کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل بيست وسه

      فصل بيست وسه


    من استاد مشهورى هستم و شاگردان زيادى دارم كه آنها از من احترام زيادى مى گيرند.
    من هر روز ساعت ده صبح در كلاس درس حاضر مى شوم و براى شاگردانم درس مى گويم.
    امروز ساعت هشت صبح از خانه خارج شدم تا به ديدن يكى از دوستان خود بروم.
    وقتى كه از منزل دوست خود خارج شدم ساعت نه و نيم بود، با خود فكر كردم كه خوب است مستقيم به محل درس خود (مسجد محل) بروم و منتظر شوم تا شاگردانم بيايند.
    براى همين زودتر از هميشه وارد مسجد شدم و در گوشه اى نشستم.
    در اين ميان نگاهم به آن گوشه مسجد خورد، شخصى را ديدم كه سه نفر دور او را گرفته اند و او دارد براى آنها درس مى گويد.
    من در همان لحظه اوّل متوجّه شدم كه او بايد استاد بزرگى باشد امّا وقتى به او نگاه كردم، ديدم كه او لباسى بسيار ساده بر تن دارد و سه نفر بيشتر گرد او نيستند.
    ... ديگر فرصت نيست، شاگردان من كم كم به مسجد آمدند و من بايد درس را شروع كنم.
    براى همين برمى خيزم و روى منبر مى روم و درس را آغاز مى كنم.
    امّا من در فكر اين هستم كه آن شيخى كه در گوشه مسجد درس مى گفت، چه كسى بود؟
    يك روز مى گذرد و من امروز زودتر از ديروز به مسجد مى روم و در جايى نزديك آن شيخ مى نشينم تا صداى او را به خوبى بشنوم.
    آرى، درست حدس زدم، او دانشمندى بزرگ است، او بسيار محقّقانه درس مى دهد، او اگر چه اسم و رسم مرا ندارد امّا واقعاً استاد است.
    اكنون من در دو راهى قرار گرفته ام، من مقام علمى اين شيخ را شناخته ام، راستش را بخواهيد دلم مى خواهد شاگردى او را بكنم و از او مطالب علمى را ياد بگيرم.
    از طرف ديگر من استاد صدها نفر هستم، آيا درست است اين شهرت و مقام را رها كنم؟
    شيطان به من مى گويد: تو هر طور شده است بايد نگذارى اين شيخ در اينجا درس بدهد، اگر شاگردانت مقام علمى او را بفهمند، همه به طرف او خواهند رفت و ديگر كسى به تو احترام نخواهد گذاشت.
    امّا من فريب اين سخن شيطان را نمى خورم، من تصميم خود را گرفته ام.
    آيا تو از تصميم من خبر دارى؟ آيا مى دانى من مى خواهم چه كنم؟
    من با خودم عهد كرده ام كه درس خواندن و درس گفتنم به خاطر خدا باشد، اكنون كه يك نفر بهتر از من مى تواند درس بگويد، چرا من مانع شوم؟ چرا دنبال رياست باشم؟
    بايد صبر كنم تا همه شاگردانم بيايند. مسجد پر از جمعيّت مى شود و من مثل هر روز بالاى منبر قرار مى گيرم.
    همه شاگردانم كتاب ها و دفترهاى خود را باز مى كنند، همه آماده اند تا من درس را شروع كنم.
    لحظه بسيار مهمّى است، من در دو راهى بزرگ زندگى خود قرار گرفته ام.
    خدايا تو خودت كمك كن تا بر هواى نفس و شيطان پيروز شوم! تو ياريم كن تا بتوانم بر رياست طلبى پيروز شوم.
    من رو به همه مى كنم و مى گويم: شاگردانم! امروز مى خواهم مطلب تازه اى را به شما بگويم، خوب دقّت كنيد.
    همه شاگردان به سوى من خيره مانده اند، من چنين مى گويم: آن جا را نگاه كنيد، آن شيخ بزرگ را مى بينيد كه در آن گوشه مسجد نشسته است.
    همه نگاه ها به آن سو خيره مى شود. بعد ادامه مى دهم: آن شيخ، استاد واقعى شما است، من خودم هم دوست دارم كه شاگردى او را بكنم، همه ما بايد برويم و خدمت او زانوى ادب بزنيم و شاگردى او را بكنيم.
    من از روى منبر بلند مى شوم و همراه با جمعيّت به نزد آن شيخ بزرگ مى روم.
    و او با اصرار من بر روى منبر مى نشيند و شروع به درس گفتن مى كند.
    همه باور مى كنند كه او گمشده آنها بوده است. به راستى اين شيخ گمنام كيست؟ آيا مى خواهى او را براى شما معرفى كنم؟
    او شيخ انصارى است كه تازه به نجف آمده است، او شيخ گمنامى بود كه با اين كار من كم كم استاد مشهورى شد و بعدها به عنوان بزرگترين رهبر جهان تشيّع مطرح شد.
    من هر وقت به ياد اين خاطره مى افتم به خودم مى بالم و خدا را شكر مى كنم كه در آن موقع مرا يارى نمود تا بر هواى نفس خود پيروز شدم.
    مى دانم كه مى خواهى من خودم را برايت معرّفى كنم، من سيّد حسين كوه كمره اى هستم.[28]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۳: از كتاب فقط به خاطر تو نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن