امروز ، سه شنبه ، بيستم ماه ذى الحجّه است ، امروز روز سوم است كه در غدير هستيم .
[145] اكثر مردم با على(عليه السلام) بيعت كرده اند و گروه كمى باقى مانده اند .
فكر مى كنم كه امروز تا ظهر مراسم بيعت تمام شود و ما به سوى مدينه حركت كنيم .
آنجا را نگاه كن ! مردى سراسيمه به سوى پيامبر مى آيد .
اسم او حارث فَهرى است ، او نزد پيامبر مى ايستد و چنين مى گويد : "اى محمّد ! به ما گفتى كه به يگانگى خدا و پيامبرى تو ايمان بياوريم ، ما هم قبول كرديم ، بعد به ما گفتى كه نماز بخوانيم و حج به جا آوريم ، ما هم قبول كرديم ، امّا اكنون پسر عموى خود را بر ما امير كردى ، بگو بدانم آيا تو اين كار را از جانب خود انجام دادى يا اين كه خدا اين دستور را به تو داده است ؟" .
پيامبر نگاهى به او مى كند و مى گويد : "آنچه من گفتم دستور خدا بوده است و من از خود سخنى نمى گويم" .
حارث تا اين سخن را مى شنود سر خود را به سوى آسمان مى گيرد و مى گويد : "خدايا ! اگر محمّد راست مى گويد و ولايت على از آسمان آمده است ، پس عذابى را بر من بفرست و مرا نابود كن" !
حارث سه بار اين جمله را مى گويد و از پيامبر روى برمى گرداند .
[146] من از سخن اين مرد تعجّب مى كنم ، آخر نادانى و جهالت تا چه اندازه ؟!
پيامبر نگاهى به او مى كند و بعد از او مى خواهد تا از آنچه بر زبان جارى كرده است توبه كند .
شايد نادانى باعث شده كه او اين چنين سخن بگويد ، پيامبر خيلى مهربان است ، از او مى خواهد كه توبه كند .
حارث مى گويد : "من از سخنى كه گفته ام توبه نمى كنم" .
او در دلش مى خندد و مى گويد : "پس چرا عذاب نازل نشد ؟ شما كه خود را بر حق مى دانستيد ، پس كو آن عذابى كه من طلب كردم!" .
او خيال مى كند كه پيروز اين ميدان است ، زيرا عذابى نازل نشد .
من هم در فكر فرو رفته ام ، راستش را بخواهيد كمى گيج شده ام .
مگر على(عليه السلام) بر حق نيست ، پس چرا خدا با فرستادن عذابى ، آبروى حارث را نمى برد ؟ !
اگر عذاب نازل نشود مردم فكر مى كنند كه همه سخنان پيامبر دروغ است .
خدايا ! هر چه زودتر كارى بكن !
امّا هر چه صبر مى كنم عذابى نازل نمى شود كه نمى شود !
پيامبر نگاهى به او مى كند و مى گويد : "اكنون كه توبه نمى كنى از پيش ما برو" .
[147] حارث مى گويد : "باشد من از پيش شما مى روم" .
او در حالى كه خوشحال است سوار بر شتر خود مى شود و از پيش ما مى رود ، سالم و سرحال !
يكى از ياران پيامبر، وقتى مى بيند كه من خيلى گيج شده ام نزد من مى آيد و مى گويد :
ــ آقاى نويسنده ! چه شده است ؟
ــ چرا خدا عذابى نازل نكرد تا آبروى آن مرد را ببرد ؟ من براى خوانندگان خود چه بنويسم ؟ آيا درست است بنويسم كه حارث صحيح و سالم از پيش پيامبر رفت ؟
ــ آرى ، تو بايد واقعيّت را بنويسى !
ــ يعنى مى گويى كه او راست مى گفت ؟ ! اين چه حرفى است كه تو مى زنى ؟ !
ــ مثل اينكه تو از قانون خدا اطّلاع ندارى !
ــ كدام قانون ؟
ــ مگر قرآن را نخوانده اى؟ آنجا خدا مى گويد : "اى پيامبر ! تا زمانى كه تو در ميان اين مردم هستى من عذاب نازل نمى كنم" .
[148] پيامبر ما، پيامبر مهربانى است ، اينجا سرزمين غدير است ، سرزمينى مقدّس !
چگونه خدا در اين سرزمين مقدّس و در حضور پيامبر عذاب نازل كند ؟ !
ــ خيلى ممنونم ، من اين آيه را فراموش كرده بودم .
ــ خوب ، حالا زود به دنبال حارث برو ، وقتى او از سرزمين غدير دور شود عذاب نازل خواهد شد .
من تا اين سخن را مى شنوم ، دفتر و قلم خود را جمع مى كنم و به دنبال حارث مى دوم .
آيا مى دانيد حارث از كدام طرف رفت ؟
يكى مى گويد : "از آن طرف" .
من به آن سمت مى دوم تا به او برسم .
آيا تو هم همراه من مى آيى ؟
من در دل اين بيابان به دنبال يك شتر سوار مى گردم .
كيلومترها از غدير دور مى شوم ، هنوز او را پيدا نكرده ام .
خدايا آن مرد كجا رفته است ؟
من بايد همين طور براى طلب حقيقت بدوم !
آنجا را نگاه كن ! شتر سوارى از دور پيداست .
نزديك و نزديكتر مى شوم ، خودش است ، اين حارث است .
من ديگر از سرزمين غدير خيلى دور شده ام ، ديگر درختان غدير را هم نمى بينم .
حارث سوار بر شتر خود در دل بيابان به سوى خانه اش مى رود .
او خيال مى كند كه پيروز ميدان است و گاهى نيشخندى به من مى زند .
و من هيچ نمى گويم .
ناگهان صداى گنجشكى به گوشم مى رسد .
اى گنجشك ! در وسط اين بيابان چه مى كنى ؟
نه اين كه گنجشك نيست ، ابابيل است !
آيا سوره فيل را خوانده اى ؟ وقتى ابرهه براى خراب كردن كعبه آمده بود خدا اين پرندگان كوچك را (كه نامشان ابابيل است) فرستاد ، بر منقار هر كدام از آنها سنگى بود كه بر سر سپاه ابرهه زدند و همه آنها را نابود كردند .
نگاه كن !
اين پرنده كوچك هم بر منقار خود سنگى دارد ، او مى آيد و درست بالاى سر حارث پرواز مى كند .
او منقار خود را باز مى كند و سنگ را بر سر او مى اندازد .
وقتى سنگ بر سر حارث مى خورد سر او را مى سوزاند و در آن فرو مى رود و او بر روى زمين مى افتد و مى ميرد .
[149] اى حارث ! تو عذاب خدا را براى خود طلب كردى ، اين هم عذاب خدا !
شنيده بودم كه چوب خدا صدا ندارد !
من بايد سريع برگردم تا ماجرا را براى بقيّه مردم باز گويم .
در ميان راه عدّه اى از مردم را مى بينم ، آنها سراغ حارث را از من مى گيرند ، من مكانى كه حارث به عذاب خدا گرفتار شده است را به آنها نشان مى دهم ، مردم به آن سو مى روند .
من به سوى غدير مى آيم ، مى خواهم خبر كشته شدن حارث را بدهم ، امّا مى بينم كه مردم خبر دارند .
تعجّب مى كنم ، به يكى مى گويم :
ــ شما كه اينجا بوديد چگونه باخبر شده ايد ؟
ــ خداوند دو آيه را بر پيامبر نازل كرده است !!!
ــ آيا مى شود اين آيه ها را براى من بخوانى ؟
ــ آرى ! گوش كن :
(سَأَلَ سَآئِلُ بِعَذَاب وَاقِع)(لِّلْكَـفِرِينَ لَيْسَ لَهُ دَافِعٌ) .
[150] مردى عذاب را براى خود طلب كرد ، عذابى كه بر كافران نازل مى شود و هيچ كس نمى تواند آن را برطرف گرداند .
[151] همسفرم ! از اين به بعد، هر وقت كه اين آيه ها را مى خوانى، اين حادثه را به ياد آور.