امروز يكشنبه ، هجدهم ماه ذى الحجّه است و صداى الله اكبر به گوش مى رسد .
[77] همسفر، برخيز ! وقت نماز است .
مردم همه در صف هاى منظّم پشت سر پيامبر به نماز مى ايستند .
بعد از نماز ، اين كاروان بزرگ ، آماده حركت مى شود تا به راه خود در اين بيابان ادامه دهد .
آفتاب بالا مى آيد و صداى زنگ شترها سكوت صحرا را مى شكند ، كاروان 120 هزار نفرى در دل بيابان پيش مى رود .
[78] انتظار در چهره پيامبر موج مى زند ، به راستى كى وعده خدا فرا خواهد رسيد ؟
وقتى ما مقدارى راه برويم به يك سه راهى مى رسيم ، يك راه به سوى مدينه مى رود ، يك راه به سوى عراق و راه ديگر به سوى مصر .
من فكر مى كنم در آنجا ديگر اين كاروان 120 هزار نفرى تقسيم خواهد شد و هر كس به راه خود خواهد رفت .
اين اجتماع بزرگ به زودى ، متفرّق خواهد شد .
ساعتى مى گذرد ، ما حدود شش كيلومتر از جُحفه دور شده ايم ، آفتاب بر ما مى تابد و تشنگى بر من غلبه مى كند .
[79] به يكى از همراهان خود رو مى كنم و مى گويم :
ــ حاجى ! آيا آبى دارى به من بدهى ؟ من خيلى تشنه شده ام !
ــ قدرى صبر كن ، در همين نزديكى ها، يك غدير هست كه مى توانى از آب آن بنوشى .
ــ حاجى ! حواست كجاست ؟ من آب مى خواهم ، آن وقت تو به من آدرس غدير مى دهى ؟ !
ــ آقاى نويسنده ، منظور من از غدير ، همان بركه است ، در همين نزديكى ها بركه و آبگيرى هست كه تو مى توانى از آب زلال آن بنوشى .
ــ چه حرف ها مى زنى ! در اين بيابان خشك ، بركه آب ، كجا پيدا مى شود ؟
ــ نگاه كن ، آنجا را ببين ! سياهى درختان را مى گويم ، اگر باور نمى كنى پس اين درختانِ بزرگ، براى چه در آنجا روييده اند؟ بايد در آنجا آب باشد .
ــ راست مى گويى ، سياهى درختان را مى بينم ، خداى من ! آنجا چقدر درخت هست ، امّا چگونه در اين بيابان ، اين بركه درست شده است ؟
ــ كنار آن بركه ، چشمه اى هست كه آب از آن مى جوشد و به اين بركه مى ريزد .
ــ بيابان و چشمه آب ؟
ــ ما تا درياى سرخ فقط دوازده كيلومتر فاصله داريم ، در فصل زمستان باران هاى سيل آسا مى بارد و در دل زمين فرو مى رود و در اينجا به صورت چشمه از دل زمين مى جوشد .
[80] ــ آيا اين بركه هميشه در اينجا هست ؟
ــ نه ، وقتى كه تابستان فرا مى رسد و هوا گرم مى شود آبِ چشمه خشك مى شود و با خشك شدن چشمه ، بركه هم خشك مى شود .
ــ خدا را شكر كه الآن ، روزهاى پايانى زمستان است و من مى توانم آب زلال بركه را بنوشم .
[81]