کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هفت

      فصل هفت


    نزديك اذان ظهر است، بيشتر ياران حسين(عليه السلام) شهيد شده اند، وقت نماز است. حسين(عليه السلام) مى خواهد آخرين نماز خود را بخواند، او رو به قبله مى ايستد، ياران پشت سر او صف مى بندند.
    "سعيد" يكى از ياران حسين(عليه السلام) است، او در مقابل سپاه كوفه مى ايستد، تيراندازان آماده اند تا حسين(عليه السلام) را در نماز شهيد كنند.
    نماز آغاز مى شود، عمرسعد اشاره اى به تيراندازان مى كند. آن ها قلب حسين(عليه السلام)را نشانه گرفته اند، از هر طرف تير مى بارد. سعيد سپر خود را به هر طرف مى گيرد، امّا تعداد تيرها بسيار زياد است و از هر طرف تير مى آيد.
    سعيد خود را سپر بلاى حسين(عليه السلام) مى كند و همه تيرها را به جان مى پذيرد. نماز تمام مى شود و سعيد هم بر روى زمين مى افتد...[40]
    بعد از نماز، ديگر ياران يكى پس از ديگرى به ميدان مى روند و شهيد مى شوند، بعد از آن نوبت به جوانان بنى هاشم مى رسد.
    على اكبر، قاسم و عَون و ... يكى پس از ديگرى شهيد مى شوند...

    * * *


    ساعت تقريباً دو بعد از ظهر است، ديگر حسين(عليه السلام) غير از تو يار و ياورى ندارد، همه رفتند و جان خويش را فداى امام خود نمودند. تو تنهايى حسين(عليه السلام) را مى بينى و اين، دل تو را به درد مى آورد. تو نزد برادر مى آيى و مى گويى: "اى برادر! آيا به من اجازه ميدان مى دهى؟".
    من در اين سخن تو دقّت مى كنم، تو در اينجا حسين(عليه السلام) را برادر خطاب مى كنى!
    بعضى ها مى گويند: "عبّاس هرگز حسين(عليه السلام) را برادر صدا نمى زد، فقط لحظه جان دادن، حسين(عليه السلام) را برادر خطاب كرد و گفت: برادر! برادرت را درياب!".
    چرا آنان واقعيت را انكار مى كنند؟
    كاش آنان كه اين مطلب اشتباه را براى مردم مى گويند، قدرى مطالعه مى كردند! به راستى آيا آنان، اين سخن تو را نشنيده اند؟ وقتى مى خواستى به ميدان بروى حسين(عليه السلام) را برادر خطاب كردى و گفتى: "اى برادر! آيا به من اجازه ميدان مى دهى؟".[41]
    در آن لحظات، هيچ واژه اى به اندازه شنيدن اين واژه، دل حسين(عليه السلام) را شاد نمى كرد، تو حسين(عليه السلام) را برادر خطاب كردى زيرا مى دانستى كه دنيايى از احساس در اين واژه نهفته است. هيچ واژه ديگرى، نمى توانست جايگزين اين واژه شود.
    نمى دانم چرا بعضى ها عادت كرده اند كه هر مطلبى را بدون دليل، بيان مى كنند و آن را براى مردم مى گويند و قدرى فكر نمى كنند...

    * * *


    "اى برادر! آيا به من اجازه ميدان مى دهى؟".
    منتظر هستى تا جواب حسين(عليه السلام) را بشنوى، دوست دارى كه حسين(عليه السلام) به تو هم اجازه بدهد تا جانت را فدايش كنى.
    قطرات اشك در چشمان حسين(عليه السلام) حلقه مى زند، تو گريه حسين(عليه السلام) را مى بينى، اين سخن تو با دل حسين(عليه السلام) چه كرد؟
    سخن خود را اين گونه ادامه مى دهى: "سينه من به تنگ آمده است و از زندگى سير شده ام، مى خواهم به ميدان بروم و اين منافقان را به سزايشان برسانم و انتقام خون شهيدان را بگيرم".
    حسين(عليه السلام) به تو نگاهى مى كند و مى گويد: "برو براى كودكانم مقدارى آب بياور".
    تو سخن برادر را اطاعت مى كنى و آماده مى شوى تا براى كودكان آب بياورى. حسين(عليه السلام) به تو اذنِ آب آوردن مى دهد، نه اذن جنگ. تشنگى در خيمه ها غوغا مى كند، آفتاب گرم كربلا مى سوزاند، صداى عطش كودكان است كه صحراى گرم كربلا را در برگرفته است: "آب، آب!".

    * * *


    تصميم مى گيرى تا با مردم كوفه سخن بگويى و آنان را نصيحت كنى، درست است كه نام تو عبّاس است، امّا در دل تو، دريايى از مهربانى موج مى زند، به سوى اين مردم مى روى تا آنان را موعظه كنى. اين اوج مهربانى توست، تو با اين دشمنانى كه خون همه ياران حسين(عليه السلام) را ريخته اند، مهربانى مى كنى و دوست دارى آنان را هدايت كنى، پس چرا بعضى ها فقط خشم تو را برايم مى گويند؟ تو پسر على(عليه السلام) هستى، در قلب تو، مهربانى و عطوفت على(عليه السلام) موج مى زند، آرى، وقتى دشمن در راه باطل اصرار ورزيد و راه را بر تو بست، تو بر آنان خشم گرفتى.
    تو با آنان سخن مى گويى و از آنان مى خواهى تا آب را براى بچه هاى بى گناه آزاد كنند، امّا سخن تو در دل آنان اثر نمى كند، آنان كه شكم خود را از مال حرام انباشته اند، ديگر سخن حق را نمى پذيرند.[42]

    * * *


    به سوى خيمه ها باز مى گردى، مشك خالى و سلاح خود را برمى دارى و سوار بر اسب مى شوى و به سوى علقمه حركت مى كنى.[43]
    هيچ كس نيست تو را يارى كند؟
    كاش ياران باوفا بودند و تو را همراهى مى كردند. تو مشك آب را برمى دارى تا بار ديگر به سوى علقمه بروى.
    صدايى به گوش تو مى رسد: "صبر كن، برادر! من هم با تو مى آيم".
    اين بار، حسين(عليه السلام) همراه تو مى آيد، شما با هم به سوى فرات هجوم مى بريد.
    صدايى در صحرا مى پيچد: "مبادا بگذاريد كه آن ها به آب برسند، اگر آن ها آب بنوشند هيچ كس را توان مبارزه با آن ها نخواهد بود".[44]
    شما به سوى علقمه پيش مى تازيد، چه كسى مى تواند در مقابل شما بايستد؟
    هيچ كس توان مقابله با شما را ندارد، صداى "الله اكبر" دو برادر در دل صحراى كربلا مى پيچد.
    عمرسعد دستور مى دهد: "بين دو برادر فاصله ايجاد كنيد سپس تير بارانشان كنيد". تيراندازان شروع به تيراندازى مى كنند، تيرى به چانه حسين(عليه السلام) اصابت مى كند. حسين مى ايستد تا تير را بيرون بكشد. خون فواره مى زند.[45]
    لشكر از فرصت استفاده مى كند و بين حسين و تو جدايى مى اندازد، حسين(عليه السلام)ديگر تو را نمى بيند، صداى تو را هم نمى شنود... خيمه ها هيچ نگهبانى ندارد، حسين(عليه السلام) به سوى خيمه ها باز مى گردد، نكند خطرى خيمه ها را تهديد كند!

    * * *


    تو همچنان پيش مى تازى، تو به سوى دور دست حركت مى كنى، قسمتى از نهر علقمه كه به خيمه گاه نزديك است پر از مأموران سپاه كوفه است، تو بايد در امتداد نهر علقمه به پيش بروى، مى خواهى به جايى برسى كه مأموران كمترى حضور دارند. به جايى رسيده اى كه ديگر ميان تو و علقمه، سپاهى نيست، فقط يك نخلستان ميان تو و علقمه است، با عجله وارد نخلستان مى شوى، افرادى كه در عقب تو مى آيند، از تو جا مانده اند، تو زودتر از آنان به علقمه مى رسى.
    هنوز مأموران نرسيده اند، تو موفّق مى شوى و به آب مى رسى، با اسب وارد نهر مى شوى، فرصت نيست كه از اسب پياده شوى.
    چه آب خنك و گوارايى!
    كفى از آب مى گيرى، آب را مقابل صورت مى آورى، تو تشنگى حسين(عليه السلام) را از ياد نبرده اى، آب را بر روى آب مى ريزى، اكنون با خود چنين سخن مى گويى: "اى عبّاس! زندگى بعد از حسين ديگر ارزشى ندارد، تو بعد از حسين زندگى را براى چه مى خواهى؟ لب هاى حسين تشنه است و جان او در خطر است...".
    جگر تو از تشنگى مى سوزد، ولى قبل از حسين(عليه السلام) آب نمى نوشى! مشك را در آب قرار مى دهى، صداى دلنشين آب كه در كام مشك مى رود، جان تو را پر از شور مى كند.[46]
    اكنون مشك پر شده است. آن را به دوش مى اندازى و حركت مى كنى، لب هاى تو تشنه است، فرشتگان، مات و مبهوت تو شده اند، با لب تشنه از علقمه بيرون مى آيى.
    اى عبّاس! هر كس جاى تو بود مقدارى آب مى خورد تا بتواند بهتر جنگ كند و شمشير بزند، امّا تو اين گونه فكر نمى كردى، تو با خود عهد كردى تا زمانى كه حسين(عليه السلام) آب ننوشيده است آب نخورى.
    تو نشان دادى كه يك مرد مى تواند بزرگ تر از تشنگى باشد، تو تشنگى را به حقارت كشاندى!

    * * *


    اى عبّاس! من هنوز مات و مبهوت اين كار تو هستم، كمى به من فرصت بده، عقل من نمى تواند اين كار تو را بفهمد. چرا آب نخوردى تا بتوانى بهتر دفاع كنى؟
    دفاع از حسين(عليه السلام) مهم بود، تو اين را مى دانستى، امّا عقل عاشق تو، چيز مهم ترى را فهميد، تو به درك بالاترى رسيده بودى و براى همين آب نخوردى.
    تو از نسل ابراهيم(عليه السلام) هستى، تو راه او را ادامه دادى، تو مى خواستى به آب برسى و وقتى به آن رسيدى از آن گذشتى.
    ابراهيم(عليه السلام) فرزندى نداشت، خدا به او اسماعيل را داد، او اسماعيل را بيشتر از جان خودش، دوست داشت.
    روز امتحان فرا رسيد، خدا به او فرمان داد كه بايد اسماعيلش را قربانى كند، او بايد كارد در دست مى گرفت و پسرش را رو به قبله مى خواباند و خونش را بر زمين مى ريخت. خدا مى خواست او را از همه وابستگى ها نجات دهد.
    ابراهيم پسرش را روى زمين به سمت قبله خواباند، همه فرشتگان اين منظره را تماشا مى كردند، ابراهيم(عليه السلام) "بسم الله" گفت و كارد را بر گلوى پسرش كشيد; امّا كارد نبريد، دوباره كارد را كشيد، زير گلوى اسماعيل سرخ شد. ابراهيم(عليه السلام)كارد را محكم تر فشار داد; امّا باز هم كارد نبريد، او كارد را بر سنگى زد و سنگ شكافت.
    صدايى در آسمان طنين انداخت كه اى ابراهيم تو از امتحان موفّق بيرون آمدى. جبرئيل آمد و گوسفندى به همراه آورد و آن را به ابراهيم(عليه السلام) داد تا آن را قربانى كند.[47]
    اين حكايت، براى دوستان خدا هميشه هست، آنان بايد از اسماعيل ها بگذرند... امروز، اسماعيل من چيست؟ من بايد از چه چيزى بگذرم؟
    اى عبّاس! هر وقت كه عقل من بتواند راز كار ابراهيم(عليه السلام) را بفهمد، مى تواند راز كار تو را بفهمد.
    آخر چگونه ممكن است يك پدر، پسرش را بر روى خاك بخواباند و كارد بر گلوى او بگذارد و بخواهد او را قربانى كند؟ چه عشقى در دل ابراهيم(عليه السلام)نشسته بود كه اين گونه از اسماعيل گذشت و كارد را محكم بر گلويش كشيد؟
    من فقط اين ها را مى نويسم، امّا با درك آن، فاصله زيادى دارم.
    اى عبّاس! من مى دانم كه عشقى در دل تو نشسته بود كه تو از آب گوارا گذشتى و با لب تشنه از علقمه بيرون آمدى.
    اين كار عقلى است كه عاشق فرمان خدا شده است، عقل من عاشق دنياست، شيفته زيبايى هاى دنيا شده است، عقل من نمى تواند اين كار تو را درك كند...


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۷: از كتاب تشنهتر از آب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن