کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل يك

      فصل يك


    براستى چه چيز مرا آرام مى كند؟ آيا دنيا با اين همه زيبايى و بزرگى، مى تواند من را به آرامش برساند؟
    من افراد زيادى را ديده ام كه در ثروت و خوشى غرق بوده و در آخر، به پوچى رسيده اند. آرى! كسانى كه آسمان را فراموش كنند، به پوچى مى رسند.
    بارها شنيده ام كه ثروتمندان دست به خودكشى زده اند. چه بسيار افرادى كه ثروت زيادى دارند، ولى قلب شان بى قرار است; آنان از خود مى پرسند: "اين زندگى با اين همه خوشى، چه معنايى دارد و خاصيّت آن چيست؟"
    آنان اسير زندگى يكنواخت شده اند و نمى دانند چه مى خواهند; عمرى به دنبال دنيا بوده اند، اكنون كه به آن رسيده و آن را در آغوش كشيده اند، آن را پوچ مى يابند. آنان مى دانند كه عاقبت بايد به مرگ و جدايى تن بدهند.
    از طرف ديگر، فقيران نيز به دردِ ندارى دچارند، من نمى توانم بگويم كدام درد سخت تر است، دردِ فقر يا درد پوچى!
    كسى كه حس پوچى او را فرامى گيرد، چه كند؟ دنيا ديگر براى او جذّابيّتى ندارد، همه چيز براى او تكرارى است، همه لذّت ها را تجربه كرده و از آن ها خسته شده است. اين طبيعت انسان است كه از تكرار، خسته مى شود. دنيا براى او چيزى جز تكرار نيست و اين حس بدى است!
    چنين انسانى با همه وجود از خود مى پرسد: "اين دنيا براى چيست و نتيجه اين لذّت ها چيست؟"
    چقدر قصّه انسان عجيب است! ابتدا شيفته دنيا مى شود، همه جوانى و همّت خود را در راه به دست آوردن دنيا صرف مى كند، وقتى به دنيا مى رسد، چند روزى خوش است و بعد از مدّتى، ديگر ثروت دنيا برايش جذّابيّت ندارد، حس پوچى از درون او را مى خورد، دردى كه درمانش را نمى داند. ديگران كه زندگى او را مى بينند، به حال او غبطه مى خورند; امّا نمى دانند كه او اسير درد بزرگى شده است; دردى كه زاييده ثروت دنيا است.
    كاش يك نفر به من مى گفت كدام درد براى انسان بدتر و سخت تر است; درد فقيرى كه در حسرت ثروت دنيا است يا دردِ ثروتمندى كه در حسرت معناى زندگى است!

    * * *


    مى خواهم بايستم، فكر كنم، براستى من به كجا مى روم؟ آنچه تا به حال آموخته ام، دردى از من درمان نكرد. اين جامعه به من آموخت كه در طلب دنيا و ثروت و شهرت آن باشم. من ناخودآگاه سوار قطارى شده ام كه مرا به سوى دنيا مى برد، بايد از اين قطار پياده شد، من در اوّلين ايستگاه پياده مى شوم. مى خواهم در كوير بمانم، خدا مى داند كه من چقدر عاشق كوير هستم!
    هر وقت دلم مى گيرد و هر وقت از اين زندگى خسته مى شوم به دامن كوير پناه مى برم. بوى خاك چه آرامشى به من مى دهد! بچّه هاى كوير، اين حس را به خوبى درك مى كنند...

    * * *


    شكر خدا از قطار دنيا پياده شدم، به كوير آمدم، اين جا ديگر بيابان است و آسمان! هيچ چيز نمى تواند چشم مرا بفريبد، پيش رو بيابان است و بالاى سر آسمان! چقدر راحت مى توانم به آسمان بينديشم.
    با خود فكر مى كنم: دين را براى چه مى خواستم؟ قرآن را براى چه مى خواندم؟
    براى ثواب!
    آرى! من دين را براى ثواب مى خواستم، براى ثواب بيشتر. اكنون بايد فهم خود را از دين تغيير بدهم، اگر يك بار قرآن را براى فهميدن خوانده بودم، الان به اين بن بست نمى رسيدم!
    بارها قرآن را خوانده ام و باز هم به ايستگاه پوچى رسيده ام، اين چه درد عجيبى است!
    يار در خانه و من گرد جهان مى گردم!
    افسوس كه يك بار به آموزه هاى قرآن فكر نكردم!
    افسوس كه دين را با نگاه بازارى نگريستم و براى ثواب بيشتر ديندارى كردم!
    دين، آمده بود تا نگذارد من به پوچى برسم و من اين را دير فهميدم! قرآن آمده بود دل مرا آسمانى كند و من چه فكرهايى داشتم...


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱: از كتاب پنجره اول نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن