ما به مكّه باز مى گرديم و در منطقه اَبطَح چادرهاى خود را بر پا مى كنيم .
من به چادر خود مى روم تا خاطرات اين سفر حج را بنويسم و براى آيندگان به يادگار بگذارم .
نمى دانم چه مى شود كه يكباره هواى ديدن پيامبر به دلم مى افتد ، برمى خيزم و به سوى خيمه پيامبر مى روم .
آيا تو هم همراه من مى آيى ؟
اينجا خيمه پيامبر است ، جمعى از ياران ، پروانه وجود او شده اند .
من سلام مى كنم و داخل خيمه مى شوم .
ياران پيامبر از آن حضرت سؤال هاى مختلفى مى پرسند و جواب مى شنوند .
ناگهان ، پيامبر سكوت مى كند و به نقطه اى خيره مى شود ، همه به چهره پيامبر نگاه مى كنند ، هيچ كس سخن نمى گويد .
لحظه اى مى گذرد ، صداى "الله اكبرِ " پيامبر سكوت خيمه را مى شكند .
همه مى خواهيم بدانيم چه شده است .
پيامبر رو به ما مى كند و مى گويد : "همين الآن ، جبرئيل بر من نازل شد و اين آيه را بر من وحى كرد :(إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ ; الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكوةَ وَهُمْ رَ اكِعُونَ)، بدانيد كه فقط خدا و پيامبر و كسانى كه در ركوع نماز صدقه مى دهند ، بر شما ولايت دارند .
[65] همه به فكر فرو مى روند ، به راستى منظور خدا از كسى كه در ركوع صدقه مى دهد كيست ؟ او كيست كه همچون خدا و رسول خدا بر همه ولايت دارد ؟
من هيچ كس را نمى شناسم كه در ركوع ، صدقه داده باشد .
پيامبر رو به يارانش مى كند و مى گويد : "برخيزيد ! برخيزيد ! ما بايد به مسجد الحرام برويم و آن كسى را كه اين آيه در مورد او نازل شده است، پيدا كنيم" .
همه به سوى مسجد الحرام مى رويم .
مسجد پر از جمعيّت است ، عدّه اى مشغول نماز و گروهى ديگر مشغول طواف هستند .
خدايا ! ما چگونه گمشده خود را پيدا كنيم ؟
چگونه بفهميم چه كسى در ميان اين همه جمعيّت ، صدقه داده است ؟
خوب است كه ما به دنبال يك فقير بگرديم و از او سؤال كنيم ، اين طورى بهتر مى توانيم گمشده خود را پيدا كنيم .
آنجا را نگاه كن !
يك مرد عرب مى خواهد از درِ مسجد بيرون برود ، نگاه كن ، چهره او زرد است ، حتماً خيلى گرسنگى است ، لباس هاى او را نگاه كن كه چقدر ژوليده است !
آيا موافقى از او سراغ گمشده خود را بگيريم ؟
همه ما نزد آن فقير مى رويم ، نگاه كن ، اين فقير چقدر خوشحال است ! مثل اينكه تمام دنيا را به او داده اند .
پيامبر به او نگاهى مى كند و مى پرسد : "اى مرد عرب ! از كجا مى آيى ؟ چرا اين قدر خوشحالى ؟" .
مرد عرب با دست ، گوشه مسجد را نشان مى دهد و مى گويد : "من از پيش آن جوان مى آيم ، او به من اين انگشتر قيمتى را داد" .
صداى الله اكبرِ پيامبر در مسجد طنين مى اندازد .
همه از اين فقير مى خواهند تا بيشتر توضيح دهد .
مرد عرب مى گويد : "ساعتى قبل ، وارد مسجد شدم و از مردم درخواست كمك كردم ، امّا هيچ كس به من كمك نكرد ، من در مسجد دور مى زدم و طلب كمك مى كردم ، در اين ميان ، نگاهم به جوانى افتاد كه در ركوع بود ، او با دست اشاره كرد تا من به سوى او بروم ، من هم پيش او رفتم و او انگشتر خود را به من داد" .
همه مردم ، الله اكبر مى گويند ، و ما به سوى آن جوان مى رويم .
آن جوان ، هنوز دارد نماز مى خواند .
پيامبر تا او را مى بيند اشك در چشمانش حلقه مى زند !
به راستى اين كيست كه ديدنش اين گونه اشك شوق بر چشمان پيامبر جارى كرده است ؟
او را شناختى يا نه ؟
چطور مى شود آقاى خودت را نشناسى ؟
او مولاى تو ، على(عليه السلام) است كه به حكم قرآن ، از امروز بر همه مسلمانان ، ولايت دارد .
[66]