کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هجده

     فصل هجده


    روزگار "غيبت" است و تو از ديده ها پنهان هستى، تو "غائب" هستى. دوستان تو به مشكلات و گرفتارى ها زيادى مبتلا مى شوند و همواره دعا مى كنند اين روزگار غيبت به پايان رسد و تو ظهور كنى.
    به راستى منظور ما از روزگار غيبت چيست؟ آيا تو هميشه از ديده ها پنهان هستى و مردم اصلاً نمى توانند تو را ببينند؟
    در اينجا ماجراى يوسف(عليه السلام) و برادارانش را بيان مى كنم:
    يوسف(عليه السلام)، پسر يعقوب(عليه السلام) بود. يعقوب دوازده پسر داشت، او يوسف را بيش از همه دوست داشت زيرا مى دانست او به مقام پيامبرى مى رسد. برادران يوسف به او حسادت ورزيدند و او را داخل چاهى انداختند.
    خدا مى خواست يوسف را بزرگ و عزيز كند، كاروانى به سر چاه آمد، يوسف را از چاه بيرون آورد و او را به مصر برد، عزيز مصر يوسف را خريدارى كرد. يوسف از خود لياقت هاى زيادى نشان داد تا آنجا كه خزانه دار مصر شد و بعد از مدّتى "عزير مصر" شد.
    قحطى همه جا را فرا گرفت، يعقوب و پسران ديگرش در كنعان (منطقه اى در فلسطين) زندگى مى كردند، آنان در فقر و سختى بودند، برادران يوسف به سوى مصر حركت كردند تا گندم تهيه كنند.
    آنان نزد "عزيز مصر" آمدند ولى نمى دانستند كه او، همان يوسف است، آنان يوسف را نشناختند، آنان باور نمى كردند كه يوسف زنده باشد و به اين مقام و شكوه رسيده باشد. آنان به يوسف گفتند: "اى عزيز مصر! بر ما صدقه بده كه خداوند صدقه دهندگان را دوست دارد".
    يوسف هم در حق آنان مهربانى كرد، به آنان گندم زيادى داد. آنان به كنعان بازگشتند و ماجرا را به پدر گفتند. بعد از مدّتى بار ديگر آنان به مصر آمدند و گندم گرفتند ولى باز هم يوسف را نشناختند. وقتى براى بار سوم آنان به مصر آمدند، يوسف تصميم گرفت خود را به آنان معرفى كند.
    يوسف به آنان گفت: "آيا به ياد داريد زمانى كه جاهل بوديد با يوسف چه كرديد؟". آنان گفتند: "يوسف را از كجا مى شناسيد؟"، يوسف گفت: "من يوسف هستم".
    اينجا بود كه آنان سرهاى خود را از شرمسارى پايين انداختند، يوسف به آنان گفت: "امروز خجل و شرمنده نباشيد، من شما را بخشيدم، اميدوارم خدا هم گناه شما را ببخشد كه او مهربان ترين مهربانان است".
    قرآن، اين گفتگوها را كه در اينجا نوشتم در سوره يوسف بيان كرده است، پسران يعقوب، يوسف را مى ديدند ولى او را نمى شناختند، همان گونه كه ما تو را مى بينيم ولى نمى شناسيم!

    * * *


    روزى از روزها امام صادق(عليه السلام) به ياران خود رو كرد و چنين گفت:
    مهدى(عليه السلام) شباهتى به يوسف دارد، برادران يوسف وقتى نزد يوسف آمدند، با او داد و ستد كردند ولى او را نشناختند، وقتى يوسف خود را معرفى كرد، او را شناختند.
    وقتى خدا مصلحت در اين ببيند كه كسى حجّت او را نشناسد، اين كار را مى كند و روزگار غيبت آغاز مى شود. يوسف پيامبر خدا بود، يعقوب هم پيامبر خدا بود، يعقوب سال هاى سال، در فراق يوسف اشك ريخت، اگر خدا مى خواست جايگاه يوسف را به يعقوب نشان مى داد، ولى خدا در آن مدّت، مصلحت در آن ديد كه خبرى از يوسف به پدرش يعقوب نرسد.
    خدا همان شيوه اى را كه در غيبت يوسف داشت، در غيبت مهدى(عليه السلام) دارد، پس چرا عدّه اى اين موضوع را انكار مى كنند؟ مهدى(عليه السلام) همان مظلومى است كه حقش غصب شده است.
    سپس امام صادق(عليه السلام) اين گونه سخن خود را ادامه داد:
    صَاحِبُ صَاحِبَ هَذَا الْأَمْرِ يَتَرَدَّدُ بَيْنَهُمْ.
    وَ يَمْشِي فِي أَسْوَاقِهِمْ.
    وَ يَطَأُ فُرُشَهُمْ وَ لَا يَعْرِفُونَهُ.
    مهدى(عليه السلام) در ميان مردم رفت و آمد مى كند، در بازارهاى آنان راه مى رود، بر فرش هاى آنان قدم مى گذارد، ولى مردم او را نمى شناسند.
    هر زمان خدا بخواهد و به او اجازه بدهد او خود را معرفى خواهد كرد (و روزگار غيبت تمام خواهد شد)، همان گونه كه خدا به يوسف اجازه داد تا خود را به برادرانش معرفى كند.

    * * *


    مناسب است به اين جمله بيشتر فكر كنم:
    "مهدى(عليه السلام) بر فرش هاى مردم قدم مى گذارد".
    اين يك كنايه است، منظور اين است كه تو مهمان خانه هاى شيعيانت مى شوى، در مهمانى ها و مجالس آنان شركت مى كنى، ولى آنان تو را نمى شناسند.

    * * *


    "محمّدبن عثمان" نايب دوم تو بود، بعد از شهادت پدرت، تو چهار نفر به عنوان واسطه بين خودت و مردم قرار دادى، تو از راه آنان، پيام هاى خود را براى شيعيان مى فرستادى.
    محمّدبن عثمان با تو ارتباط بسيار نزديكى داشت. نايب خاص تو بود، او سخنى دارد، از آن سخن مى توان، حقيقت غيبت تو را درك كرد. هيچ كس همانند او به اين حقيقت آشنايى نداشته است.
    سخن او چنين است: "به خدا قسم، مهدى هر سال در مراسم حجّ حاضر مى شود، او مردم را مى بيند، مردم هم او را مى بينند ولى او را نمى شناسند".
    عجيب است، او در ابتداى سخن خود، به نام خدا سوگند ياد مى كند، او مى دانسته است كه عدّه اى خيال مى كنند تو همواره "ناپيدا" هستى و تو را "موجودى نديدنى" فرض مى كنند، او مى خواست مطلب صحيح را بازگو كند.

    * * *


    اكنون دانستم كه روزگار غيبت تو، چه معنايى دارد. تو در ميان ما هستى، در كوچه و بازار، رفت و آمد دارى، در مجالس ما مى آيى، در همين كره خاكى زندگى مى كنى.
    بعضى ها در ذهن خود تو را موجودى فرض مى كنند كه در دوردست ها هستى، يا اين كه هرگز به چشم نمى آيى! آنان تو را به دور از جامعه تصوّر مى كنند. اين فكر صحيح نيست، تو نزديك ما هستى، كنار ما هستى، ميان شهرها رفت و آمد دارى، در مجالس شيعيان حضور دارى، از بيچارگان دستگيرى مى كنى، با حق پويان، سخن مى گويى، ولى ما تو را نمى شناسيم.
    من دانستم كه "غيبت"، دو معنا دارد:
    1 - ناپيدا بودن.
    2 - ناشناس بودن.
    وقتى خطرى تو را تهديد بكند، خدا مى تواند تو را از ديده ها پنهان بكند و تو "ناپيدا" بشوى تا جان تو حفظ شود، ولى اين براى شرايط خطر است، از اين كه بگذريم تو در شرايط ديگر، به صورت ناشناس در جامعه حضور دارى. غيبت تو بيشتر به معناى "ناشناس بودن" است.
    آرى، مقام تو از مردم مخفى و پنهان است، مردمى كه تو را مى بينند، به تو به عنوان يك مؤمن، احترام مى گذارند، امّا نمى دانند كه تو امام زمان هستى! در واقع بيشتر وقت ها، شخصيّت حقيقى تو، پنهان است و مردم از آن بى خبرند. تو را مى بينند ولى نمى شناسند. خدا از تو خواسته است تا خودت را براى مردم معرفى نكنى، براى همين اين روزگار را روزگار غيبت مى خوانيم.
    وقتى مى گوييم تو از ديده ها پنهان هستى، منظور اين است كه حقيقت تو از ديده ها پنهان است، مردم تو را به عنوان امام زمان نمى بينند. اين حقيقت بر مردم پنهان است.

    * * *


    روزگار غيبت است، همه مردم نمى توانند تو را ببينند، هر زمان كه خدا بخواهد تو ظهور مى كنى و حكومت عدل و داد را برقرار مى نمايى، در آن زمان، همگان مى توانند به حضور تو بيايند با تو سخن بگويند.
    در اين روزگار غيبت، مردم از فيض حضور تو محروم هستند، در اين روزگار، ديدار "همگانى" اتفاق نمى افتد، ولى بعضى از شيعيان تو به آنجا مى رسند كه به صورت "فردى" حضور تو مى رسند و از سعادت ديدار تو بهره مند مى شوند. كسى كه بخواهد به اين سعادت برسد بايد از گناهان دورى كند و وظايف خود را به خوبى انجام دهد و توسّل و توجه به تو داشته باشد، آن وقت اگر خدا مصلحت دانست او مى تواند تو را ببيند.
    در اينجا سخن سيدبن طاوس كه يكى دانشمندان بزرگ شيعه است را نقل مى كنم، او براى پسرش چنين مى نويسد: "فرزندم! راه رسيدن به امام زمان براى كسى كه خدا به او عنايت و لطف كرده است باز است".[23]
    در هر زمان، عدّه اى از شيعيان سعادت پيدا كردند و حضور تو رسيده اند و تو را هم شناخته اند و اين توفيق بزرگى بوده است كه خدا به آنان عنايت كرده است.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۸: از كتاب ياد غريب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن