دل پيامبر بى قرار ديدن على(عليه السلام) شده است ، فاطمه(عليها السلام) نيز در انتظار آمدن همسرش است .
آنجا را نگاه كن ! سوارى به سوى ما مى آيد ! بوى خوش يار مهربان مى آيد ، خداى من ! اين على(عليه السلام) است كه به اين سو مى آيد .
على(عليه السلام) در حالى كه لباس احرام بر تن دارد از اسب پياده مى شود .
پيامبر از خيمه بيرون مى آيد ، على(عليه السلام) را مى بوسد و مى بويد و او را به خيمه دعوت مى كند .
على(عليه السلام) گزارش هاى سفر خود را به پيامبر مى دهد : "خدا مرا كمك كرد و من توانستم مردم يمن را مسلمان كنم; وقتى نامه شما به دستم رسيد همراه با پنج هزار نفر به سوى مكّه آمدم ، همه ما در يَلَمْلَم ،[3637]
پيامبر با شنيدن سخنان على(عليه السلام) خوشحال مى شود و شكر خدا را به جا مى آورد .
اكنون ، على(عليه السلام) مى داند كه فاطمه(عليها السلام) چشم انتظار اوست .
او از پيامبر(صلى الله عليه وآله) اجازه مى گيرد تا به خيمه فاطمه(عليها السلام) برود و او را ببيند .
على(عليه السلام) وارد خيمه مى شود .
بوى عطر تمام خيمه را فرا گرفته است ، او سلام مى كند و جواب مى شنود .
على(عليه السلام) با ديدن همسرش تعجّب مى كند ، فاطمه(عليها السلام) از احرام بيرون آمده و لباس زيبايى بر تن كرده است .
على(عليه السلام) از فاطمه(عليها السلام) سؤال مى كند :
ــ فاطمه ! پيامبر هنوز لباس احرام بر تن دارد ، چرا تو از احرام بيرون آمده اى ؟
ــ اين دستور پدرم بود ، هر كس كه با خود قربانى همراه نياورده است بايد از احرام خارج شود و در روز عرفه دوباره احرام ببندد .
[38] اكنون ، على(عليه السلام) به سوى پيامبر باز مى گردد و ماجرا را شرح مى دهد .
پيامبر رو به او مى كند و مى گويد :
ــ على جان ! تو هنگام احرام چگونه نيّت كردى ؟
ــ من هنگامى كه در ميقات بودم چنين گفتم : "خدايا ! من مانند لبّيك پيامبر ، لبّيك مى گويم" .
ــ آيا از ميقات با خود قربانى هم آورده اى ؟
ــ آرى ، من با خود سى و چهار شتر آورده ام و نيّت كرده ام كه آنها را در اين سفر حج، قربانى كنم .
[39] لبخندى دلنشين بر چهره پيامبر نمايان مى شود ، در ميان اين همه جمعيّت ، فقط حجِّ على(عليه السلام) مانند حجِّ پيامبر است .