همه مسلمانان در صف هاى منظّم ايستاده اند و منتظرند ظهر بشود تا با پيامبر نماز بخوانند .
آنها مى دانند كه پيامبر مى خواهد برايشان سخنرانى مهمّى بكند.
در اين ميان به پيامبر خبر مى رسد كه عدّه اى از مردم از جمعيّت فاصله گرفته اند و در اين اجتماع بزرگ شركت نكرده اند .
خدايا ! مگر آنها سخن پيامبر را نشنيده اند كه همه بايد براى نماز جمع شوند ؟!
آرى ، فرستادگان پيامبر بارها و بارها در ميان جمعيّت اعلام كرده اند كه همه بايد در نماز شركت كنند .
آنها از بزرگان قريش هستند ، پس چرا آنها از مسلمانان جدا شده اند ؟
من فكر مى كنم كه آنها فهميده اند پيامبر امروز چه هدفى دارد ، براى همين مى خواهند بهانه اى براى فرداى خود داشته باشند .
چه بهانه اى بهتر از اينكه بگويند ما سخنان پيامبر را در روز غدير نشنيديم ؟ !
همسفرم ! به نظر شما بايد چه كرد ؟
من به سمت آنها مى روم تا با آنها سخن بگويم ، امّا وقتى به آنها مى رسم ، مى بينم آدم هاى معمولى نيستند ، اينها بزرگان قريش هستند .
در اين ميان ،پيامبر على(عليه السلام) را به حضور مى طلبد و به او مى گويد : "على جان ! به سوى آن گروه برو و آنها را به سوى ما بياور" .
على(عليه السلام) حركت مى كند و به سمت آنها مى رود .
بعد از لحظاتى . . . همه آنها نزد پيامبر هستند .
نمى دانم چه مى شود كه آنها به اين زودى از تصميم خود منصرف مى شوند !
آنها از هيبت و شجاعت على(عليه السلام) مى ترسند ، مى دانند كه على(عليه السلام) در اجراى دستور پيامبر كوتاهى نمى كند .
[97] اكنون ديگر همه مسلمانان جمع شده اند و آماده خواندن نماز هستند .
پيامبر سجّاده خويش را كنار منبر مى گستراند و آماده نماز مى شود .
الله اكبر !
اين صداى اذان است كه به گوش مى رسد .
[98] چه منظره زيبايى !
يك بِركه آب ، درختان با شكوه و شكوه نماز جماعت!
اينجا غدير خم است ، ظهر روز هجدهم ماه ذى الحجّه ، سال دهم هجرى .