کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هشت

      فصل هشت


    تو مشك را از آب پر مى كنى و از علقمه بيرون مى آيى، ميان تو و خيمه گاه، نخلستانى است كه بايد آن را پشت سربگذارى، تو به لب هاى تشنه حسين(عليه السلام)فكر مى كنى و اميد دارى آب را به خيمه ها برسانى. به سوى خيمه ها حركت مى كنى...
    مشك تو به ظاهر از آب پر است، امّا اگر خوب بنگرم تو در مشك خود، زندگى دارى، تو مشك را از عشق و معرفت پر كرده اى و آن را به دوش گرفته اى تا تشنگان تاريخ را سيراب كنى!
    لب هاى تو تشنه است، تو عطشِ پرواز دارى، مى خواهى از اين قفس تنگ دنيا رها شوى و به سوى آسمان ها پرواز كنى، تو در آستانه پرواز هستى، به پرواز مى انديشى و از هيچ چيز واهمه ندارى... دشمنان به داخل نخلستان آمده اند، گروهى از آنان در پشت نخل ها كمين كرده اند، چقدر آنان نامرد هستند، اگر جرأت دارند بيايند و از روبرو با تو بجنگند، چرا در پشت نخل ها كمين كرده اند؟ چرا آن گروه، مردانه نمى جنگند؟[48]
    گروهى راه را بر تو بسته اند، تو در اين كارزار با آنان درگير مى شوى، شمشير مى زنى و آنان را دور مى كنى، از كنار نخل ها، يكى پس از ديگرى مى گذرى... فرياد برمى آورى: "من از مرگ نمى ترسم. من سپرِ جان حسينم! من ساقى تشنگان كربلايم!".[49]
    راه را مى شكافى و جلو مى روى، هيچ هراسى از دشمن به دل ندارى، تو مى خواهى اين آب را به خيمه ها برسانى، لب هاى كودكان تشنه است، هنوز صداى "آب، آب" آنان در گوش تو، طنين انداز است...
    بايد هم مشك را از خطرِ تيرها حفظ كنى و هم شمشير بزنى و سپاه را بشكافى و جلو بروى. مى رزمى، مى جنگى و جلو مى روى. تو بيشتر به فكر مشك آب هستى تا به فكر مبارزه!
    تو آمده اى تا آب براى كودكان ببرى، على اصغر تشنه است...
    از كنار نخلى عبور مى كنى، دست خود را دراز كرده اى تا شمشير بزنى و دشمنان را دور كنى كه ناگهان يكى (كه در پشت نخل كمين كرده است) شمشيرش را به دست راست تو مى نشاند، بى درنگ شمشير را به دست چپ مى گيرى، دست راست تو قطع شده است و خون از آن مى جوشد، تو به مبارزه ادامه مى دهى و فرياد مى زنى: "به خدا قسم، اگر دست راست مرا قطع كرديد من هرگز از دين خودم، دست بر نمى دارم".[50]
    به اين فكر مى كنى كه آب را به خيمه ها برسانى، با دست چپ، شمشير مى زنى و دشمنان را عقب مى رانى، ناگهان از پشت نخل ديگرى، شمشيرى بر دست چپ تو مى نشيند، دست چپ تو قطع مى شود.[51]
    فرياد برمى آورى و با خود چنين سخن مى گويى: "اى عبّاس! از اين كافران هراسى به دل راه نده و به رحمت خدا خرسند باش! اى عبّاس! تو به ديدار پيامبر و خوبان مى روى. خدايا! اين مردم دست چپ مرا قطع كردند، از تو مى خواهم آنان را به عذاب خود گرفتار سازى".
    تو در اوج بلا ايستاده اى، خون از دو دست تو جارى است، امّا هنوز اميد در دل دارى، تو نااميد نشده اى، هراسى به دل راه نمى دهى و از رحمت خدا سخن مى گويى!
    تو با خود اين گونه سخن مى گويى يا با من؟
    تو دارى با تاريخ سخن مى گويى، تو درس ايثار و استقامت به شيعيان مى دهى! تو به من ياد مى دهى كه مى توان در اوج بلا ايستاد و نااميد نشد و از رحمت خدا سخن گفت.
    اى عبّاس! تو كيستى؟
    من تو را نشناختم، مرام تو را ندانستم، فقط نام تو را شنيدم و درس تو را نياموختم!
    به من فرصت بده تا به اين سخن تو فكر كنم. اين سخن تو، چه شكوهى دارد: "از اين كافران هراسى به دل راه نده و به رحمت خدا خرسند باش".

    * * *


    اى عبّاس! تو مى دانى كه من دل به دنيا بسته ام، شيفته اين دنياى خاكى شده ام، وقتى كه بلا و سختى برايم پيش مى آيد به زمين و زمان، بد مى گويم، تو مرا به خوبى مى شناسى، من انسانى ضعيف هستم، تو مى خواهى مرا رشد بدهى. كنار نهر علقمه، وقتى دو دستت قطع شده است، سخنى را مى گويى تا مرا رشد دهى.
    اين ها درس هاى دانشگاه توست!
    من به سخن تو مى انديشم، تو در اين چند جمله، چقدر حرف برايم زدى!
    تو نگاه مرا به بلا عوض كردى و اين شاهكار توست...
    وقتى من در دانشگاه تو، درس خواندم، بلا را به گونه اى ديگر مى بينم...
    من بايد نگاه خود را به زندگى عوض كنم، بايد بدانم براى چه به اينجا آمده ام، اگر به جواب اين سؤال رسيده باشم، زندگى را زيبا مى بينم، در اوج سختى و بلا، شكر خدا مى گويم و از زيبايى دم مى زنم.
    اى عبّاس! تو در اوج بلا ايستادى و از رحمت خدا سخن گفتى. لب هاى تو تشنه بود و خون از بازوان تو جارى بود، هزاران نفر تو را محاصره كرده بودند، امّا تو از مهربانى خدا سخن مى گويى...
    من به اين دنيا آمده ام تا به سوى كمال بروم، دل من از همه جهان، بزرگ تر است، ولى من شيفته دنيا مى شوم، من به اينجا آمده ام تا حركت كنم و رشد كنم، من مسافر هستم، دنيا منزل من نيست، بايد چند روزى در اينجا بمانم، توشه اى برگيرم و بروم.
    وقتى دل من مشتاق دنيا مى شود، چه بايد كنم؟ چگونه بايد از خمارى دنياطلبى نجات پيدا كنم؟
    جواب اين سؤال يك كلمه بيشتر نيست: "بلا".
    بلا، همچون تازيانه اى است كه بر روح من مى خورد و مرا از خواب غفلت بيدار مى كند.
    خدا از روى مهربانى، بت هاى مرا مى شكند، بت ها را از من مى گيرد تا من به راه بيفتم، حركت خود را فراموش نكنم، اين بلاها و رنج ها، براى بيدار كردن من است.
    انسان آمده است كه برود، نيامده است كه در اين دنيا بماند، بلا كه از راه مى رسد، دل انسان از دنيا جدا مى شود، شتاب رفتن مى گيرد.

    * * *


    وقتى پدرى بچه اش را دوست دارد با دقّت برنامه واكسن زدن بچه اش را پيگيرى مى كند، او حواسش را جمع مى كند، مبادا وقت واكسن زدن بچه بگذرد. واكسن براى بچه درد دارد، امّا پدر خودش بچه اش را به درمانگاه مى برد تا به بچه اش واكسن بزنند.
    بچه وقتى اين رفتار پدر را مى بيند، گريه مى كند، انتظار ندارد كه پدر با او اين گونه رفتار كند. بچه پيش خود مى گويد: "پس مهربانى پدرم كجا رفت؟". وقتى بچه بزرگ شد مى فهمد كه آن واكسن زدن، نشانه مهربانى پدر بود.
    خدا مى داند كه دل من اسير دنيا مى شود، من براى خود بت مى سازم و مشغول آن مى شوم، خدا بلايى را مى فرستد تا من بيدار شوم ولى من ناراحت مى شوم و صبر خود را از دست مى دهم و مى گويم: "پس مهربانى خدا كجاست؟".
    هنگام بلا به خدا اعتراض مى كنم، در حالى كه خدا به خاطر اين كه مرا دوست داشت به بلا مبتلايم كرد، من خيال مى كردم به اين دنيا آمده ام تا بتى بسازم، عاشق دنيا شوم و... دنيا مرا به خود مشغول كرده بود. وقتى من دلباخته دنيا شدم چگونه بايد درمان بشوم؟ من چگونه بايد به راه برگردم؟
    من اسير دنيا شده بودم، پول، رياست، قدرت و شهرت دنيا، آرزوى من شده بود. اين عشق به خاك و خاكى ها، بيمارى من بود.
    خدا مرا دوست داشت، ناگهان كاخ آرزوهايم را خراب كرد و بلا را برايم فرستاد و ناله من بلند شد كه مهربانى خدا كجاست؟
    من در فكر ساختن اين دنيا بودم و خدا در فكر ساختنِ من! او بزم مرا سوزاند و خانه ام را خراب كرد و بت آرزويم را شكست، شايد من برخيزم و بيدار شوم. او با دست مهربانش، آرزوهاى مرا خراب كرد تا آباد شوم، او بت هاى مرا شكست تا من بزرگ شوم.

    * * *


    وقتى پدر بچه اش را براى واكسن زدن مى برد، بچه اين كار را نشانه خشم و ستم پدر مى داند، ولى وقتى او بزرگ مى شود، مى فهمد كه اين كار، نشانه مهربانى پدر بوده است.
    وقتى بلا فرا مى رسد، گاه من اين بلا را نشانه خشم و ستم خدا مى دانم و اينجاست كه ديگر هيچ انسى با خدا نخواهم داشت، گاه من آن بلا را نشانه مهربانى او مى دانم و بلا را تازيانه راه مى يابم، اينجاست كه به زندگى به گونه اى ديگر مى نگرم، با خدا انس مى گيرم و از كار او خشنودم، مى دانم او با بلا مرا از خطر بزرگى نجات داد، او مرا از عشق به دنيا جدا نمود و مرا متوجّه راه نمود، من به اينجا آمده ام كه توشه برگيرم، نيامده ام كه بت بسازم و به آن دل خوش كنم، دير يا زود، مرگ من فرا مى رسد، فرصت من محدود است، من بايد از خواب غفلت و خمارى عشق دنيا بيدار مى شدم، اين بلا بود كه مرا هشيار كرد و مستى دنيا را از من گرفت.

    * * *


    من در اين دنيا به دنبال چه هستم؟
    خوشى و راحتى.
    من به اين دنيا آمده ام تا پخته شوم، بلا و سختى ببينم و از عيب ها و نقص ها پاك شوم، من مسافرى هستم، آمده ام كه بروم، هيچ چيز در دنيا ثابت نمى ماند، بهار مى آيد و مى رود، پاييز هم مى آيد و مى رود، بناىِ دنيا بر اساس تغيير است، من هم در حركت هستم، همه اين ها با خوشى و راحتى نمى سازد.
    وقتى من خودم را شناختم، راهم را شناختم و به استعداد خود ايمان آوردم، سختى ها و بلاها را هديه اى مى دانم كه مرا از خودم و از دنياىِ خودم جدا مى كند و نقص ها و عيب هاى مرا به من نشان مى دهد، هر بلايى كه سراغم مى آيد، ضعفى را برايم آشكار مى كند و زمينه رهايى از اسارت ها و دل بستگى ها مى گردد و مرغ روح مرا آزاد مى كند.[52]

    * * *


    اى عبّاس! تو در اوج بلا ايستادى و از رحمت خدا سخن گفتى، من از تو آموختم كه چگونه به بلا، نگاه كنم، شنيده بودم كه تو، مشك خود را از معرفت پر كردى تا تاريخ را از آن معرفت، سيراب سازى...
    اى عبّاس! من تشنه ام، تشنه معرفتى كه در قلب توست، دست مرا بگير...
    تو به سوى خيمه ها مى روى، امّا دشمنان مى خواهند مشك تو را با تير بزنند تا آب ها بر روى زمين بريزد و مشك تو، بى آب بشود، امّا من مى دانم كه مشك تو هرگز بى آب نمى شود، مشك تو، چشمه اى شد كه انسان ها را سيراب مى سازد، مشك تو، آبِ معرفت و آگاهى داشت، اين آب را هرگز نمى توان با تير زد، تو تا روز قيامت، تشنگان را سيراب مى كنى...


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۸: از كتاب تشنهتر از آب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن