كم كم خورشيد دارد به افق نزديك مى شود ، هنوز خيلى از مردم بيعت نكرده اند .
به من خبر مى رسد كه پيامبر مى خواهد دو روز ديگر در غدير بماند تا همه مردم با امام خود بيعت كنند .
[141] مراسم بيعت فعلاً متوقّف مى شود و اذان مغرب گفته مى شود ، نماز برپا مى شود و بعد از نماز هر كسى به خيمه خود مى رود .
امشب ، اين بيابان ميزبان 120 هزار نفر است ، زير نور ماه تا چشم كار مى كند خيمه مى بينى .
ساعتى مى گذرد و من در خيمه خود هستم ، امّا نمى دانم چرا خواب به چشمم نمى آيد .
خوب است بلند شوم و دورى بزنم .
من كنار بركه مى روم ، تصوير زيباى ماه در آب افتاده است ، نسيم آرامى مىوزد .
بلند مى شوم كه به خيمه خود بروم تا استراحت كنم .
در مسير راه ، صدايى به گوشم مى رسد ؟ گويا چند نفر در خيمه اى با هم سخن مى گويند .
گوش كن ، صداى آنها را مى شنوى:
ــ به خدا قسم ، محمّد ديوانه شده است !
ــ آيا مى بينيد كه چگونه عشق على ، محمّد را ديوانه كرد !
ــ او آرزو دارد كه بعد از او ، على به حكومت برسد ، امّا به خدا قسم ، ما نمى گذاريم كه چنين بشود .
[142] خداى من ! چه مى شنوم ؟
اينان چه كسانى هستند كه اين چنين به پيامبر خدا جسارت مى كنند ؟
نكند آنها نقشه اى در سر داشته باشند ؟ نكند بخواهند فتنه اى برپا كنند ؟
امّا خداوند خودش به پيامبر قول داده است كه او را از فتنه ها حفظ كند .
در اين هنگام يك نفر وارد خيمه آنها مى شود و با ناراحتى به آنها مى گويد : "هنوز رسول خدا در ميان ماست و شما اين چنين سخن مى گوييد ؟ به خدا قسم ، فردا صبح همه سخنان شما را به پيامبر خواهم گفت" .
نگاه كن !
وقتى آن مرد از خيمه آنها بيرون مى آيد ، من به سراغ او مى روم تا او را ببينم .
او حُذيفه يكى از ياران باوفاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى باشد .
ظاهراً ، خيمه او در همسايگى خيمه اين سه نفر بوده و سخنان اينها را شنيده است .
نگاه كن !
در تاريكى شب ، اين سه نفر به دنبال حذيفه مى دوند :
ــ اى حُذيفه ! ما همسايگان تو هستيم . تو را به حقِّ همسايگى قسم مى دهيم، راز ما را فاش نكن .
ــ اينجا جاىِ حقِّ همسايگى نيست ، اگر من سخن شما را از پيامبر پنهان كنم وظيفه خود را نسبت به پيامبر انجام نداده ام .
[143] اين كار خدا بود كه اين سه نفر حواسشان پرت شود و آن قدر بلند حرف بزنند كه صداى آنها به گوش حُذيفه برسد .
خدا به پيامبر خود وعده داده بود كه او را از فتنه ها حفظ مى كند .