کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هجده

      فصل هجده


    نام او بشّار بود، در كوفه زندگى مى كرد، او از ياران امام صادق(عليه السلام) بود، او خبردار شده بود كه آن حضرت به كوفه سفر كرده است، خيلى خوشحال شد و گاه گاهى خدمت آن حضرت مى رسيد.
    روزى از روزها بشّار از خانه بيرون آمد تا به ديدار امام صادق(عليه السلام) برود، در مسير راه ديد كه شلوغ شده است، يك مأمور حكومتى يك زن را مى خواهد دستگير كند، او آن زن را كتك مى زند و مردم هم تماشا مى كنند، مأمور آن زن را به سمت زندان برد. وقتى بشّار صداى ناله آن زن را شنيد، خيلى دلش به درد آمد.
    بشّار از مردم پرسيد: مگر اين زن چه كرده است كه او را اين گونه كتك زدند و به زندان بردند؟ مردم پاسخ دادند: او وقتى داشت از اينجا عبور مى كرد محكم بر روى زمين افتاد، وقتى از جا بلند شد چنين گفت: "اى فاطمه! خدا كسانى كه به تو ستم كردند را لعنت كند". اين سخن به گوش مأموران رسيد و براى همين او را كتك زدند و به زندان بردند.
    بشّار با شنيدن اين ماجرا بسيار اندوهناك شد، او به خانه امام صادق(عليه السلام)رفت. ظرف خرمايى نزد امام بود و امام از آن خرما مى خورد، امام از بشّار خواست كه نزديك تر شود و از آن خرما بخورد، بشّار گفت: "آقاى من! فداى شما بشوم، من ميل ندارم زيرا در مسير آمدن، ماجرايى را ديدم كه مرا بسيار ناراحت كرده است". امام از او خواست تا ماجرا را شرح بدهد. بشّار هم ماجراى آن زن را گفت.
    وقتى امام اين ماجرا را شنيد، اشكش جارى شد و گريه زيادى كرد، سپس به بشّار گفت: "اكنون به مسجد سَهله مى روم و براى آزادى آن زن دعا مى كنم".
    وقتى امام به مسجد سهله (مسجدى مقدّس كه در كوفه واقع شده است)، رسيد، دو ركعت نماز خواند و سپس دعا كردند و به سجده رفتند، سجده امام طول كشيد. بعد از لحظاتى امام سر از سجده برداشتند و گفتند: "اى بشّار! بيا برويم كه آن زن از زندان آزاد شد".
    در بيرون مسجد، امام يكى از شيعيان خود را ديد و او خبر آورد كه مأموران آن زن را از زندان آزاد كرده اند. امام پرسيد:
    ــ آن زن چگونه آزاد شد؟
    ــ من كنار زندان بودم، ديدم كه مأمورى به آن زن گفت: گناه تو چيست؟ آن زن هم ماجراى خودش را بيان كرد. آن مأمور زن را آزاد كرد و مى خواست دويست سكّه نقره به او بدهد ولى آن زن آن را قبول نكرد.
    ــ آن زن دويست سكّه را قبول نكرد؟
    ــ بله. او قبول نكرد با اين كه نيازمند بود.
    اينجا بود كه امام هفت سكّه طلا را به آن شخص دادند و به او گفتند: "به خانه آن زن برو و سلام مرا به او برسان و اين سكّه ها را به او بده".
    بشّار با امام خداحافظى كرد و همراه با آن كسى كه خبر آزادى زن را آورده بود به سوى خانه آن زن حركت كردند، درِ خانه او را زدند و سلام امام را به او رساندند و هديه امام را به او دادند.[52]

    * * *


    آن زن شرايط شهر كوفه را مى دانست، او آگاه بود كه حكومت، عاشق دشمنان اهل بيت(عليهم السلام) است، او خبر داشت كه در اين حكومت، دشنام دادن به دشمنان اهل بيت(عليهم السلام) گناه بزرگى است، پس چرا در وسط كوچه فرياد برآورد: ""اى فاطمه! خدا كسانى كه به تو ستم كردند را لعنت كند"!
    آن روز، او محكم از پهلو به زمين خورد، گويا درد زيادى در استخوان سينه خود احساس كرد، آنجا بود كه او به ياد فاطمه(عليها السلام) افتاد...
    آرى، آن زن در آن روز، درد شكستن پهلو را به خوبى حس كرد، دست خودش نبود، و ناخودآگاه آن جمله بر زبانش جارى شد، او به خوبى فهميد كه آن ظالمان با فاطمه(عليها السلام) چه كردند...
    ماجراى در و ديوار!
    شكستن پهلوى دختر پيامبر...

    * * *


    وقتى درِ خانه نيم سوخته شده بود، عُمَر جلو آمد، او مى دانست كه فاطمه(عليها السلام)پشت در ايستاده است، او لگد محكمى به در زد...
    فاطمه(عليها السلام) بين در و ديوار قرار گرفت!
    صداى ناله اش بلند شد!
    ميخِ در كه از آتش داغ شده بود، در سينه او فرو رفت، فرياد برآورد: "بابا! يا رسول الله! ببين با دخترت چه مى كنند".[53]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۸: از كتاب راه روشنايى نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن