کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل چهار

      فصل چهار


    شيطان دنيا را در چشم من زينت مى دهد و مرا به سوى آن فرامى خواند. قرآن مرا به سوى عشق برتر فرامى خواند و از من مى خواهد عشق به هيچ ها و عشق به خدا را با هم مقايسه كنم. قرآن عظمت خودم را به من يادآورى مى كند تا دنيا و آنچه در آن است در چشم من، كوچك شود.
    من راهى را انتخاب كرده ام كه مرا از خاك به ملكوت ببرد. من بايد ضعف هاى خود را بشناسم و آن را برطرف كنم. من كه فهميده ام ارزش من، از همه هستى بالاتر است، بايد از وابستگى ها و دلبستگى ها رها شوم، بايد از دوستان، خويشان، ثروت، رياست و شهرت دنيا دل بكنم.
    گاه يك عمر براى يك كار تلاش مى كنى و در آخر، نتيجه اى برايت نداشته است; آن وقت تصميم مى گيرى از آن كار هم دل بكنى.
    وقتى بلايى مى رسد، ضعف هاى من آشكار مى شود، بت هاى من شكسته مى شود و عشق هاى من بر باد مى رود.
    خدا مرا دوست دارد، مى داند كه من با يك غفلت كوچك، به اين دنياى بىوفا دل مى بندم. او زير پاى مرا داغ مى كند تا من نمانم، ضربه بلا را بر روح من وارد مى آورد تا حركت كنم و دل نبندم.

    * * *


    دو كبوتر در خانه داشتم، من خودم بارها ديدم كه آنها چگونه غذاى شان را به جوجه خود مى دهند و هر بار كه سراغ جوجه آنها مى رفتم به من نوك مى زدند و حالت دفاع مى گرفتند.
    جوجه كم كم بزرگ شد و پر و بال پرواز درآورد، روزى ديدم كه آنان جوجه خود را نوك مى زنند و او را از لانه بيرون مى كنند، من با تعجّب به اين صحنه نگاه مى كردم. نمى دانستم اين كار آنان، محبّت است يا دشمنى!
    آخر چرا آنان جوجه خود را مى زدند؟
    اين جوجه از زمانى كه به دنيا آمده، از پدر و مادرش، جز محبّت نديده، پدر و مادر، همه اميد او هستند; ولى آنان او را از خود دور مى كنند، اين چه حكايتى است؟!
    اگر اين جوجه امروز از پدر و مادرش جدا نشود تا آخر عمر به آنان وابسته خواهد بود. او بايد راه خودش را برود. وقتى پدر و مادر، او را از خود مى رانند، او را دوست دارند و اين نوك زدن آنان از روى مهربانى است. آن ها مى خواهند دردِ وابستگى جوجه را درمان كنند.
    وقتى پدر ومادر به جوجه خود غذا مى دادند به او محبّت مى كردند; اما وقتى او را از خود مى راندند به او محبّت بيشترى مى كردند.

    * * *


    وقتى خدا به من نعمتى مى دهد، به من محبّت مى كند، وقتى آن نعمت را از من مى گيرد به من محبّت بيشترى مى كند; امّا من از روى نادانى، برمى آشوبم و فرياد اعتراض برمى آورم.
    من آن چشمى كه بتواند محبّت خدا را در بلاها و ضربه ها ببيند ندارم! خدا مى خواهد من از بت ها و عشق هاى دروغين جدا شوم و ارزش پيدا كنم; اين عشقى كه به ثروت دارم، مرا تباه مى كند; اين ثروت ها به زودى تباه مى شود، آن وقت است كه من هم تباه مى شوم، پس من بايد از همه بت ها جدا شوم، بايد بلايى بيايد و مرا از اين ها جدا كند.
    اكنون كه اين را دانستم، دست به دعا برمى دارم و مى گويم: "خدايا! آنچه مرا از تو دور مى كند، از من دور كن."
    عدّه اى مى گويند: وقتى انسان محروميّت كشيد، عقده اى در او به وجود مى آيد، اين نگاه كسى است كه انسان را فقط در محدوده دنيا مى بيند; امّا اگر انسان را مسافرى بدانيم كه بايد به ملكوت بازگردد و به دنيا آمده است تا رشد كند و به كمال برسد، ديگر محدوديّت ها، بلاها و سختى ها، براى او عقده نمى سازد. او مى داند كه اين بلاها او را از غفلت ها نجات مى دهد و دل او را از دنيا رها مى كند. انسان مى تواند به جايى برسد كه هنگام بلا، شكر كند.

    * * *


    جوان بودم و بارها اين جمله را تكرار مى كردم: "من كمبود محبّت دارم، نمى دانم چه كنم؟ كسى مرا درك نمى كند."
    من آن روزها چقدر از حقيقت دور بودم، وقتى من ظرفيّت وجودى خود را درك نكرده ام، چگونه انتظار دارم ديگران مرا درك كنند؟ اگر من خودم را درك كرده بودم و به ارزش خود پى برده بودم، هرگز نياز نداشتم ديگران مرا درك كنند.
    آيا من كمبود محبّت داشتم؟
    اين چه سخنى است!
    با اين همه محبّتى كه خدا در حق من كرده، آيا باز من، كمبود محبّت دارم؟ كاش چشمى مى داشتم محبّت هاى خدا را مى ديدم! كسى كه محبّت خدا او را سرشار كند، هيچ محبّتى او را به آرامش واقعى نخواهد رساند.
    من چقدر بيچاره بودم!
    درياىِ محبّت خدا را احساس نمى كردم و به دنبال قطره محبّت انسان ها بودم!
    تا زمانى كه دنيا را براى عيش و نوش بخواهم، وقتى بلايى مى رسد، فرياد برمى آورم كه خدا كجاست؟!
    من بى خبرم! چه زمانى مى خواهم بفهمم كه خدا مرا به اين دنيا آورده تا ساخته شوم؟ او بزمِ مرا خراب و خانه ام را ويران مى كند تا برخيزم و از عشق به هيچ ها، دست بكشم. او مرا خراب مى كند تا آباد شوم، او بلا مى فرستد تا ديوارهايى را كه دور خودم ساخته ام، خراب شود و من به وسعت برسم.
    اين دنيا، راه است و مقصد نيست. او مرا دوست دارد و كمال مرا مى خواهد; براى همين كارى مى كند كه من از خواب غفلت بيدار شوم، پس بت هاى مرا مى شكند تا من از تباهى جدا شوم.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴: از كتاب پنجره دوم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن