انسان به اين دنيا مى آيد تا به سوى كمال برود، دل او از همه هستى بزرگ تر است; امّا او شيفته دنيا مى شود. انسان آمده است تا حركت كند، انسان مسافر است، دنيا منزل و مقصد او نيست، او بايد چند روزى در اينجا بماند، توشه اى برگيرد و برود.
با انسانى كه عاشق دنيا شده است، چه بايد كرد؟ چگونه بايد او را از خمارى دنياطلبى نجات داد؟
جواب اين سؤال يك كلمه بيشتر نيست: "بلا".
انسان آمده است كه برود، نيامده است كه در اين دنيا بماند، بلا كه از راه مى رسد، دل انسان از دنيا جدا مى شود، شتاب رفتن مى گيرد.
* * *
اهل دنيا در راحتى ها هم رنجورند، آسايش ندارند، ثروت فراوانى براى خود جمع كرده اند; امّا ترس جدايى در وجودشان رخنه كرده است. آنان مى دانند كه بايد روزى همه اين ثروت ها را بگذارند و بروند; امّا كسى كه معرفت كسب كرده، در اوج سختى ها، آرام است. او راحتى و آرامش را در سختى ها تجربه مى كند.
دوستان خدا در دنيا هيچ هراس و ترسى به دل راه نمى دهند. آنان دل به لطف خدا بسته و با او دوست شده اند; از دنيا دل كنده و به او دل بسته اند. آنان نه از آينده ترسى دارند و نه از گذشته اندوهى. آنان به مقام رضا رسيده اند; از خدا خشنودند و خدا هم از آنان خشنود است.
[4]