کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل بيست ويك

     فصل بيست ويك


    او راننده كاميون بود، در مشهد زندگى مى كرد، قرار شد بارى را به يكى از نقاط كوهستانى كه جاده اى فرعى داشت، ببرد، در آن جاده رفت و آمد زيادى نمى شد. وقتى او از شهر خارج شد، برف شروع به باريدن كرد. هوا بسيار سرد شد و طوفان آغاز شد.
    بعد از مدّتى، برف جاده را بست، او ديگر نه راه پيش و نه راه برگشت داشت. ساعتى گذشت، موتور كاميون هم خاموش شد. تلاش كرد تا شايد بتواند مشكل را برطرف كند، امّا كاميون روشن نشد، در مسير جاده هيچ ماشين ديگرى به چشم نمى آمد. هوا تاريك شد، او از شدّت سرما مرگ را در جلوى چشم خود ديد. با خود فكر كرد كه راه چاره چيست؟ الان چه بايد بكنم؟
    در يك لحظه، به ياد آن روزى افتاد كه به مجلسى رفته بود، سخنران در بالاى منبر چنين گفت: "هر وقت در تنگنا قرار گرفتيد و از همه جا نااميد شديد امام زمان را صدا بزنيد و از او يارى بخواهيد". اينجا بود كه به تو توسّل پيدا مى كند، اشكش جارى مى شود و از تو يارى مى طلبد و مى گويد: "يا صاحب الزمان ادركنى!"
    سوز سرما و طوفان بى داد مى كرد، ناگهان شيطان اين فكر را به ذهن او مى اندازد: "از كسى كمك مى خواهى كه وجود خارجى ندارد!". ولى او فهميد كه شيطان در اين لحظه آخر عمر براى فريب او آمده است. او ناراحتى اش بيشتر شد، زيرا ترسيد كه بى ايمان از دنيا برود، براى همين از ماشين پياده شد، دست هايش را به سوى آسمان گرفت و گفت: "خدايا! اگر نجات پيدا كنم و دوباره زن و بچه ام را ببينم، قول مى دهم كه از گناهان دورى كنم، به نماز اهميّت بدهم و همواره آن را اوّل وقت بخوانم".
    او با خدا اين پيمان را بست، دست هايش را به صورتش كشيد، نگاهش به مسير جلو افتاد، برف هنوز به شدّت مى باريد، ناگهان ديد كه تو از دور به سوى او مى روى، او تو را نمى شناسد، در دستان تو چند آچار است. او خيال مى كند كه تو راننده اى هستى كه براى كمك آمده اى. تو جلو مى روى و سلام مى كنى، او جواب مى دهد، به او مى گويى:
    ــ چرا اينجا ايستاده اى؟
    ــ چند ساعت است ماشين خاموش شده است و روشن نمى شود.
    ــ من ماشين را راه مى اندازم، تو برو پشت فرمان! استارت بزن!
    تو به سمت جلو ماشين مى روى، كاپوت ماشين را بالا مى زنى، نگاهى به موتور مى كنى و مى گويى: "استارت بزن!". اينجاست كه ماشين روشن مى شود، تو نزديك در ماشين مى آيى، او هنوز پشت فرمان است، به او مى گويى:
    ــ حركت كن و برو!
    ــ هنوز برف مى آيد، راه بسته است، مى ترسم دوباره در جاده بمانم!
    ــ نه. تو به سلامت به مقصد مى رسى. نگران نباش!
    ــ آيا ماشين شما خراب شده است؟ مى خواهيد به شما كمكى بكنم؟
    ــ نه.
    ــ اجازه بدهيد مقدارى به شما پول بدهم.
    ــ به آن نيازى ندارم.
    ــ آخر اين كه نمى شود. شما به من كمك كرديد، من از اينجا حركت نمى كنم تا به شما خدمتى بنمايم. من يك راننده جوانمردم.
    ــ راننده جوانمرد چگونه است؟
    ــ اگر كسى به راننده جوانمرد كمك كند، او آن كمك را حتماً جبران بكند. من بايد لطف شما را جبران كنم، وگرنه از اينجا نمى روم.
    ــ خوب. حالا اگر مى خواهى خدمتى به من كنى، به آن پيمانى كه با خدا بستى عمل كن!
    ــ كدام پيمان؟
    ــ اين كه از گناه دورى كنى و نمازهايت را اوّل وقت بخوانى!
    وقتى او اين سخن را مى شنود، تعجّب مى كند، چگونه است كه تو از پيمانى كه او با خدا بسته بود، باخبر بودى! او لحظه اى به فكر فرو مى رود، در اين هواى سرد، در وسط اين كوهستان، تو كيستى و از كجا آمدى، از كجا به راز دل او آگاهى دارى؟ در ماشين را باز مى كند و پياده مى شود، امّا ديگر تو را نمى بيند. اينجاست كه اشك او جارى مى شود و افسوس مى خورد كه چرا تو را نشناخته است، او به تو توسّل پيدا كرده بود، از همه جا دل بريده بود و تو را صدا زده بود و تو هم به يارى او آمده بودى.
    او به سوى مقصد حركت مى كند و سپس به مشهد بازمى گردد، زندگى خود را تغيير مى دهد، از گناه فاصله مى گيرد و همواره نمازهايش را اوّل وقت مى خواند. او بر پيمان خود وفادار مى ماند.[26]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۱: از كتاب ياد غريب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن