همسفر عزيز ! برخيز ! صبح شده است .
مردم براى خواندن نماز صف مى بندند ، نماز صبح برپا مى شود .
خورشيد روز دوم غدير طلوع مى كند و همه جا را روشن مى كند .
من در اطراف خيمه پيامبر پرسه مى زنم ، منتظر هستم تا حُذيفه را پيدا كنم ، مى دانم او به خيمه پيامبر خواهد آمد .
آنجا را نگاه كن !
حُذيفه به اين سو مى آيد ، او داخل خيمه مى شود ، خوب است من هم همراه او بروم .
ــ اى پيامبر ! ديشب ، صداى چند نفر را شنيدم كه ظاهراً مى خواهند توطئه اى بكنند .
ــ اى حُذيفه ! آيا آنها را مى شناسى ؟
ــ آرى .
ــ سريع برو و آنها را به اينجا بياور .
حُذيفه برمى خيزد و آن سه نفر را با خود مى آورد .
آنها وارد خيمه پيامبر مى شوند ، على(عليه السلام) را مى بينند كه شمشيرش را در دست دارد .
پيامبر رو به آنها مى كند و مى گويد : "شما ديشب با يكديگر چه مى گفتيد ؟" .
همه آنها مى گويند : "به خدا قسم ، ما اصلاً با هم سخنى نگفته ايم ، هر كس از ما چيزى براى شما گفته، دروغگو است" .
اين سه نفر قسم دروغ مى خورند و پيامبر آنها را به حال خود رها مى كند و آنها از خيمه پيامبر بيرون مى آيند و به خيمه هاى خود مى روند .
[144] اكنون ديگر آنها شناسايى شده اند و با ديدن برق شمشير على(عليه السلام) ترس تمام وجود آنها را فرا گرفته است .
پيامبر دستور مى دهد تا بقيّه مردم با على(عليه السلام) بيعت كنند ، كسانى كه روز قبل موفّق به بيعت نشدند به سوى خيمه ولايت مى آيند و بيعت مى كنند .
پيامبر مى خواهد همه مردم با امام بيعت كنند تا براى هيچ كس بهانه اى باقى نماند .
خورشيد روز نوزدهم ماه ذى الحجّه غروب مى كند و دوّمين روز غدير هم تمام مى شود .