کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل بيست ويك

      فصل بيست ويك


    گروهى از پرندگان در بوستانى بودند كه همچون بهشت بود. آنها از عطر گل ها سرمست بودند و هميشه در بهار آن باغ، شادمانى مى كردند، نه نگران صيد صيّاد بودند و نه از گرسنگى در هراس.
    روزى باغبان تصميم گرفت پرواز آنان را بيازمايد، براى همين آنان را از آن باغ بيرون كرد و به آنان گفت كه براى مدّتى از باغ به سوى صحرا پرواز كنيد; امّا مواظب باشيد مبادا به غربت انس بگيريد، شما را براى مدّتى كوتاه به صحرا مى فرستم تا خود را بيابيد.
    پرندگان به پرواز درآمدند، صحرا براى شان زيبا جلوه كرد و به سمت افق پيش رفتند، گرسنگى بر آنان غلبه كرد، صدايى به گوش شان رسيد، نگاه كردند به جنگلى رسيدند و در آنجا دانه و آبى را آماده ديدند.
    آنها خيال كردند كه اين صدا از سوى يك دوست است، به هواى آب و دانه به زمين آمدند و گرفتار دام صيّاد شدند. صيّاد آنان را به قفسى منتقل كرد و آن وقت بود كه روزگار درد و غم آغاز شد. مدّتى گذشت و عدّه اى از پرندگان، پرواز را فراموش كردند و روزگار وصال باغ آسمانى را از ياد بردند و با قفس انس گرفتند و زندگى در قفس را براى خود زيبا يافتند و به آن دل خوش كردند.
    روزگارى گذشت، روزى چشم آنها به آسمان افتاد، هدهدى از آسمان مى گذشت، پرندگان فرياد "كمك" برآوردند. فرياد آنان به گوش هدهد رسيد، هدهد نزد آنان آمد و آنان قصّه اسارت خويش را گفتند.
    هدهد به آنان گفت: چرا به قفس دل خوش كرديد و سخن باغبان را از ياد برديد؟ اكنون برخيزيد و پرواز كنيد، صيّاد در هر طرف شما، دام گسترده و راه فرار شما را بسته است، امّا بالاى سر خود را نگاه كنيد، بالاى سر شما باز است، صيّاد بر اين باور است كه شما ديگر نمى توانيد پرواز كنيد، پس بالاى سر شما، مانع قرار نداده است، بالاى سر شما، شاهراهى به سوى بوستان است.
    عدّه اى سخن هدهد را پذيرفتند و بال گشودند و به سوى آسمان پرواز كردند; امّا عدّه اى از آنان كه با قفس انس گرفته بودند نتوانستند از آب و دانه قفس دل بكنند. آنان به زندگى در قفس راضى شدند و از جاى برنخاستند.

    * * *


    حال من، حال آن پرندگان است كه براى امتحان به اين دنيا آمده ام. براستى روح سرگردان من در اين غربت سراى دنيا چه مى كند؟ من به چه دل خوش كرده ام؟ آيا روزگار وصل را به خاطر مى آورم؟
    روزى كه خدا از همه انسان ها پيمان گرفت و به آنان گفت: آيا من پروردگار شما نيستم؟
    آنان گفتند: "آرى! ما گواهى مى دهيم كه تو پروردگار ما هستى."[40]
    چرا آن روز را فراموش كردم و به قفس دنيا انس گرفتم؟ من مرغ باغ ملكوت بودم و چند روزى در اينجا در قفس مانده ام. حالم چگونه است؟ از ديار اصلى خود ياد نمى كنم.
    خوشا كسانى كه تلخى روزگار جدايى برايشان رنج آور است و هيچ چيز براى آنان همچون بازگشت به ملكوت، زيبا نيست! خداى مهربان سفره بخشش را گسترده و منتظر مهمان است، اين آمرزش خداست كه مرا مى طلبد، پس چرا باز قصد دارم در اين سراى غربت بمانم؟

    * * *


    پيامبر فرمود: "دوست داشتن وطن از نشانه هاى ايمان است."
    آيا پيامبر از وطن دنيايى سخن مى گويد؟ مگر محبّت دنيا، ريشه همه بدى ها نيست؟ آيا پيامبر مرا به محبّت دنيا فرامى خواند؟
    هرگز!
    پيامبر در اينجا از وطنى سخن مى گويد كه روح من از آنجا آمده است. من از ملكوت آمده ام، وطن اصلى من آنجاست، دوست داشتن آنجا و شوق بازگشت به آنجا، نشانه ايمان است. اگر من شور آن وطن را در دل داشته باشم، به اين غربتكده انس نمى گيرم. واى بر انسانى كه از درد جدايى ننالد! جدايى از ملكوت، رنجى است كه بر جان انسان افتاده و تا زمانى كه به آنجا بازنگردد، آرامش واقعى را تجربه نخواهد كرد. همه در اين دنيا در جستوجوى چيزى هستند; امّا نمى دانند روح آنان، چه مى خواهد. روح انسان مى خواهد به اصلِ خود بازگردد، به دنياى ملكوت پر بكشد و از همه محدوديّت هاى اين دنيا، رها شود.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۱: از كتاب پنجره سوم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن