فصل شانزده
اين دنياى زودگذر و فانى به چشم تو طولانى و ماندگار، جلوه كرده است و چقدر فريب كارانه، دل تو را به خود مشغول كرده است، عشق دنيا، پرده غفلتى بر دلت افكنده است تا آنجا كه خودت را هم از ياد برده اى، فراموش كرده اى كه چقدر فقير و ناتوان هستى، از ياد برده اى كه من، تو و اين دنيا را آفريده ام و اگر لحظه اى لطف خويش را بردارم، همه هستى، نابود مى شود.
تو خيال كرده اى كه سال ها سال در اين دنيا زندگى مى كنى و سرخوش از نعمت ها خواهى بود، امّا به زودى مرگ به سراغت مى آيد و اين غرور تو را در هم مى شكند و پوچى خيال تو آشكار مى كند.
وقتى مرگ فرا برسد، ديگر عذرخواهى سودى نمى بخشد، فرصت به پايان رسيده است، هر كس بايد زودتر از آن به فكر مى بود و براى آن لحظه، توشه اى مى اندوخت. از من بخواه تا دست تو را بگيرم، به ناتوانى ات اعتراف كن تا تو را مدد كنم و به سرچشمه زلال هدايت ببرم، اگر يارى من نباشد تو به وادى سياه هلاكت خواهى افتاد.