کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هفت

      فصل هفت


    وقتى كودك بودم، مشتاق بازى با توپ بودم، به كوچه مى رفتم و از بچّه ها مى خواستم تا مرا هم بازى دهند، گاه به آنان التماس مى كردم; امّا اگر زمانى مى خواستيم به مهمانى برويم و لباس مرتّبى پوشيده بودم، ديگر به بازى آنان علاقه اى نداشتم و اگر آنان مرا به بازى دعوت مى كردند، نمى پذيرفتم.
    توپ، همان توپ بود و بازى هم همان بازى; امّا من مى خواستم به مهمانى بروم، من هدفى را انتخاب كرده بودم و اين هدف بود كه مرا از بازى و توپ جدا كرده بود.
    بزرگ تر كه شدم، دنيا و زيبايى هاى آن مرا به بازى گرفت و من مشتاق آن شدم، براى رسيدن به ثروت بيشتر تلاش كردم; امّا ديدم كه عدّه اى هدف ديگرى را براى خود برگزيده اند و به دنيا و آنچه در دنيا است، توجّهى ندارند. آنان شيفته دنيا نمى شوند، دنيا را بد نمى دانند; امّا آن را براى خود كوچك مى بينند. آنان مقام والا و عظمت روح خود را درك كرده اند و ارزش خود را بالاتر از اين دنيا مى بينند.
    آنان مى دانند در اين دنيا به يك مهمانى بزرگ دعوت شده اند، لباس مهمانى پوشيده اند و ديگر با اين بازيچه ها كارى ندارند، آنان عاشق راهى هستند كه به بهشت جاودان مى رسد; به همين دليل، روز و شب، تلاش مى كنند و آرام ندارند; مى دانند كه راهى طولانى در پيش دارند، از همه لحظه هاى خود، استفاده مى كنند تا براى آن سفر جاودان، توشه برگيرند.

    * * *


    من يك عمر براى دل خود و براى ديگران دويدم، به چه رسيدم؟ وقتى يك عمر براى هوس هاى مردم، تلاش كردم، آنان به من چه مى دهند؟
    شايد آنان چند بار مرا تشويق كنند و چند دقيقه برايم كف بزنند و بعد از مرگم، يك دقيقه سكوت كنند، اين آخرين چيزى است كه آنان به من مى دهند.
    من اسير و گرفتار عادت ها و هوس ها شده ام، تلاش مى كنم; امّا سرمايه عمر خود را از دست مى دهم. اگر من ارزش خودم را مى شناختم، هرگز به كم قانع نمى شدم.
    افسوس كه به زندگى اين دنيا راضى شدم، ماشين و خانه و شهرت و ثروت و... حاصل عمر من مى شود! من فراموش كرده ام كه سرمايه وجود من، بيش از اين ها قيمت دارد; همه دنيا، قيمت يك لحظه وجود من نيست. خدا سرمايه اى بس بزرگ در وجودم قرار داد و من آن را تباه كردم و براى رسيدن به دنيا، آن را از دست دادم.
    داستان آن دختربچّه را به ياد مى آورم كه شخصى به او يك بسته شكلات داد و گوشواره اش را از او گرفت، دختربچّه خيلى خوشحال به خانه رفت تا بسته شكلات را به مادرش نشان بدهد، او نمى دانست كه چه از دست داده و چه به دست آورده است!

    * * *


    نعمت هاى دنيايى من زياد شد; امّا خودم رشد نكردم. ثروتم زياد شد; امّا خود را باختم. علم و دانش و دنياىِ من زياد شد امّا من اسير آنها شدم و نسبت به آنها مغرور گشتم. اين اسارت و غرور من، نشانه اين است كه من، به بزرگى نرسيده ام! اگر من بزرگ شده بودم، هرگز اين ها، مايه غرور من نمى شدند.
    ثروت وقتى خوب است كه من بر آن امير باشم نه آنكه ثروت بر من حكمرانى كند و من اسير آن باشم!
    من بايد كارى كنم كه فكر و انديشه ام، بزرگ شود; آگاهى هاى من بزرگ شود، معشوق من، بزرگ تر از خودم بشود!
    اين دنيا و جلوه هاى آن، چيزى ندارد به من بدهد، ارزش مرا زياد نمى كند، بلكه مرا كوچك مى كند; سرمايه ام را مى گيرد و مرا به تباهى مى كشاند، شاهكارش اين است كه مرا مشغول خود مى كند تا من نفهمم چقدر ارزش دارم!


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۷: از كتاب پنجره دوم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن