کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل سى وچهار

      فصل سى وچهار


    امروز ، سه شنبه ، بيستم ماه ذى الحجّه است ، امروز روز سوم است كه در غدير هستيم .[145]
    اكثر مردم با على(عليه السلام) بيعت كرده اند و گروه كمى باقى مانده اند .
    فكر مى كنم كه امروز تا ظهر مراسم بيعت تمام شود و ما به سوى مدينه حركت كنيم .
    آنجا را نگاه كن ! مردى سراسيمه به سوى پيامبر مى آيد .
    اسم او حارث فَهرى است ، او نزد پيامبر مى ايستد و چنين مى گويد : "اى محمّد ! به ما گفتى كه به يگانگى خدا و پيامبرى تو ايمان بياوريم ، ما هم قبول كرديم ، بعد به ما گفتى كه نماز بخوانيم و حج به جا آوريم ، ما هم قبول كرديم ، امّا اكنون پسر عموى خود را بر ما امير كردى ، بگو بدانم آيا تو اين كار را از جانب خود انجام دادى يا اين كه خدا اين دستور را به تو داده است ؟" .
    پيامبر نگاهى به او مى كند و مى گويد : "آنچه من گفتم دستور خدا بوده است و من از خود سخنى نمى گويم" .
    حارث تا اين سخن را مى شنود سر خود را به سوى آسمان مى گيرد و مى گويد : "خدايا ! اگر محمّد راست مى گويد و ولايت على از آسمان آمده است ، پس عذابى را بر من بفرست و مرا نابود كن" !
    حارث سه بار اين جمله را مى گويد و از پيامبر روى برمى گرداند .[146]
    من از سخن اين مرد تعجّب مى كنم ، آخر نادانى و جهالت تا چه اندازه ؟!
    پيامبر نگاهى به او مى كند و بعد از او مى خواهد تا از آنچه بر زبان جارى كرده است توبه كند .
    شايد نادانى باعث شده كه او اين چنين سخن بگويد ، پيامبر خيلى مهربان است ، از او مى خواهد كه توبه كند .
    حارث مى گويد : "من از سخنى كه گفته ام توبه نمى كنم" .
    او در دلش مى خندد و مى گويد : "پس چرا عذاب نازل نشد ؟ شما كه خود را بر حق مى دانستيد ، پس كو آن عذابى كه من طلب كردم!" .
    او خيال مى كند كه پيروز اين ميدان است ، زيرا عذابى نازل نشد .
    من هم در فكر فرو رفته ام ، راستش را بخواهيد كمى گيج شده ام .
    مگر على(عليه السلام) بر حق نيست ، پس چرا خدا با فرستادن عذابى ، آبروى حارث را نمى برد ؟ !
    اگر عذاب نازل نشود مردم فكر مى كنند كه همه سخنان پيامبر دروغ است .
    خدايا ! هر چه زودتر كارى بكن !
    امّا هر چه صبر مى كنم عذابى نازل نمى شود كه نمى شود !
    پيامبر نگاهى به او مى كند و مى گويد : "اكنون كه توبه نمى كنى از پيش ما برو" .[147]
    حارث مى گويد : "باشد من از پيش شما مى روم" .
    او در حالى كه خوشحال است سوار بر شتر خود مى شود و از پيش ما مى رود ، سالم و سرحال !
    يكى از ياران پيامبر، وقتى مى بيند كه من خيلى گيج شده ام نزد من مى آيد و مى گويد :
    ــ آقاى نويسنده ! چه شده است ؟
    ــ چرا خدا عذابى نازل نكرد تا آبروى آن مرد را ببرد ؟ من براى خوانندگان خود چه بنويسم ؟ آيا درست است بنويسم كه حارث صحيح و سالم از پيش پيامبر رفت ؟
    ــ آرى ، تو بايد واقعيّت را بنويسى !
    ــ يعنى مى گويى كه او راست مى گفت ؟ ! اين چه حرفى است كه تو مى زنى ؟ !
    ــ مثل اينكه تو از قانون خدا اطّلاع ندارى !
    ــ كدام قانون ؟
    ــ مگر قرآن را نخوانده اى؟ آنجا خدا مى گويد : "اى پيامبر ! تا زمانى كه تو در ميان اين مردم هستى من عذاب نازل نمى كنم" .[148]
    پيامبر ما، پيامبر مهربانى است ، اينجا سرزمين غدير است ، سرزمينى مقدّس !
    چگونه خدا در اين سرزمين مقدّس و در حضور پيامبر عذاب نازل كند ؟ !
    ــ خيلى ممنونم ، من اين آيه را فراموش كرده بودم .
    ــ خوب ، حالا زود به دنبال حارث برو ، وقتى او از سرزمين غدير دور شود عذاب نازل خواهد شد .
    من تا اين سخن را مى شنوم ، دفتر و قلم خود را جمع مى كنم و به دنبال حارث مى دوم .
    آيا مى دانيد حارث از كدام طرف رفت ؟
    يكى مى گويد : "از آن طرف" .
    من به آن سمت مى دوم تا به او برسم .
    آيا تو هم همراه من مى آيى ؟
    من در دل اين بيابان به دنبال يك شتر سوار مى گردم .
    كيلومترها از غدير دور مى شوم ، هنوز او را پيدا نكرده ام .
    خدايا آن مرد كجا رفته است ؟
    من بايد همين طور براى طلب حقيقت بدوم !
    آنجا را نگاه كن ! شتر سوارى از دور پيداست .
    نزديك و نزديكتر مى شوم ، خودش است ، اين حارث است .
    من ديگر از سرزمين غدير خيلى دور شده ام ، ديگر درختان غدير را هم نمى بينم .
    حارث سوار بر شتر خود در دل بيابان به سوى خانه اش مى رود .
    او خيال مى كند كه پيروز ميدان است و گاهى نيشخندى به من مى زند .
    و من هيچ نمى گويم .
    ناگهان صداى گنجشكى به گوشم مى رسد .
    اى گنجشك ! در وسط اين بيابان چه مى كنى ؟
    نه اين كه گنجشك نيست ، ابابيل است !
    آيا سوره فيل را خوانده اى ؟ وقتى ابرهه براى خراب كردن كعبه آمده بود خدا اين پرندگان كوچك را (كه نامشان ابابيل است) فرستاد ، بر منقار هر كدام از آنها سنگى بود كه بر سر سپاه ابرهه زدند و همه آنها را نابود كردند .
    نگاه كن !
    اين پرنده كوچك هم بر منقار خود سنگى دارد ، او مى آيد و درست بالاى سر حارث پرواز مى كند .
    او منقار خود را باز مى كند و سنگ را بر سر او مى اندازد .
    وقتى سنگ بر سر حارث مى خورد سر او را مى سوزاند و در آن فرو مى رود و او بر روى زمين مى افتد و مى ميرد .[149]
    اى حارث ! تو عذاب خدا را براى خود طلب كردى ، اين هم عذاب خدا !
    شنيده بودم كه چوب خدا صدا ندارد !
    من بايد سريع برگردم تا ماجرا را براى بقيّه مردم باز گويم .
    در ميان راه عدّه اى از مردم را مى بينم ، آنها سراغ حارث را از من مى گيرند ، من مكانى كه حارث به عذاب خدا گرفتار شده است را به آنها نشان مى دهم ، مردم به آن سو مى روند .
    من به سوى غدير مى آيم ، مى خواهم خبر كشته شدن حارث را بدهم ، امّا مى بينم كه مردم خبر دارند .
    تعجّب مى كنم ، به يكى مى گويم :
    ــ شما كه اينجا بوديد چگونه باخبر شده ايد ؟
    ــ خداوند دو آيه را بر پيامبر نازل كرده است !!!
    ــ آيا مى شود اين آيه ها را براى من بخوانى ؟
    ــ آرى ! گوش كن :
    (سَأَلَ سَآئِلُ بِعَذَاب وَاقِع)(لِّلْكَـفِرِينَ لَيْسَ لَهُ دَافِعٌ) .[150]
    مردى عذاب را براى خود طلب كرد ، عذابى كه بر كافران نازل مى شود و هيچ كس نمى تواند آن را برطرف گرداند .[151]
    همسفرم ! از اين به بعد، هر وقت كه اين آيه ها را مى خوانى، اين حادثه را به ياد آور.





نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳۴: از كتاب روى دست آسمان نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن