کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل بيست وشش

      فصل بيست وشش


    گاه فكر مى كنم كارم درست شده و رستگار شده ام; امّا غفلت مرا فرامى گيرد و شيطان فريبم مى دهد، خدا امتحانى برايم پيش مى آورد تا من ضعف هاى خود را بشناسم و بيشتر به عجز خود پى ببرم.
    من پس از توبه به خلوص دست مى يابم و لذّتى معنوى را حس مى كنم; امّا اين حالت دوام ندارد و زود از دست مى رود و من در حالتى از يأس جانكاه قرار مى گيرم. هرچه حضور و خلوص بيشتر باشد، يأس و محروميّت، سخت تر بر من مى گذرد.
    اين محروميّت ها و هجران ها براى حركت من لازم است، من كه در مسير قرب خدا گام برداشته ام، ناگهان به هجران مى رسم و بيچارگى خود را به چشم مى بينم.
    اين هجران و محروميّت به من مى گويد بدون لطف خدا نمى توانم زنده باشم; بدون او نمى توان حتّى يك نفس كشيد. وقتى لطف خدا نباشد، من پوچى را در تمام هستى مى بينم.
    اينجاست كه قدر لطف او را مى دانم و از اين مى ترسم كه مبادا از خدا جدا بمانم. اين ترس از جدايى و هجران، مرا مى سازد; زيرا انسان موجودى ضعيف است، همين كه شور و حالى را احساس كرد، همان جا مى ماند و به آن سرخوش مى شود و اين مانع بزرگى براى كمال است.

    * * *


    در حديثى خواندم: بنده اى از بندگان خدا، چند شب براى نماز شب برمى خيزد و در تاريكى شب با خدا مناجات مى كند، او چنان از شوق و سرور وجودش پر مى شود كه لذّت مناجات را با هيچ چيز عوض نمى كند.
    مدّتى مى گذرد، او كم كم مغرور مى شوم و خيال مى كند كه اين حس زيبا از خود اوست، خودبينى جلوه مى كند و او به خود مى بالد، اينجاست كه او از خدا دور مى شود; زيرا به خود توجّه كرده است. او خيال مى كند به خدا نزديك مى شود، درحالى كه او لحظه به لحظه دارد از خدا دور مى شود و به خودش دل مى بندد. او به خودش نزديك شده است نه به خدا!
    اينجاست كه خدا توفيق نماز شب را از او مى گيرد و خواب مى ماند. او چنان به خواب فرومى رود كه متوجّه اذان صبح هم نمى شود، وقتى از خواب بيدار مى شود كه ديگر وقت نورانى سحر گذشته است، در آن لحظه از خودش نفرت پيدا مى كند. او نمى داند كه با همين نفرت از خود چقدر به خدا نزديك شده است.

    * * *


    اين حديث راز بزرگى را آشكار مى كند، من چقدر با اين حقيقت بيگانه بودم! افسوس كه كسى در روزگار جوانى برايم از آن سخن نگفت!
    اكنون مى فهمم احساسى كه من در دل خود مى يابم، اعتبارى ندارد، چه بسا احساس كنم كه به خدا نزديك مى شوم، امّا درحقيقت از او دور مى شوم.
    گاه حسى كه به من دست مى دهد جز فريب چيزى نيست، ممكن است من دعا كنم و اشك بريزم و شور و شوق داشته باشم، ولى خدا از من خشنود نباشد. اگر شور و شوق من رنگ خودبينى داشته باشد، چيزى جز دورى از خدا براى من ندارد، من بايد از خود بگذرم و اين اوّلين شرط بندگى است.

    * * *


    اكنون مى فهمم كه چرا گاه در اين راه، احساس خستگى مى كنم، هرچه او را صدا مى زنم، جوابم را نمى دهد، خيال مى كنم كه او مرا به حال خود رها كرده است و نمى خواهد جواب مرا بدهد; امّا اين جواب ندادن او، چيزى جز لطف او نيست، او مى داند اگر جوابم را بدهد و شوق و شور در دلم افكند، من دچار غرور و تباهى مى شوم.
    او مرا دوست دارد، مى خواهد مرا درمان كند، اين غرورى كه به جان مى افتد جز با واگذاشتن من به خودم، درمان نمى شود.



نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۶: از كتاب پنجره دوم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن