اگر من همه امكانات مادى را داشته باشم و غرق در ثروت باشم، باز هم غم فردا و رنج آينده را با خود دارم. بناى اين دنيا بر كوچ است، پس هيچ چيز ثابت نمى ماند.
اين حقيقت زندگى دنيا است. ترس جدايى از اين نعمت ها، وجودم را مى سوزاند، هيچ كس با داشتن همه دنيا باز هم به آرامش نمى رسد، در بهار ترس از پاييز همراه من است، زندگى، چيزى جز يك سفر نيست، بايد گذاشت و گذشت. مرگ در كمين است و وقتى فرابرسد بايد همه اين ها را گذاشت و با دست خالى از اينجا رفت. هيچ كس جز يك كفن، چيز ديگرى با خود نخواهد برد.
من با امكانات دنيا به آرامش نمى رسم! من از خدا مى خواهم كه در دنيا به من آرامش بدهد، در دل من بى نيازى قرار دهد، به جايى برسم كه حتّى با رنج ها و سختى ها، آرام باشم; سختى ها را نشانه مهربانى دوست بدانم، اين گونه است كه من به "بهشت نقد" رسيده ام! همين دنيا، براى من بهشت مى شود و من به آرامش مى رسم!
* * *
از خدا مى خواهم غناىِ باطن به من بدهد، كارى كند كه من حقيقت دنيا را بشناسم و از آن دل بكنم، آن وقت است كه در اوج سختى ها، آرام هستم. ماجراى كربلا اين حقيقت را نشان داده است.
امام با سپاه كوفه سخن گفت، حرمله تير در كمان نهاد و گلوى طفل را نشانه گرفت، تير، گلوى طفل را پاره كرد، امام نگاهى به شيرخوارش كرد كه روى دستش دست و پا مى زد، دست برد و خون او را گرفت و به آسمان پاشيد و فرمود: "خدايا! آنچه از بلا و مصيبت بر من فرود مى آيد، بر من سبك و راحت است; زيرا تو آن را مى بينى."
[5] آرى! هيچ گاه راحتى دنيا نمى تواند رنج انسان را به آرامش تبديل كند. هيچ كس با دنيا به آرامش نرسيده است، آرامش در اين است كه قلب انسان همچون قلب امام، چنان بزرگ شود كه مصيبت ها را چون در راه خداست، آسان ببيند.