بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ
وقتى كودك بودى، مادر، تو را با اهل بيت(عليهم السلام) آشنا كرد و به تو آموخت كه عشق به آنان، معناى حقيقى دين است، او از حضرت فاطمه(عليها السلام)سخن ها گفت و برايت قصّه مظلوميتش را بيان كرد.
اين گونه بود كه از ظلم ها و ستم هايى كه دشمنان در حقّ فاطمه(عليها السلام) روا داشتند، آگاه شدى. تو دانستى كه شيعه بايد با دشمنانِ اهل بيت(عليهم السلام)دشمن باشد، اين معناى "تبرّى" بود كه تو به آن باور پيدا كردى.
سال ها گذشت، تو ديگر جوانى بودى كه با انديشه هاى مختلف آشنا مى شدى، سخن ها را مى شنيدى، حس كنجكاوى داشتى، سخنانى به گوش تو مى رسيد كه تو را متحيّر كرده بود، سخنانى كه بوى دوستى با دشمنان اهل بيت(عليهم السلام) را مى داد و بيزارى از آن دشمنان را زير سؤال مى برد.
وقتى پيش من آمدى، من در چهره ات نگرانى زيادى ديدم، تو ترسيده بودى كه مبادا راه را گم كنى! با من سخن گفتى، از دغدغه هايت حرف زدى، مى خواستى تا من به تو كمك كنم. آن روز، آيات و روايات را برايت بازگو كردم، كلام خدا و اهل بيت(عليهم السلام) نور است و رهگشا. در چهره تو آرامشى يافتم. شكر خدا كه تو راه را پيدا كردى.
وقتى مى خواستى بروى به من گفتى: "چقدر خوب بود كتابى درباره اهميّت دشمنى با دشمنان اهل بيت(عليهم السلام) مى نوشتى و اين سخنانى را كه گفتى در آن ذكر مى كردى". سخنت به دلم نشست، از تو خواستم دعا كنى تا خدا اين توفيق را به من بدهد. مى دانم آن روز تو از صميم قلب، دعا كردى.
اكنون من نمى دانم چگونه خدا را شكر كنم، او بر من منّت نهاد و توفيق نوشتن كتاب "راه روشنايى" را به من ارزانى داشت، البته از تو هم بايد تشكر كنم كه اين ايده را به ذهنم انداختى و دعايم كردى. ممنونم دوست جوان من!
مهدى خُدّاميان آرانى
شهريور 1395 هجرى شمسى