يك رسم در قوم بنى اسرائيل وجود داشت كه افرادى از جامعه جدا مى شدند و به كوه يا بيابان پناه مى بردند و در آنجا براى خود ساختمانى كوچك مى ساختند و مشغول عبادت مى شدند.
مردم به آنان احترام زيادى مى گذاشتند و آنان را زاهدانى مى دانستند كه به خاطر خدا دست از دنيا و جلوه هاى پرفريب آن برداشته اند و جوانى خود را صرف عبادت خدا كرده اند.
شبى از شب ها، يكى از اين زاهدان، مقدارى با خود فكر كرد و با خود گفت: چه كسى بهتر از من است؟ من مدّت ها خدا را عبادت كرده ام، ديگر وقت آن است كه خدا به من مقامى بس بزرگ عطا كند.
او با اين سخنان دچار خودبينى شد، او از ياد برد كه خدا به او توفيق عبادت داده است و اگر توفيق خدا نبود، او هرگز نمى توانست دو ركعت نماز هم بخواند.
او همچنان مست از غرور خودش بود كه خدا فرشته اى را فرستاد تا اين پيام مهم را براى او بيان كند: "تو سال هاى سال مرا عبادت كرده اى، امّا من در اين دنيا، پاداش عبادت تو را دادم و تو را در ميان مردم، عزيز كردم، تو نسبت به دنيا زهد ورزيدى و نتيجه زهد خود را هم ديدى زيرا زندگى راحت و آسوده اى دارى، هر كس زهد را انتخاب كند، زودتر به راحتى و آرامش مى رسد، پاداش زهد تو همان آرامش و راحتى توست. اكنون از تو سؤال مى كنم: آيا به خاطر من به دوستانم، عشق ورزيده اى؟ آيا به خاطر من با دشمن من، دشمنى كرده اى؟".
[73] او نتوانست پاسخى بدهد، زيرا او دين را فقط عبادت و زهد مى دانست، او با گوهر دين بيگانه بود، او تولّى و تبرّى نداشت، براى همين خدا او را از درگاه خود دور كرد.
اگر او راه را گم نمى كرد، اگر او با دوستان خدا، دوستى مى كرد و با دشمنان خدا، دشمنى، حتماً به رستگارى مى رسيد.