فصل ده
تا زمانى كه مانند ديگران فكر مى كنم، احساس ها و آرزوهاى مرا درك مى كنند، من براى آنان آشنا به نظر مى آيم; چون مثل آنان و در سطح آنان فكر مى كنم. وقتى من هم مثل ديگران، شيفته لذّت هاى دنيا باشم، آنان مرا مى فهمند; چون همانند آنان هستم; امّا اگر از سطح عادت ها و غريزه ها بالاتر بيايم، آنجاست كه غريب و تنها مى شوم.
وقتى من از اين دنيا و آنچه در آن است، دل مى كنم بار ديگر متولّد مى شوم، با اين تولّد، تنهايى من آغاز مى شود، نزديك ترين دوستانم مرا درك نمى كنند، آنان مرا نمى شناسند; زيرا در قلب من، چيز ديگرى به تپش درآمده و نيروى ديگرى زنده شده است، من از سرگرمى ها، شادى ها و رنج هاى آنان فاصله گرفته ام، آنان به چيزى شاد مى شوند كه براى من جذّاب نيست، من حسّ مسافر غريبى را دارم كه به سفر مى انديشد، جنس رنج و شادى من متفاوت مى شود.
وقتى همه بتوانند مرا درك كنند و احساس مرا بفهمند، معلوم مى شود كه من دچار ركود شده ام. در اين غربت و تنهايى، سعادت دنيا و آخرت نهفته است و اين راهى است كه مؤمنان راستين پيموده اند; از دنيا و آنچه در آن است دل كنده اند. وقتى تاريخ را مى خوانم، مى بينم على(عليه السلام) تنها بود و اين تنهايى، نشانه پرواز بلند او بود.