کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل چهار

      فصل چهار


    از جاى برمى خيزم، من بايد فرصت را غنيمت بشمارم، بايد حادثه ها را ببينم و بنويسم. امشب شورانگيزترين شب تاريخ است!
    در سپاه كوفه شيطان قهقهه مى زند، صداى پاى كوبى و رقص و شادى در همه جا پيچيده است، گويا شيطان امشب و در اين جا، بيش از سى هزار دهان باز كرده است و مى خندد!
    ولى در آن طرف، در اردوگاه حسين(عليه السلام) صداها آرام است. همچون صداى آبى زلال كه مى رود تا به دريا بپيوندد.
    صداىِ تپش عشق را مى شنوم. فرشتگان آمده اند تا اشكِ دوستان خدا را كه بر گونه ها نشسته است ببينند. عدّه اى در سجده اند و عدّه اى در ركوع. زمزمه هاى تلاوت قرآن به گوش مى رسد.[15]
    خبرى در خيمه ها مى پيچد. حسين(عليه السلام) ياران خود را به حضور طلبيده است. همه با عجله سجّاده هاى نماز خود را جمع مى كنند و به سوى خيمه حسين(عليه السلام)مى شتابند.
    چه خيمه باصفايى! بوى بهشت به مشام جان مى رسد!
    ديدار شمع و پروانه هاست!
    همه به امام خود نگاه مى كنند و در اين فكر هستند كه حسين(عليه السلام) چه دستورى دارد تا با جان پذيرا شوند.
    حسين(عليه السلام) از جاى خود برمى خيزد و مى گويد: "من خداى مهربان را ستايش مى كنم و در همه شادى ها و غم ها او را شكر مى گويم".[16]
    حسين(عليه السلام)براى لحظه اى سكوت مى كند. همه منتظرند تا او سخن خود را ادامه دهد: "ياران خوبم! من يارانى به خوبى و وفادارى شما نمى شناسم. بدانيد كه ما فقط امشب را مهلت داريم و فردا روز جنگ است. من به همه شما اجازه مى دهم تا از اين صحرا برويد. من بيعت خود را از شما برداشتم، برويد، هيچ چيز مانع رفتن شما نيست. اينك شب است و تاريكى! اين پرده سياه شب را غنيمت بشماريد و از اين جا برويد و مرا تنها گذاريد".[17]
    عبّاس همراه با برادرانش برمى خيزد. صداى عبّاس مى لرزد، گويا خيلى گريه كرده است، او مى گويد: "خدا آن روز را نياورد كه ما زنده باشيم و تو در ميان ما نباشى".[18]
    حسين(عليه السلام) با شنيدن اين سخن، اشك در چشمانش حلقه مى زند و گريه مى كند، با گريه حسين(عليه السلام) عبّاس به گريه مى افتند، ديگران هم اشكشان جارى مى شود.[19]

    * * *


    اى عبّاس! امشب راز گريه ات را برايم بگو!
    برايم بگو چرا اين گونه اشك ريختى؟
    تو پهلوان هستى، من عصر امروز، شجاعت تو را ديدم كه چگونه يك سپاه را به عقب راندى، پس چرا اين گونه گريه مى كنى؟
    من شنيده ام كه مرد نزد ديگران گريه نمى كند، وقتى اشك تو را ديدم، فهميدم اين حرف درست نيست، مردى مانند تو نيز گريه مى كند، وقتى غصّه اى بزرگ، دل مرد را به درد مى آورد، اشكش جارى مى شود...
    غصّه تو چيست؟
    مرد هر چقدر بزرگ تر باشد، اشك او نيز پيام بزرگ ترى دارد.
    تو بر غربت حسين(عليه السلام) اشك ريختى، مظلوميّت حسين(عليه السلام)، اين گونه دل تو را به درد آورد، حسين(عليه السلام) در دشت كربلا در محاصره دشمنان است، اگر اين چند نفر هم او را رها كنند و بروند، حسين(عليه السلام) غريب و تنها مى شود و اسير دشمنان.
    تو گريه كردى تا حسين(عليه السلام) ديگر اصرار بر رفتن تو نكند، تو مى خواستى بمانى تا حسين(عليه السلام) بيش از اين غريب نماند. تو به همه شيعيان تاريخ درس بزرگى دادى، تو با اشك خود، پيام خود را به همه رساندى!
    من نبايد در مقابل غربت امام زمان خود، بى خيال باشم!
    بايد به درك و شعورى برسم كه غربت امام زمانم، اشك مرا جارى كند!
    آيا به راستى من اين گونه ام؟
    اى عبّاس! با تو سخن مى گويم، من خود را پيرو تو مى دانم، امّا خودم مى دانم از مرام تو، فاصله دارم، تو "باب الحوائج" هستى، از خدا بخواه تا به من درك و شعورى بدهد تا اشك من براى غربت امام زمانم جارى شود! اين حاجت من است.
    مدّت ها است كه امام زمانم در پسِ پرده غيبت است، مردم، او را فراموش كرده اند، نمى دانم چرا او را از يادها برده اند، من هم او را فراموش كرده ام!
    من در روزگار سياهى ها گرفتار شده ام، ديگر هيچ پناهى ندارم، از مردم فرارى شده ام، آخر كسى به فكر او نيست، من در جستجوى او هستم. از او دور مانده ام، امّا هنوز در قلب من، عشق او شعله مى كشد.
    اى عبّاس!
    من از تو آموختم كه بايد در حضور جمع، براى غربت امام زمانم اشك بريزم! وقتى ديگران اشك مرا ببينند، به خود مى آيند و به فكر فرو مى روند. من بايد عشق به امام زمانم را با تمام وجودم فرياد زنم.
    اين دنيا، وفا ندارد، مى دانم كه دير يا زود بايد از اينجا بروم، دل بستن به اينجا كارى بيهوده است، آيا انسان عاقل به "سراب" دل مى بندد؟ من از دل بستن به اين "سراب ها" خسته شده ام...

    * * *


    همه ياران حسين(عليه السلام)، صداى گريه تو را مى شنوند، تو با گريه ات به دل همه آتش غيرت زدى، ياران يكى يكى از جا برمى خيزند و از وفاى خود سخن مى گويند، هر كدام به زبانى خاص، وفادارى خود را اعلام مى كنند، امّا سخن همه آن ها يكى است: "به خدا قسم ما تو را تنها نمى گذاريم و جان خويش را فداى تو مى كنيم".[20]
    اكنون حسين(عليه السلام) نگاهى پر معنا به ياران با وفاى خود مى كند و در حقّ همه آن ها دعا مى كند و مى گويد: "سرهاى خود را بالا بگيريد و جايگاه خود را در بهشت ببينيد".[21]
    همه، به سوى آسمان نگاه مى كنند. پرده ها كنار مى رود و بهشت نمايان مى شود. اينجا بهشت است! چقدر با صفاست! حسين(عليه السلام) تك تك ياران خود را نام مى برد و بهشت را به آنها را نشان مى دهد.[22]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴: از كتاب تشنهتر از آب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن