کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    ۱۱

      ۱۱



    اسم او "ابن يَقطين" است، از بغداد به مدينه آمد تا تو را ببيند و سپس مراسم حج را به جا آورد. وقتى به خانه تو مى رسد، وجودش سراسر شوق مى شود، با خود فكر مى كند وقتى خدمت تو برسد چه بگويد كه هزار سخن نگفته دارد. نفس عميقى مى كشد و درِ خانه را مى زند، تو از پشت در به او چنين پاسخ مى دهى: "تو را نمى پذيرم. برو! چرا اينجا آمده اى؟".
    ابن يقطين تعجّب مى كند، تو كه امامِ مهربانى ها هستى، چرا او را از درِ خانه ات مى رانى؟ اشك در چشمانش حلقه مى زند. با خود مى گويد: "من چه كرده ام؟ چه خطايى از من سرزده است كه آقايم مرا نمى پذيرد؟".
    هر چه منتظر مى شود تو درِ خانه را باز نمى كنى، او برمى گردد، آن شب خيلى فكر مى كند; ولى به نتيجه اى نمى رسد. فردا به مسجد مى رود، نماز مى خواند و گريه مى كند، ناگهان وارد مسجد مى شوى، او از جا بلند مى شود و خدمت شما مى رسد و مى گويد: "آقاى من! گناه من چه بود كه شما مرا به خانه راه نداديد؟".
    در جواب چنين مى گويى: "آيا به ياد دارى وقتى در بغداد بودى ابراهيم به در خانه تو آمد، همان ابراهيم كه ساربان شتر بود. او مشكل بزرگى داشت و نمى توانست تا صبح صبر كند. به هزار اميد به درِ خانه تو آمده بود; ولى تو جوابش را ندادى و دل او را شكستى. مگر نمى دانى اگر دل شيعه ما را بشكنى دل ما را شكسته اى؟"
    ابن يقطين به فكر فرو مى رود. به ياد مى آورد كه در آن شب بارانى چه كرد. پاسى از شب گذشته بود كه صداى درِ خانه اش به گوشش رسيد. خدمتكارش به او گفت كه ابراهيم آمده است و با تو كار دارد; ولى او ناراحت شد كه چرا مردم نمى گذارند شب هم آرامش داشته باشد! پس او را نپذيرفت و دل او را شكست.
    ابن يقطين از رفتار آن شب خود، پشيمان مى شود و چنين مى گويد: "آقاى من! من اشتباه كردم. قول مى دهم كه وقتى به بغداد برگردم به ديدار ابراهيم بروم و او را راضى كنم. اگر اكنون به بغداد برگردم ديگر به مراسم حجّ نمى رسم".
    تو چنين پاسخ مى دهى: "مگر نمى دانى تا زمانى كه يكى از شيعيان ما از دست تو ناراحت باشد، خدا حجّ تو را قبول نمى كند".
    دل ابن يقطين مى شكند. چه بايد بكند؟ رو به آسمان مى كند و اشك مى ريزد و مى گويد: "خدايا اشتباه كردم، خودت مرا ببخش!"، تو به او مى گويى: "امشب وقتى هوا تاريك شد به سوى قبرستان بقيع برو، در آنجا شترى مى بينى سوار بر آن شتر شو و به بغداد برو و برگرد". او خيلى خوشحال مى شود، منتظر مى ماند شب فرا برسد.
    هوا تاريك شده است و او در قبرستان بقيع است، نگاه مى كند، شترى را مى بيند. سوار بر آن مى شود، لحظه اى مى گذرد. خود را در شهر بغداد مى بيند. درنگ نمى كند، به سوى خانه ابراهيم مى رود. در مى زند. ابراهيم از خانه بيرون مى آيد، تا نگاهش به ابن يقطين مى افتد تعجّب مى كند، ابن يقطين سلام مى كند و از او مى خواهد تا او را حلال كند.
    ابراهيم نگاهى به او مى كند، مى داند كه منظورش چيست. براى همين مى گويد: "من تو را بخشيدم" ولى ابن يقطين به اين اكتفا نمى كند. صورت خود را بر روى زمين مى گذارد و به ابراهيم مى گويد: "پايت را روى صورتم بگذار!". ابراهيم تعجّب مى كند...
    بعد از خداحافظى، ابن يقطين سوار بر شتر مى شود و بار ديگر به مدينه باز مى گردد، بعد از لحظاتى خود را در قبرستان بقيع مى بيند، از شتر پياده مى شود و به سوى خانه تو مى آيد، وقتى او را مى بينى لبخند مى زنى و او را به خانه دعوت مى كنى و او دوباره كنار تو، آرامش را تجربه مى كند، اكنون او مى داند كه تو از او راضى و خشنود هستى...


کتاب با موضوع امام هفتم


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۱: از كتاب گوهرهفتم نوشته مهدي خداميان آراني هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن