کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل نوزده

     فصل نوزده


    مردم او را به نام "على بن مَهزيار" مى شناختند. او در اهواز زندگى مى كرد و همواره نام و ياد تو را در جامعه زنده نگاه مى داشت. او شنيده بود كه هر سال در مراسم حجّ شركت مى كنى، براى همين هر سال به سفر حجّ رفت به اميد آنكه شايد بتواند تو را ببيند.
    سال هاى سال گذشت، او بيست بار حجّ انجام داد ولى توفيق ديدار برايش حاصل نشد. نزديك ايّام حجّ كه فرا رسيد، شبى از شب ها در خواب كسى را ديد كه به او چنين گفت: "امسال به حجّ برو كه امام خود را مى بينى!".
    على بن مهزيار، صبح همان روز با گروهى از دوستانش سفر خود را آغاز كرد، او مى رفت تا بيست و يكمين حجّ خود را به جاى آورد. در طول سفر در همه جا منتظر آن وعده بزرگ بود، در مدينه، در مكّه، هنگام طواف خانه خدا، در سرزمين عرفات و...
    مراسم حجّ به پايان رسيد، ولى خبرى نشد، حاجيان كم كم به سوى وطن خود بازمى گشتند، او در كنار خانه خدا نشسته بود، همه غم هاى دنيا به دل او آمده بود، با خود فكر مى كرد پس آن وعده چه شد؟ ناگهان مردى را ديد كه لباس احرام به تن دارد، على بن مهزيار نمى دانست كه آن مرد، يكى از ياران توست و تو او را فرستاده اى تا پيام تو را به او برساند، وقتى على بن مهزيار آن مرد را ديد، دلش شاد شد و نزد او رفت، سلام كرد، آن مرد از او پرسيد:
    ــ اهل كجايى؟
    ــ اهواز.
    ــ آيا على بن مهزيار را مى شناسى؟
    ــ من على بن مهزيار هستم.
    ــ بگو بدانم در جستجوى چه كسى هستى؟ چه مى خواهى؟
    ــ من در جستجوى امامى هستم كه از ديده ها پنهان است، مى خواهم او را ببينم.
    ــ امام از شما پنهان نيست، گناهان شما باعث شده است كه شما او را نبينيد!
    اين سخن، على بن مهزيار را به فكر فرو برد، آرى، اگر شيعيان، تقوا پيشه كنند و از گناهان دورى كنند، مى توانند تو را ببينند، اين گناهان است كه باعث جدايى است.
    در اين هنگام آن مرد به على بن مهزيار گفت: "اكنون برو و وقتى ساعتى از شب گذشت من كنار مقام ابراهيم منتظر تو هستم" و پس از آن خداحافظى كرد و رفت.
    على بن مهزيار بسيار خوشحال شد، خدا را شكر كرد كه ديگر به آرزويش مى رسد، او به منزل خود رفت، با دوستانش خداحافظى كرد و صبر كرد تا پاسى از شب گذشت، او با آن مرد روبه رو شد و همراه او حركت كرد. راهى طولانى در پيش بود، سحر كه فرا رسيد، آن مرد به او گفت: "اكنون وقت نماز شب است". آنان از اسب پياده شدند و نماز شب خود را خواندند و سپس نماز صبح را نيز به جا آوردند و بعد حركت كردند.
    ساعتى راه رفتند و از كوهى بالا رفتند، پشت آن كوه، دشتى پهناور بود، آن مرد به على بن مهزيار گفت:
    ــآنجا چه مى بينى؟
    ــ دشتى وسيع كه در وسط آن خيمه اى نورانى برپاست.
    ــ خوشا به حال تو! امام زمان در همان خيمه است!
    ــ خدايا! از لطف تو ممنونم.
    على بن مهزيار خدا را شكر كرد، اشك در چشمانش حلقه زد، آنان به خيمه نزديك شدند، او از اسب پياده شد، آن مرد به او گفت: لحظه اى صبر كن تا اجازه بگيرم. بعد از لحظاتى او برگشت و گفت: "على بن مهزيار! خوشا به حال تو كه آقا اجازه دادند، پس داخل شو". اينجا بود كه او وارد خيمه شد و جمال دلرباى تو را ديد و سلام كرد و پاسخ شنيد، در حالى كه اشك از چشمان او جارى بود، راز دل خويش را بيان كرد و از سال هاى فراق سخن گفت.
    اينجا بود كه تو به او چنين گفتى: "اى على بن مهزيار! من شب و روز در انتظار آمدن تو بودم، چرا اين قدر دير آمدى؟" او در پاسخ گفت: "آقاى من! من در جستجوى تو بودم، امّا كسى را نيافتم كه از شما خبرى داشته باشد و مرا راهنمايى كند كه نزد شما بيايم".
    اينجا بود كه تو به او گفتى: "آيا دير آمدن تو به خاطر اين بود كه راهنمايى نداشتى؟ نه. اين طور نيست. شما در جستجوى دنيا هستيد، فقرا را فراموش كرده ايد، صله رحم را از ياد برده ايد، با اين كردارها، شما چه عذرى داريد؟".
    اين سخن تو، على بن مهزيار را به فكر فرو برد، تنها چيزى كه مانع ديدار توست، محبّت به دنيا و جلوه هاى پر فريب آن است، وقتى شيعيان دنياطلب مى شوند و وظيفه دينى خود را از ياد مى برند، ديگر شايستگى ديدار تو را ندارند، كسى كه محبّت دنيا در قلب او ريشه دوانده است، روز به روز از تو دورتر و دورتر مى شود. آرى، وقتى در دل كسى، دنيا جلوه كرد و او شيفته دنيا شد، ديگر به دنيا قانع مى شود و همه كارهايى كه انجام مى دهد رنگ دنيا را به خود مى گيرد، زيرا بزرگ ترين همّت و آرزوى او، رسيدن به دنيا است. عشق دنيا با انسان كارى مى كند كه ديدار تو را هم اگر طلب كند، به خاطر دنياست. دلبستگى به دنيا چنان او را شيفته مى كند كه تو را هم براى دنياى بيشتر مى خواهد، ولى اگر محبّت دنيا از دل بيرون رفت و انسان ارزش خود را دانست، آن وقت ديگر زندگى او عوض مى شود و همه كارهاى او رنگ خدايى مى گيرد.
    سخن به اينجا كه رسيد، على بن مهزيار از شرمندگى، سر خود را پايين گرفت و گفت: "آقاى من! من از خطاهايم توبه مى كنم، اميدوارم شما مرا ببخشيد". اينجا بود كه تو به او گفتى: "شما براى يكديگر طلب بخشش مى كنيد، شما براى گناهان يكديگر، استغفار مى كنيد، اگر اين كار شما نبود عذاب نازل مى شد".
    آن روز على بن مهزيار فهميد كه دعاى براى ديگران چقدر ارزش دارد، او عادت داشت كه در نماز شب، دوستان خود را دعا مى كرد و براى آنان از خدا طلب بخشش مى كرد، ديگران هم او را در نماز شب، دعا مى كردند. او تصميم گرفت تا بعداً ارزش اين كار را براى مردم بازگو كند. در اين روزگار، دعا در حق يكديگر، راز بزرگى دارد، همه شيعيان بايد بدانند طلب بخشش براى يكديگر، تنها چيزى است كه خشم خدا را فرو مى خواباند و رحمت او را جذب مى كند.
    بعد از اين سخن، تو بار ديگر رو به على بن مهزيار كردى و چنين گفتى: "اى على بن مهزيار! پدرم از من عهد گرفته است بر سختى ها صبر كنم تا زمانى كه خدا اجازه ظهور به من بدهد". آرى، پدر تو، امام يازدهم بود، او در لحظه شهادت، سخنان مهمى را براى تو گفت، تو گوشه اى از آن سخنان را براى على بن مهزيار بازگو مى كنى. پدر به تو چنين گفت: "فرزندم! تو همان كسى هستى كه خدا تو را براى زنده كردن حق و نابودى باطل، ذخيره كرده است. فرزندم! از تنهايى وحشت نداشته باش بدان كه دل هاى مؤمنان به تو علاقه دارند، دل هاى آنان به سوى تو پر مى كشد، آن مؤمنان در چشم دشمنان، خوار و ذليل اند ولى نزد خدا مقامى بس بزرگ دارند و خدا آنان را عزيز مى شمارد".
    اينجا بود كه على بن مهزيار فهميد چرا سال هاى سال، بى تاب تو بوده است، او فهميد كه راز اين عشق چيست. او بيست سال به سفر حجّ آمد تا تو را ببيند، هر كس كه در اين روزگار، دلش به سوى تو پر مى كشد، در فراق تو اشك مى ريزد، بايد اين نكته مهم را بداند. پدر به تو گفت: "فرزندم! از تنهايى وحشت نداشته باش بدان كه دل هاى مؤمنان به سوى تو پر مى كشد"، پس اين شوقى كه در دل شيعيان مى افتد، حكمتى دارد، روزگار غيبت است، تو بيشتر وقت ها در تنهايى به سر مى برى، مصيبت ها و سختى هاى فراوان مى بينى، ولى وقتى مى بينى كه دل هاى مؤمنان براى تو بى تاب است، وقتى عشق و علاقه آنان را به خود مى بينى، تحمّل آن سختى ها براى تو آسان تر مى شود.
    كسى كه در فراق تو اشك مى ريزد و همچون شمع مى سوزد، شايد مصلحت نباشد به ديدار تو برسد، ولى او بايد بداند بى تابى ها و سوزها، رمز و راز مهمى دارد.
    خوشا به حال على بن مهزيار كه چند روزى در خدمت تو بود، او سؤالات زيادى را از تو پرسيد و از علم آسمانى تو بهره فراوان برد. ديگر وقت وداع فرا رسيد، تو در حق او دعاى فراوان نمودى و او با تو خداحافظى كرد و به سوى وطن خود بازگشت.[24]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۹: از كتاب ياد غريب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن