذاريد كنار علقمه بروم. مى خواهم از حوادث امشب براى ديگران بنويسم...

    * * *


    نگاه من بار ديگر به علقمه مى افتد، زير نور ماه، آب روان است، من گوشه اى نشسته ام و فكر مى كنم. به سخن عبّاس مى انديشم. چرا عبّاس با شمر آن گونه سخن گفت؟
    چرا او را لعنت كرد؟ چه رمز و رازى در اين سخن است؟
    چه كسى اين معمّا را برايم حل مى كند؟ شمر كه براى عبّاس امان نامه آورده بود، چرا عبّاس او را لعنت كرد؟
    بايد به اين كار عبّاس فكر كنم!
    شمر از عبّاس چه مى خواست؟ او مى خواست عبّاس را از امام زمانش جدا كند، كسى كه از امام زمانش جدا شود به مرگ جاهليّت مى ميرد.
    شمر نمى خواست به عبّاس امان نامه بدهد، شمر مى خواست عبّاس را از ولايت حسين(عليه السلام) جدا كند. هدف شمر اين بود كه مسير زندگى عبّاس را تغيير دهد، يك زندگى در كمال آرامش را به عبّاس بدهد ولى ولايت حسين(عليه السلام)را از او بگيرد. شمر مى خواست كارى كند كه عبّاس به ولايت يزيد راضى شود.

    * * *


    اى عبّاس! تو با اين كار به همه تاريخ پيام دادى، به شيعيان درس دادى. درس تو اين بود: هركس بخواهد شما را از امام زمانتان جدا كند با او با قاطعيّت برخورد كنيد. مبادا به سخن او گوش فرا دهيد، او شما را به سقوط فرا مى خواند....
    من راز سخن تو را فهميدم، وقتى كسى مرا به لبه پرتگاهى مى برد و مى خواهد مرا به آن پرتگاه بيندازد، آيا به او لبخند بزنم؟
    هرگز.
    من او را لعنت مى كنم و ديگر با او سخن نمى گويم!
    اى عبّاس! تو خوب دانستى كه شمر تو را به چه پرتگاهى فرا مى خواند، تو دورى از امام زمان خود را سقوط مى دانستى و از آن حذر كردى.
    شمر تو را به سوى قدرت، ثروت و مقام فرا خواند، اگر تو به سمت او مى رفتى به همه اين ها مى رسيدى، امّا تو با حسين(عليه السلام) ماندى، تو مى دانستى كه فردا، روز ملاقات شمشيرها و نيزه ها مى باشد، روزى كه بايد در راه حسين(عليه السلام)، جان را فدا كنى!
    ضربه هاى شمشير، باران تيرها و نيزه ها در انتظار تو بود، امّا تو ماندن با حسين(عليه السلام)را انتخاب كردى، اين همان راه راست بود.
    من در نماز بارها اين آيه را خوانده ام: (اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ).
    تو به من آموختى كه از راه امام زمان خويش جدا نگردم، در اين راه استوار بمانم، هركس از امام زمانش جدا شد به تباهى مى رسد، من نبايد مسير زندگى واقعى را گم كنم.
    من نبايد به پست و مقام و ثروت دلخوش باشم، كسى كه پست و مقام و ثروت دارد امّا از امام زمانش جدا شده است، فقط زنده است، امّا زندگى نمى كند، زندگى واقعى چيز ديگرى است...

    * * *


    آيا من به اين معرفت و شناخت رسيده ام؟ اگر به من ثروت و مقامى بزرگ بدهند و از من بخواهند دست از امام زمانم بردارم، چه خواهم كرد؟
    اى عبّاس!
    شنيده ام كه تو "باب الحوائج" هستى و به اذن خدا، حاجت هاى مردم را مى دهى، من امشب با تو سخن مى گويم!
    روزگارى بود كه حاجت من، ثروت و پست و مقام بود، امّا امروز از آن حاجت هاى خود، توبه مى كنم.
    اى عبّاس!
    آن حاجت ها را ديگر نمى خواهم! من چيز ديگرى از تو مى خواهم. از تو مى خواهم آن غيرت و شهامت را به من لطف كنى و من هم رنگ و بوى تو را بگيرم! مرا درياب و ياريم كن كه در دو راهى هاى انتخاب، مانند خودت، درست و سريع تصميم بگيرم، اگر دنيا و جذبه هاى آن بخواهد مرا از امام زمانم جدا كند، آن دنيا را لعنت مى كنم... اين حاجت من است، ذرّه اى از غيرت خود را در روح و جانم بريز!


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲: از كتاب تشنهتر از آب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن