کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هجده

      فصل هجده


    وقتى فكر مى كنم، مى بينم اين خداست كه مرا با خودم پيوند داد و كارى كرد كه خودم را دوست داشته باشم. آرى! اين عشق به خود است كه سبب مى شود من به سوى كمال بروم و رشد كنم.
    ولى گاه اين كه من خودم را دوست دارم، از حد و اندازه مى گذرد و به خودخواهى و خودپرستى تبديل مى شود. راست گفته اند كه خودپرستى بزرگ ترين گناه است.
    خدا كه مى داند اين خطر در كمين من است، بلاها را براى من فرومى فرستد. بلا باعث مى شود من بيدار شوم. وقتى دلم مى شكند از خودم جدا مى شوم و به خدا مى پيوندم. بلا مرا از دنيا جدا مى كند و به "غيب" سوق مى دهد، وقتى دل من از دنيا جدا شد، ديگر كارهاى من، رنگ خدايى مى گيرد.
    بلا به من نشان مى دهد همه بت ها، شكستنى هستند و نبايد به آنان دل ببندم. من به هر چه دل ببندم از آن جدا مى شوم. دل، حرم خداست، پس بايد فقط به خدايى دل ببندم كه هرگز نابود نمى شود.
    من بايد باهوش باشم، وقتى بلايى مى رسد و بت هاى من مى شكند، نبايد ناله و فغان كنم، بايد درس بگيرم كه روى موج، خانه نسازم، خدا بت مرا شكست تا من بفهمم اين دنيا و اين ثروت ماندنى نيست. دنيا به هيچ كس وفا نكرده است. من بايد سجده شكر به جا آورم كه خدا حقيقت را به من فهماند.
    من بايد به خود اعتراض كنم كه چرا چشم خود را بستم و خانه ام را روى موج، بنا كردم. بايد بر سر خود فرياد زنم! چرا به دنيا، دل بستم؟ چرا شيفته اين دنياى بىوفا شدم؟

    * * *


    محبّت مادر، نمونه و مانند ندارد. مادر به فرزندش عشق مىورزد و او را تا پاى جان، دوست دارد. ديروز كه از خيابان عبور مى كردم، ديدم كودكى دست مادر را رها كرد و به سمت خيابان رفت. ماشينى باسرعت از دور مى آمد، مادرش دويد و او را به شدت از خيابان پرت كرد.
    من كار اين مادر را از روى محبّت ديدم، اين پرت كردن بچّه، چيزى جز محبّت نبود; امّا آن كودك از مادر عصبانى شد و نمى دانست كه مادر چه خطرى را از او دور كرده است!
    ديروز به فكر فرورفتم، چه شده است كه من اين كار مادر را مهربانى مى دانم، امّا وقتى خدا مى بيند من دارم شيفته دنيا مى شود، پس بلا مى فرستد و مرا از اين خطر مى رهاند، من اين كار او را مهربانى نمى دانم؟!
    مشكل من اين است كه من خطر تصادف با ماشين را مى فهمم، امّا خطر شيفته دنيا شدن را نمى فهمم! من نمى دانم كه عشق به دنيا چگونه مرا تباه و سرمايه هاى وجودى مرا نابود مى كند، من خطر اسير دنيا شدن را نمى فهمم. خدا با بلاها مرا از دنيا مى رهاند، او مى خواهد من از مستى دنيا به هوش آيم. من از اين هدايت خدا، آشفته مى شوم و از درسى كه او به من مى دهد، روى برمى گردانم و گرفتار رنج و نااميدى مى شوم و مهربانى خدا را زير سؤال مى برم.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۸: از كتاب پنجره دوم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن