کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل بيست

     فصل بيست


    او دخترى مسيحى بود، در كشور انگليس زندگى مى كرد، در آنجا با جوانى آشنا شد و شخصيت او را بسيار پسنديد. مدّتى گذشت، روزى از روزها آن جوان به او چنين گفت: "من دوست دارم با شما ازدواج كنم، ولى اين ازدواج يك شرط دارد". او با شنيدن اين سخن خوشحال شد و پرسيد: "چه شرطى؟" آن جوان گفت: "من مسلمان هستم و شيعه. شرط من اين است كه تو هم اين آيين را برگزينى".
    آن دختر در جواب گفت: "به من فرصت بده تا درباره آيين شما تحقيق كنم". بعد از آن بود كه او شروع به مطالعه درباره مكتب تشيّع نمود، همه سؤالاتى را كه به ذهنش مى رسيد با آن جوان مطرح مى كرد و پاسخ آن را مى شنيد. او فهميد كه شيعيان بر اين باورند كه حضرت مهدى(عليه السلام)حجّت خداست، او زنده است و بيش از هزار سال عمر كرده است، براى او سؤال بود كه چگونه يك نفر مى تواند اين قدر عمر كند.
    به هر حال او سرانجام تصميم گرفت شيعه شود و اين موضوع را به آن جوان خبر داد، مراسم ازدواج برگزار شد و آنان زندگى مشترك خود را آغاز كردند.
    سال هاى سال گذشت، ايّام حجّ نزديك بود، اين زن و شوهر با هم از انگليس همراه با كاروانى به عربستان سفر كردند تا حجّ واجب خود را به جا آورند. وقتى آنان به شهر مكّه رسيدند براى طواف خانه خدا به مسجدالحرام رفتند، ديدن كعبه براى او جذابيت و معنويت عجيبى داشت. بعد از چند روز، همراه با شوهرش به سرزمين عرفات رفت. بعد از آن، به سرمين "منا" رفت، همان جايى كه همه حاجيان روز عيد قربان در آنجا به جايگاه شيطان، سنگ مى زنند سپس گوسفند قربانى مى كنند.
    وقتى كاروان آنان به چادرهاى "منا" رسيد، همه براى سنگ زدن به جايگاه شيطان حركت كردند، او در مسير راه و در آن جمعيّت زياد، كاروان را گم كرد و از شوهرش جدا شد. او زبان عربى بلد نبود، از هر كس كه سراغ مى گرفت، نتيجه اى در پى نداشت. هواى گرم و تشنگى او را به تنگ آورد. با اضطراب و وحشت در گوشه اى نشست و نمى دانست چه بايد بكند.
    ديگر وقت زيادى تا غروب آفتاب نمانده بود، او آرام آرام اشك مى ريخت، نمى دانست سرانجامش چه خواهد شد، او اعمال روز عيد قربان را هم انجام نداده بود، از شدّت نگرانى، گريه اش قطع نمى شد، همين طور كه گريه مى كرد، ناگهان تو را در مقابل خود ديد، او تو را نمى شناسد و خيال مى كند يكى از حاجيان هستى. تو با زبان انگليسى به او سلام مى كنى و مى گويى: چه شده است؟ چرا اينجا نشسته اى و گريه مى كنى؟ او هم ماجرا را بيان مى كند، به او مى گويى: "برخيز با هم برويم به جايگاه شيطان سنگ بزن! وقت زيادى نمانده است!".
    او از جا بلند مى شود و همراه تو حركت مى كند در ميان انبوه جمعيّت به راحتى نزديك جايگاه شيطان مى شود و سنگ مى زند، سپس او را به چادر كاروانش مى برى، او تعجّب مى كند، از جايگاه شيطان تا چادر كاروان راه زيادى بود، او با خود فكر مى كند كه چطور ممكن است به اين زودى به چادر كاروان برسد.
    وقتى به چادر مى رسد، او از تو تشكّر مى كند، و از اين كه به تو زحمت داده است عذرخواهى مى كند، تو به او مى گويى: "وظيفه من است كه به شيعيان خود كمك كنم، در طول عمر من نيز شك نكن، سلام مرا به همسرت برسان!".
    بعد از خداحافظى او وارد خيمه مى شود، شوهرش خيلى نگران او بود، با ديدنش خوشحال مى شود و وقتى ماجرا را مى شنود از خيمه بيرون مى رود، ولى ديگر دير شده بود و اثرى از تو نبود.
    او تازه تو را مى شناسد، اشكش جارى مى شود و يقين به زنده بودن تو پيدا مى كند.[25]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۰: از كتاب ياد غريب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن